SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت 29

قسمت بعدی جشنوارس...

آهنگم میخواین باهاش گوش کنین تنهایی خواجه امیری رو پیشنهاد میکنم





فک کنم افتضاح باشه این قسمت...چون با فاصله ی زیادی نوشتمش


 



.

.

.

.

.

.

(راوی هیون)

چند روزی از اون ماجرا گذشته بود!پس فردا جشنواره بود و از بس استرس داشتم قفل کرده بودم...هم من هم میرا حسابی استرس داشتیم...میرا به خاطر اینکه اولین کارش بود و من به خاطر.....برنامه ی بی نقصی که با کیوجونگ ریخته بودم!

همگی حسابی درگیر بودیم!یونگ سنگ چن روزه غیبش زده و کسی ازش خبری نداشت...کیوجونگ سرمای بدی خورده...جرأت نمیکنم طرفش برم میترسم منم مریض شم...دخترا...دائم درحال خرید و تفریحن که میرا ب جشنواره فک نکنه!

امیدوارم لباسی که هانا براش انتخاب میکنه مناسب باشه!هرچند مطمئنم کیوجونگ نقششو به هانا گفته که ازش کمک بگیره!

صدای گوشیم منو به خودم آورد!یه پیام داشتم.از دوست عزیزم:همه چی مرتبه هیون جونگ...

یسسس اینه...همه چی آمادس!فقط باید تا پس فردا از استرس جون بدم :/

از اتاقم  بیرون اومدم!تو آسمونا پرواز میکردم ک با چسبیدن یه چیز سنگین بهم تمام رویاهام پرکشید!

_یونگ سنگ؟؟؟؟چی شده؟؟؟

یونگ با خوشحالی ازم جدا شد و برگه ای رو جلوم گرفت:تموم شد...تموم شد...بلاخره درستش کردم...

_چیو؟

یونگ:حضانت یونگسو...بلاخره قیمش رو راضی کردممممممم...

و دوباره محکم بغلم گرفت...

خندیدم و گفتم:اینا رو ب وکیل کمپانی هم گفتی؟

یونگ:نه هنوز...بهش زنگ زدم گفتم بیاد اینجا ک حرف بزنیم...

موهاشو بهم ریختم و گفتم:ای جوووووون من مرگ اون کپل کوچولوام^^

باهم برگشتیم پایین و توی نشیمن ولو شدیم!پیشکار سمتمون اومد و گفت:چیزی میل دارید براتون بیارم؟

یونگ:مننننن یه نوشیدنی گرم میخوام....

_منم همینطور

پیشکار ک رفت،کیوجونگ اومد و با صدای بلندی گفت:منم نوشیدنی گرم میخوام...

یونگ:احمق اینقد ب گلوت فشار نیار!

کیو کنار یونگ نشست و گفت:وای عزیزم تو نگران حنجره ی همسرتی؟

یونگ خنثی گفت:الان من زنم یا تو؟

_تو...

یونگ:کوفت....

کیوخندید و باهمون صدای گرفته گفت:چه کردی این چن روزه؟

یونگ با ذوق دستاشو بهم کوبید و گفت:وای کیوجونگ رضایت قیم یونگسو رو گرفتم!

کیو:حالا چقد پیاده شدی واسش؟

یونگ نگاه خنثایی ب کیوانداختو گفت:200 هزار دلار...

با تعجب گفتم:چی؟؟؟؟؟؟به خاطر یه بچه 200هزار دلار باج دادی؟

یونگ:پول خودمه میخوام برای پسرم خرجش کنم!

پیشکار وارد شد و نوشیدنیا رو جلومون گذاشت!کیو لیوانشو برداشت و گفت:منطقیه!

با صدای زنگ در،یونگ ازجاش پرید و گفت:وکیله...مطمئنم...

پیشکار رفت تا درو باز کنه!واقعا که یونگ یه احمق به تمام معناست...برای یه بچه 200هزار دلار؟؟؟؟چه خبره مگه؟چن لحظه بعد وکیل ب جمعمون اضافه شد!یونگ برگه ی رضایت نامه ی رسمی رو جلوی وکیل گذاشت و گفت:اینم از رضایت...بقیش به عهده ی شماست!

وکیل برگه رو برداشت و نگاهی بهش انداخت:خیله خب...فقط یه کار دیگه مونده که شما انجام بدین...

کیو خندید و گفت:فک کنم باز باید خرج کنی!

یونگ:چیکار کنم؟

وکیل برگه ی دیگه ای از کیفش بیرون آورد و اونو جلوی یونگ گذاشت:طبق قانون شما باید ازدواج کنید تا بچه رو بهتون بدن!

یونگ:چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

______

(راوی الی)

توی مرکز خرید میچرخیدیم و مسخره بازی درمیاوردیم!ینی به عمرمون ب اندازه ی این چند روز خرید نکرده بودیمو نخندیده بودیم! از بس خسته شده بودیم ک با رسیدن ب کافه ی طبقه ی آخر جیغ زنان رفتیم و سریکی از میزا نشستیم...

گارسون سمتمون اومد:خوش آمدید...

کیمیا:چی میخورین؟من یخ دربهشت میخوام چرا ندارن اینا؟

پریا:تو زیاد گوه میخوریااااا...

خندیدیم و گفتم:4تا نوشیدنی خنک که جیگرمون حال بیاد...

ذکری خنثی نگام کرد و گفت:مام اینجا با عن یکی دیگه...

دوباره خندیدیم و ایندفه آروم گرفتیم...نگاهی به منظره ی بیرون انداختم و گفتم:اصن فکرشو میکردین یه روز بتونیم اینطوری باهم باشیم؟

پری:جدا نه...کی فکرشو میکرد بااون همه سختگیری کارمون ب اینجا برسه؟

ذکری:ولی خودمونیماااا بااون همه سختگیری بازم آتیش میسوزوندیم...

خندیدمو گفتم:چه غلطا که نمیکردیم...دهنمون سرویس فقط...

پریا:مثلا چ غلطی میکردیم؟دلمون به منچ و نهایتا یه ورق خوش بود...شر نبودیم ولی همه فک میکردن ماها خود شیطونیم...

گارسون سفارشا رو آورد و گذاشت سرمیز!لیوانمو برداشتم و گفتم:بخورین که جیگرتون حال بیاد...

کمی سکوت کردیم که یهو ذکری گفت:همه چیز خوب و مرتبه ولی حاضرم همه چیزمو بدم و برگردم به بچگیام و از نو شروع کنم...

پریا:هییییییییی....همه ی خاطره ها یه روزی شیرین میشن!

کیمیا:ریدم ب احساستون!بخورین بریم خونه دیگه...

خندیدمو گفتم:ینی خوشم میاد قشنگ میرینی هااااا...

خیلی زود از کافه بیرون زدیم و برگشتیم خونه!روز خوبی بود...

____

(راوی خودم :/ )

با سروصدای زیادی وارد خونه شدیم و هرهر میخندیدیم...وارد سالن که شدیم،پسرا و وکیل نشسته بودن!

_به به سلام بر مردان همیشه خسته!

هیون لبخندی تحویلمون داد و گفت:شماها جدا خسته نباشین ازاین همه خرید...

الی:وااااای ببین کی اینجاست؟!چه عجب شما پیداتون شد جناب هئو؟

یونگ:بیخیال میرا الان وقت شوخی نیست!

پریا:وا؟چی شده؟خورده تو ذوقت؟

الی:مگه من باهاش شوخی کردم؟

خندیدمو گفتم:بیاین بریم لباسامونو عوض کنیم بعد برگردیم ببینیم چشه؟!

رفتیم بالا و خیلی زود برگشتیم...ساکای خریدمو باخودم پایین آوردم تا به کیوجونگ نشونشون بدم!

نشستیمو گفتم:خب...حالا یکی بگه چه خبره؟

وکیل:هانا شی...یونگ سنگ شی رضایت قیم یونگسو رو گرفتن اما باید ازدواج کنن تا بچه رو بهشون بسپارن...

پریا:آخ جوووووون عروسیییییی...من چی بپوشم؟

ذکری خندید و گفت:چه هولی هستی تو!بذار ببینیم ازدواج میکنه بعد!

یونگ:ینی هیچ راه دیگه ای نیست؟

وکیل:چرا...مثلا میشه پدرتون وسرپرستیشو قبول کنه و بعد یونگسو ب عنوان برادرتون میتونه با شما زندگی کنه...

یونگ سرشو به پشتی مبل تکیه داد و ساکت شد!وکیل هم که دید نتیجه ای نمیگیره کمی بعد خدافظی کرد و رفت!

کیو:هانا اون ساکا چیه؟

_خریدامه...بیا نشونت بدمشون!

هیون:فقط برا خودتو کیو خریدی یا ما رو هم آدم حساب کردی؟

ریز خندیدمو گفتم:من چرا واسه تو بخرم؟یکی دیگه...

هیون:یاااااا ادامه نده...

الی:ماتیک...

هیون:تو باز به من گفتی ماتیک؟

الی:نه...کیمیا اون ماتیکو بده...

منو پری و ذکری که قضیه رو گرفته بودیم زدیم زیرخنده!الی خودشم میخندید...

پری:ای خدا نکشتت...

هیون:ماری؟چرااینقد ساکتی؟

ماری که انگار تازه ب خودش امده بود گفت:ها؟فقط یکم خستم...کل روز رو راه رفتیم...

میخواستم خریدا رو نشون کیوجونگ بدم که یونگ گفت:پسرا میشه بریم تو حیاط؟

کیو و هیون نگاهی بهم و بعد به یونگ انداختن:باشه بریم...

بلند شدنو رفتن تو حیاط!

الی دستشو رو شونه ی ذکری گذاشت و گفت:چیه؟چرا تا یونگو دیدی ساکت شدی؟

پری خودشو رو مبل ولو کرد و گفت:درد عشقی کشیدم که مپرس...عاشقه میفهمی؟عاشق...

_وقتیم شنیدی یونگ باید ازدواج کنه رفتی تو فکر...

ذکری لبخندی تحویلمون داد و گفت:ممنون که اصلا به روم نیاوردین...(جدی شد و گفت)پاشین جمع کنین مسخره ها!پوکیدم از خستگی...

ذکری بلند شدو رفت سمت پله ها ک الی گفت:باشه بابا مام که نفهمیدیم...

خندیدیم و بلند شدیم که بریم بالا!پری دستشو روی شونم گذاشت و گفت:ضایع شدی خریدا رو به کیو نشون ندادیااااا...

_شماهام امشب هی همه چیزو به روی آدم بیارین...

سرخوش بهم شب بخیر گفتیمو هرکس به اتاق خودش پناه برد!منتظر بودم کیوجونگ بیاد بالا تا بفهمم یونگ بهشون چی گفته؟!

****

(راوی کیو)

هیون:چییییییییییی؟؟؟؟؟دختر رئیس یانگ؟

یونگ تکیه شو به صندلی داد و گفت:آره...2ساله که آویزونمه...

هیون:پسر تو خیلی کله پوکی...چرا زودتر اینو نگفتی؟

یونگ:حالا ک گفتم...

_دوسش نداری نه؟

یونگ نگاهی بهم انداخت و خواست جواب بده ک هیون گفت:حتما دوسش داره کیوجونگ!اون دختر رئیس یانگه هیچکس نمیتونه ازش بگذره...

یونگ با بی تفاوتی گفت:پس خودت باهاش ازدواج کن...

هیون:من معشوقه ی خودمو دارم...

جمعو بی هیچ حرفی ترک کردم!اینا تا صب میخواستن جروبحث کنن...برگشتم توی خونه اما دخترا رو پیدا نکردم!حتما همه رفتن بخوابن!رفتم توی آشپزخونه و دو لیوان شیر برداشتم و راه افتادم سمت اتاق...اون هانای فضول حتما بیدار مونده...

وارد اتاق که شدم با دیدن هانا ریز خندیدم...سورا رو روی تخت گذاشته بود و لباسشو بالا زده بود که راحت شکم سورا رو قلقلک بده...

_کوچولوی فضول بی رحم...

عین گربه ای ک زیربارون مونده باشه نگام کرد و گفت:من فضولم؟من بی رحمم؟

لیوانا رو روی عسلی کنار تخت گذاشتم و گفتم:آره دیگه...ببین شکم بچه رو چیکار کردی؟قرمز شده...فضولم هستی چون بیدار موندی تابفهمی یونگ چیکارمون داشته...درسته؟

لباس سورا رو پایین کشید و گفت:تو که میدونی چرا میپرسی؟

سورا رو که شدت خنده سرخ شده بود ازش گرفتم و گفتم:ولی من بهت نمیگم یونگ چی گفت...

هانا:عهههههه چرا؟؟؟؟

سورا رو بوسیدم وگفتم:خانوم کوچولو به مامانت بگم عمو یونگ چی گفته؟؟؟

سورا سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد...خندیدم و گفتم:اول شما برو بخواب مزاحم ما نشو بعد منم به مامانت میگم چه خبره؟!

بلند شدمو سورا رو بردم توی اتاقش!توی تختش گذاشتمش و بعد از شب بخیر برگشتم تو اتاق خودمون!روی تخت نشستم و گفتم:چند ساله باهم زندگی میکنیم هانا؟

هانا:چرا اینو میپرسی؟

_6 ساله که ما باهمیم...درسته؟

هانا:اوهوم...

_سال اول زندگیمونو یادته؟الان که فکرشو میکنم میبینم خیلی اون موقع اذیتت کردم...ببخش منو هانا و هیچوقیت.....

حرفم با صدای گوشیم نصفه موند!گوشیمو از جیبم بیرون کشیدم وبا دیدن شماره ای که افتاده بود آه از نهادم بلند شد!چرا یهو همه چی داره قاطی پاتی میشه؟

بلند شدمو رفتم توی بالکن...

_دیگه چیه؟

*چه خسته و بی رمق...

_چرتوپرتاتو بگو!دیگه دارم عادت میکنم به حرفات...

*کیوجونگ بهتره جلوی اتفاق مهم پس فردا رو بگیری!

_اونقد مشکل ریخته سرم که حتی وقت نمیکنم بخوابم اونوقت تو میخوای جلوی اتفاقی که خودم تمام برنامشو ترتیب دادم بگیرم؟فک میکنی اونقد احمقم که اشتباه سه سال پیشو تکرار کنم؟دیگه حالشو ندارم...یه بار حمایت کردن از تو این همه دردسر برام داشته حالا میخوای دوباره ازت حمایت کنم؟نه...کافیه...همون یه بار برای تمام عمرم کافیه...تاوان اون اشتباهو هرروز دارم پس میدم...

بدون اینکه حرف دیگه ای بشنوم تماسو قطع کردم!هانا کنارم ایستاد...دستمو روی شونه ش گذاشتمو گفتم:یه چیزی بگو...

نگام کردو گفت:بیا بریم خریدامو نشونت بدم و بعدش بخوابیم...

_هانا؟

_بله؟

_بیشتر از هر موقعی الانه که لازمت دارم...

نگام کرد و لبخندی تحویلم دادو:میدونم...

باهم برگشتیم توی اتاق و بعد از خاموش کردن چراغا کنارش دراز کشیدم....

.

.

.

.

.

بقیشم برای افراد مجرد توصیه نمیشه :| 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.