SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت 24

ببخشید بابت تاخیر...

همین الانشم نت و کامی جفتشون بازی درآوردن :|

بفرمایید داستان با ورود شخصیت جدید...

اگه ورژن ژاپنی i'm your man هیونو دارین گوش بدین موقع استان...اگرم ندارین یه آهنگ آروم و غمگین گوش بدین :))


.

.



 :))

.

.

.

.

 (راوی کیو)

توی افکارم غرق بودم اما یه حس سنگین پارازیت میومد!انگار کسی نگام میکرد!دستمو از روی چشام برداشتمو چشامو باز کردم...هانا بالاسرم ایستاده بود و نگام میکرد!

هانا:الان ک دقت میکنم میبینم ک تو ازخواب بیدار شدی هیچی نخوردی!پاشو...پاشو بریم یه چیزی بدم بهت بخوری...

با ذوق سرجام نشستم و گفتم:ینی آشتی؟

خندیدوگفت:مردتیکه ی جذاب خر...پاشو بریم...

چقد خوبه ک هانا هم مثل خودم نمیتونست قهربمونه ^^

***

(راوی ذکری)

هیون:وای ک چقد من گشنمه...ماری میشه یه پنکیک دیگه بهم بدی؟

یه پنکیک دیگه توی بشقابش گذاشتم ک الی وارد آشپزخونه شد و گفت:کم بخور ماتیک...

هیون ک کیک توی گلوش پریده بود شروع کرد ب سرفه کردن!الی آروم زد ب پشتش و لیوان آب پرتغالو نزدیکش گذاشت:آقا من میگم تو ماتیکی باورت نمیشه...

پریا خندیدو گفت:خفه شد پسر مردم...

خندیدم :ماتیک خفه میشود!

هیون بلاخره شربتو سر کشیدو حالش ک جا اومد شروع کرد ب خندیدن!کیمیا و کیو ک وارد آشپزخونه شدن،پریا سوتی کشید و گفت:خرما و کیو ب یه اندازه ارزش دارنا...اصن کشته ی اون دعواتونم...

کیو سرمیز نشست و گفت:ببین یه کاری میکنی باز دعوامون شه لیان؟

کیمیام نشست و گفت:من درمقابل کیو بی دفاعم!اینو همه میدونن دیگه....

کیو:هی هیون باز داری ب چی میخندی؟

الی:من فحشش دادم!بش گفتم ماتیک

کیو :/ ماتیک ک دختره!

سر میز نشستم وگفتم:هیونم ب همین میخنده -____-

هیون بلاخره از خندیدن دست برداشت و گفت:عالی بود...کلی خندیدم!ممنون میرا...

پری:جانممممم؟؟؟؟میرا کیه؟

هیون که جا خورده بود گفت:خب...مگه اسمش الی میرا نیست؟

الی:اووووو خاک بر سر ترسیدم...!

خندیدم و بلاخره رو ب کیمیا گفتم:من یه تصمیمی گرفتم!

کیم:من میخوام ادامه تحصیل بدم ^^

_مسخره...جدی دارم حرف میزنم...

الی:بگو آبجی...این کیمیا ک حرف حالیش نی..

نفس عمیقی کشیدمو بلاخره تصمیمی ک از چند هفته ی پیش گرفته بودم رو ب زبون آوردم:راستش اگه امکانش هست من میخوام برم آپارتمان خودم زندگی کنم...

جمع برای لحظاتی توی سکوتی عمیق فرو رفت و بعد برخلاف انتظارم،کیمیا گفت:باشه برات ترتیبشو میدم!

کیو:چرا؟اینجا راحت نیستی یا از چیزی ناراحتی ک میخوای بری؟

لبخندی زدمو گفتم:نه اتفاقا بهترین لحظه هامو اینجا گذروندم اما میخوام برم خونه ی خودم تا بتونم مستقل زندگی کردنو یاد بگیرم!

لیان:منم میتونم برم خونه ی خودم؟

کیو:چرا یهو همچین تصمیمی گرفتین؟

پریا رو ب کیو گفت:خب یهو هم نبود!منو ماری توی سفرمون کلی فکر کردیم!توی این مدتم ک اینجا موندیم صرفا برا یادگرفتن راه و چاه بود!

الی:کصافطا...خو منم باید برم که اینطوری...

لبخندی زدمو گفتم:تو ک باید تا ته جشنواره پیش کیمیا باشی...درضمن منو پریا فضای بیشتری برای کارمون میخوایم...

هیون:آآآ فک نمیکنم این موضوع ب من مربوط شه اما خب منم ب دخترا حق میدم ک بخوان مستقل شن!

کیو:شما نظر نده داداش!خب من دوس ندارم برین...خونه خلوت میشه...

_تو 6سال با هانا و سورا توی این خونه ی خلوت زندگی کردی...

بلاخره کیمیام ب زبون اومد و گفت:درسته!ب هرحال شمام اومدین ک اینجا راحت زندگی کنین پس حق با شماست!میسپارم خونه هاتونو تمیز کنن و وسایل مورد نیازتونو بخرن بذارن توی خونه ها ^^

پری:تنکیووووووو...

دیگه هیچ حرفی زده نشد...ناهار و شام رو با شوخی و خنده دور هم خوردیم مثل هرشب،هرکس ب اتاق خودش برای خواب پناه برد!

****

(راوی یونگ)

با کلافگی از خونه بیرون زدمو خیلی زود خودمو ب ماشین رسوندم!سوار شدمو از خونه دور شدم...آیششش چرااینقد منو کلافه میکردن؟اعصابم داغون بود...داغون...

نزدیک پارکی توقف کردمو پیاده شدم!کلاهمو پایینتر کشیدمو وارد پارک شدم...قدم زدن بهترین راه برای آرامش اعصابمه!بی هدف راه میرفتم تااینکه به محل بازی بچه ها رسیدم...روی یکی از نیمکتا نشستم و مشغول نگاه کردن ب بچه ها شدم!همشون خوشحال بودنو براحتی میخندیدن!دوران خوش بچگی...

با حرکت چیزی روی پام،از فکرو خیال بیرون اومدم و به پام نگاه کردم!پسربچه ای محکم پامو چسبیده بود و مظلوم نگام میکرد...

چشمای گردی داشت و به نظرم کمتر از دوسال سن داشت!لپایی ب بزرگی لپای خودم و نگاهی که دقیقا منو یاد خودم مینداخت...از پام جداش کردمو اونو توی بغلم گرفتم!سردش بود...زیپ کاپشنمو باز کردمو از تنم ب سختی بیرونش کشیدم...کاپشنمو ک دورش انداختم گفتم:هی کوچولو...تو اینجا چیکار میکنی؟چرا لباسات همچینه؟

واقعا احمق بودم ک از بچه ی دوساله ای انتظار جواب داشتم!

_بیا بریم پدر مادرتو پیدا کنیم!

بغلش کردمو رفتم سمت خانومایی که کمی اونطرف تر نشسته بودن!بهشون نزدیک شدمو ادای احترام کردم

_میبخشید خانوما...پدر یا مادر این بچه رو ندیدین؟ب نظر میرسه گم شده باشه...

یکی از خانوما گفت:من فقط دیدم این پسربچه از اونطرف پارک چهار دستو پا اومد طرف شما...

_ممنون

ازشون دور شدمو راهیو ک نشونم داده بودن درپیش گرفتم!هیچ اثری از خانوادش نبود...نگاهی به بچه ای ک بغلم بود انداختم!خواب بود...لبخندی رو لبام نشست!چه شیرین خوابیده بود...اما...باید میبردمش به اداره ی پلیس تا خانوادشو پیدا کنم!پس برگشتم سمت ماشین و همونطور ک بچه بغلم بود رفتم سمت اداره ای ک خودم اونجا مشغول بودم....

***

از پشت میزکارم بلند شدمو رفتم سمت صندلیایی ک اون پسربچه روشون خوابیده بود...هنوزم خواب بود!به لطف بچه ها اون صندلیا به تخت نرمی براش تبدیل شده بود! کاپشنمو براش بالاتر کشیدم تا سرما نخوره...با باز شدن در،چرخیدم و با هیوری روبرو شدم...

هیوری احترام نظامی گذاشت و گفت:هنوزم خوابه؟

سری تکون دادمو گفتم:آره...چیزی فهمیدی؟

هیوری پرونده ی توی دستشو روی میز انداخت و گفت:این آقا کوچولو تاحالا چندین بار گم شده...ینی گم نشده...مادرش اونو سر راه ول کرده!

با چشای گرد نگاش کردمو گفتم:ینی چی؟چطور دلشون میاد؟

هیوری هم سری تکون داد و گفت:منم نمیدونم...مادرش چند باری تعهد داده ک دیگه بچشو ول نکنه اما بازم کارشو تکرار کرده و ایندفه.....

_ایندفه چی؟

هیوری:خودکشی کرده!الانم توی بیمارستانه...حالشم اصلا خوب نیست...

_آدرس بیمارستانو بهم میدی؟

برگه ای لای پوشه بیرون آورد و بهم داد!

_لطفا از کنارش تکون نخور...

فقط سوییچ ماشینمو برداشتم و رفتم سمت بیمارستان!جز یه تیشرت نازک چیزی تنم نبود و هوا به شدت سرد...

با رسیدن ب بیمارستان خیلی زود پیاده شدمو رفتم داخل...از پرستار ک سراغ اون مریض رو گرفتم با کلی تعجب شروع کرد ب سوال پیچ کردنم اما بی اعتنا ب سوالاش و موقعیتم،کارتمو ب افسری ک مراقب بود نشون دادم و رفتم داخل...

زن جوون که تمام مدت نگاهش به من بود،شروع کرد به گریه کردن...

کنارش نشستم و گفتم:تو مادر همون پسری؟

ب سختی ماسکشو برداشت و گفت:بچمو....به....تو....میسپارم......مرا...قبش....باش...

_چطور تونستی بچتو ول کنی؟

دختر:من......مج...بور.....

و قبل ازاینکه حرفش تموم شه،صدای بوق آزادی فضای اتاقو پر کرد...اشکام خیلی داغ بود و گونه م رو میسوزوند...چطور دلش اومد بچشو ول کنه؟چرا سپردش به من؟چرا؟

بی رمق از اتاق بیرون اومدم و همونطور ک اشکام گونمو خیس میکرد از بیمارستان خارج شدمو برگشتم به اداره ی پلیس...

***

وارد دفترم که شدم،هیوری روی صندلی خوابش برده بود اما پسربچه بیدار شده بود و خیلی آروم مشغول رصدکردن اطرافش بود!اشکامو پاک کردمو رفتم سمتش...بغلش گرفتم و گفتم:بلاخره بیدار شدی کوچولو؟

سرشو روی شونه م گذاشت و پیشونیشو ب گردنم چسبوند...حسی که بهم القا میشد شیرین تر از عسل بود...حس اعتماد از جانب یه بچه ی دوساله...چشامو بستمو آروم پشتشو نوازش کردم... با صدای هیوری به خودم اومدم اما پسربچه همونطوری موند...

هیوری:کی برگشتی؟

_مادرش فوت شد...

هیوری با تعجب گفت:حالا میخوای بااین بچه چیکار کنی؟

دوباره چشامو بستم و گفتم:تا زمانیکه تکلیفش روشن میشه به عنوان یه پلیس باید مراقبش باشم...

با حس حرکت سرش روی شونه م و دست کوچیکی ک یقه مو گرفته بود،شوقی وصف ناپذیر وجودمو پر کرد...

چشامو باز کردم و گفتم:این بچه شناسنامه داره؟

هیوری:نه...پدرش یه دو رگه ی کره ای انگلیسی بوده و مادرش کره ای...اونقد بدبخت بودن ک نتونستن براش شناسنامه بگیرن...

_پس...مادرش چی صداش میزده؟

هیوری رو صندلی جابجا شدو گفت:یونگ سو...

بلند شدو رفت سمت در!

هیوری:امشبو میتونی بری خونه...من میمونم...

_ممنون...

هیوری که بیرون رفت،بعداز اینکه کاپشنمو دور یونگ سو انداختم،از اداره بیرون اومدم...سوار ماشین شدم و راه افتادم!اما کجا باید میرفتم؟آها...خونه ی کیو...هانا میتونه کمکم کنه...

وقتی رسیدم پیشکار بهم گفت که همه توی سالنن...یونگ سو رو محکم تر بغل گرفتم و رفتم داخل!

_سلام به همگی...

همه ی نگاها برگشت سمتم!

کیو:علیک سلام تپلی...چه عجب....اون بچه کیه؟!

خندیدم و رفتم کنار کیوجونگ نشستم!

_اسمش یونگ سو هست...ببین چه تپله...

کیو دستی روی صورت یونگ سو کشید و گفت:وای...هانا اینو...

هانا هم نزدیک اومد و یونگ سو رو ازم گرفت!

هانا:وای جونم...بخورمت...این بچه ی کیه یونگ؟

_داستانش مفصله...اگه میشه حمامش کنیم و فک میکنم گشنه باشه...

هانابلند شدو گفت:من حمامش میکنم...تو برای بچه ها تعریف کن...

_نه...خودمم میخوام کمکت کنم...

هیون نگاه مشکوکی بم انداخت و گفت:صب کن ببینم....نکنه بچه ی خودته؟

الی بلافاصله گفت:آخه نابغه اگه بچه ی خودش بود اینقد شلخته و کثیف نبود لباساش...

لیان خندیدو گفت:بیگ لایک عالی گفتی...بچه ی خودش نیست...

همون موقع ماری وارد سالن شد!

ماری:سلام...وای...این جوجه کیه؟!

کیو:مام نمیدونیم با یونگ اومده...

_میذارین منم یه چی بگم؟

هیون:مشتاقیم همه...

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:پیداش کردم.

.

.

.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.