SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت 26

با ایزی لایف وارد شوید :|
با ایزی لایفم وارد نشدید مشکلی نیست...
باید دوقسمت میشداااااا ولی سر ندارم...یه قسمته بخونین

پوستر با نظارت ذکری خخخخ

  

.
.
.
.
.
توی ماشین منتظر میرا بودم...نمیدونم چرا بهش گفتم میتونه بیاد؟!اگه حرفی از گذشته میزدم یا کاری میکردم اونوقت کیوجونگ کلی سرم غرغر میکنه...چن تا نفس عمیق کشیدم تا بتونم خودمو کنترل کنم!خوبه...من میتونم...با نشستنش توی ماشین،روشنش کردمو راه افتادیم...
هردو ساکت بودیم تا اینکه گفت:هیون جونگ؟
_بله؟
میرا:میشه یه سوال بپرسم؟
_بپرس
کمی من من کردو گفت:توی گذشته چه اتفاقی افتاده که کیوجونگ اونطوری برخورد کرد؟
سکوت کردمو حواسمو به رانندگیم دادم!وقتی سکوتمو دید گفت:چرا جوابمو نمیدی؟
_من فقط گفتم بپرس...نگفتم که جواب میدم!توام نخواستی جواب بدم...
میرا:یاااا ولی این درست نیست!وقتی ازت سوالی میشه قطعا جوابم لازم داره...
_میشه لطفا ساکت باشی؟
ایشی گفت و نگاهشو به بیرون داد!حالا بهتر شد...سکوت...
به تابلویی که نزدیکش میشدیم نگاه کردمو مسیر خروج از شهر و دنبال کردم...یکم دوری ازاین هیاهو لازمه...
میرا:یاااا این که مسیر خروج از شهره...داری منو کجا میبری؟
_آیشش...حتی اگه توام همرام نبودی همین مسیرو میومدم!نمیخوام بدزدمت که...
میرا:پس داریم کجا میریم؟
_میشه فقط ساکت شی و از منظره ها لذت ببری؟
میرا:نیومدم بیرون که ساکت باشم!اومدم یکم خوش بگذرونم...
کنار جاده توقف کردمو برگشتم سمتش:ولی من اومدم ک صداهای توی سرم ازبین برن...پس آروم باش و تا وقتی میرسیم حرف نزن...
نگاهشو به پشت سرم بود و یهو جیغی کشید و گفت:وای اونجا چقد قشنگه...
از ماشین پیاده شد و دوید اونطرف جاده!فرمون رو توی دستم فشار دادمو سرمو کوبیدم روش:آخه چرا بهش گفتم میتونه بیاد؟
پیاده شدمو دزدگیرو زدم...جای خلوتی بود...رفتم اونطرف جاده دنبال میرا!کنار رودخونه نشسته بود و سنگ مینداخت تو آب...منظره ی قشنگی داشت!رفتم و کنارش نشستم...
_چیکا...
میرا:هیسسسسسسسس
با تعجب نگاش کردمو گفتم:چیه؟
میرا:دهنتو ببند هیون جونگ!
رد نگاهشو که گرفتم بازم به نتیجه نرسیدم!بیخیال دراز کشیدم و چشامو بستم!چه آرامشی....چه سکوت خوبی...اما فک نمیکنم زیاد این سکوت پایدار باشه....با جیغی ک میرا کشید سرجام نشستم و گفتم:چه مرگته تو؟
میرا باذوق گفت:آخیشششششش تخلیه شدمااا...یه مدتی بود دلم میخواست یه جای خلوت جیغ بزنم...
دستشو دورگردنم انداخت و بغلم گرفت:دستت درد نکنه مردتیکه ماتیک
فقط با تعجب خیره بودم ب روبروم...ازم جدا شدو گفت:توام امتحان کن...آروم میشی...
ب خودم اومدم و گفتم:حنجرمو لازم دارم!نمیخوام پارش کنم...
میرا:ای بابا...کوووووو تا آلبوم بعدیت؟یه دهن جیغ بزن...
_چیکار کنم؟!
میرا دراز کشید و دوباره جیغ کشید!دستمو روی دهنش گذاشتم و گفتم:باشه باشه فقط جیغ نزن...
با نیشخند نگام کرد!نفسمو با حرص بیرون دادم و شروع کردم به داد و فریاد!راس میگفت...تمام ذهنم خالی شد...چه حس خوبی...آروم گرفتمو کنار میرا دراز کشیدم...توی سکوت غرق شده بودیم...
_میرا؟
_بله؟
_روزی ک ازت خواستم باهام ازدواج کنی،جوابت چی بود؟
میرا:نمیدونم...باید فک میکردم...
 _ینی اگه الانم همون درخواستو ازت بکنم بازم میگی باید فک کنی؟
چیزی نگفت...ادامه دادم:پنج سال پیش،با دختری آشنا شدم که آمریکایی بود!دوسش داشتم...یعنی در حد پرستیدنش...اما خودش همیشه ب زبون میاورد که نمیتونه با من زندگی کنه و یه دوستی عادی رو ترجیح میده...(پوزخندی زدمو)من احمق اهمیتی ب حرفاش نمیدادم...مگه میشد کیم هیون جونگ چیزی بخواد و نشه؟همه چیز خوب و مرتب بود تااینکه......بهم زدیم....اون برگشت آمریکا و من چسبیدم ب کارم...شب و روزم رو کار پرکرده بود...دلم آشوب بود اما ب روی خودم نمیاوردم...من خیلی شکستم واجازه ندادم کسی اینو بفهمه...حتی الانم....دوسش دارم...اما ازوقتی که تو رو دیدم یه چیزی توی وجودم تغییر کرده...حس میکنم لازم نیست تظاهر کنم به شکست ناپذیر بودن!حس میکنم حسی که به تو دارم اگه دوطرفه شه،خیلی قویتر میشه...
ساکت شدمو به آسمون خیره...درسته...این زندگی منه...زندگی گند یه سوپراستار...
نگاهمو به سمت میرا برگردوندم!هیچ حالت خاصی نداشت!چند دقیقه ای توی چشمای هم زل زده بودیم که میرا بلند شدو نشست...
میرا:ینی عشق یه طرفه ت اینقدر قویه که هنوزم اونو به یاد داری؟
_راستش مدتی میشد که فراموشش کرده بودم اما بادیدن تو و کارایی که کردم،یاد اون برام زنده شد...
نگام کردوگفت:ینی اگه من درخواستتو قبول کنم منو بیشتراز اون دوست خواهی داشت؟
لبخندی رو لبام نشست و گفتم:من فقط همراهی تو رو لازم دارم...همین...
دوباره دراز کشیدوگفت:میخوام کمی بخوابم...
باشه ای گفتمو ساکت شدم تا بخوابه!یه چیزی دوباره توی درونم فریاد میکشید...شاید نباید این حرفا رو بهش میزدم...نمیدونم....
****
(راوی یونگ)
از صب توی انواع ادارات و دادگستری ها چرخ زده بودم!خوب شد که یونگسو رو همراه خودم نیاوردم...چرااین بچه اینقد تنهاست؟چرا کسی پیدا نمیشد که سرپرستیشو قبول کنه؟
خسته از اداره بیرون زدمو پشت فرمون نشستم!سرمو روی فرمون گذاشتم و چشامو بستم...چیکار کنم؟!باید چیکار کنم؟!
نگاهی به برگه ی توی دستم انداختم!طبق این حکم،تا دو روز دیگه از طرف پرورشگاه مرکزی سئول میومدن سراغ یونگسو تا ببرنش...
با صدای گوشیم از دنیای افکارم فاصله گرفتم!بازم مامان...
_بله؟
مامان:کجایی یونگ سنگ؟
_دنبال کارام...
مامان:این کارت چی هست ک تا این وقت شب دنبالش بودی؟
_بامن کاری داشتین؟
مامان:این مزخرفاتی که توی رسانه ها پخش شده چیه؟!
رسانه؟باز چی شده؟
_چی شده مگه؟
مامان:تو کی ازدواج کردی که حالا یه پسر دوساله داری؟
چشام گرد شد...این از کجا درز کرد؟!آیشششش...
_اینطور نیست!
مامان:حتی نمیخوام یه کلمه از حرفاتو بشنوم!این ماجراها رو تموم کن و به عروسی واقعیت برس...هیورین منتظره..
بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم قطع کرد!خدایا همینو کم داشتم...چرا همه چیز اینطوری ریخته سرم؟
دوباره گوشیم زنگ خورد اینبار کیوجونگ بود...
_چیه؟
صدای قهقهه ی کیوجونگ و بقیه از پشت خط به گوشم رسید!
کیو:هی یونگ پاشو بیا که پسرت امشب شروع کرده ب خودشیرینی
پسرت؟پسرم؟
_میام...
قطع کردمو راه افتادم سمت خونه ی کیوجونگ!به محض رسیدنم دوتا ماشین از خونه بیرون زدن...
بعداز پارک ماشین پیاده شدمو رفتم داخل..کیوجونگ،سورا،یونگسو و هانا دور میز نشسته بودن و مشغول غذا خوردن...
_سلام...
کیو:سلام داداش...خوش اومدی بیا بشین...
هانا:حتما شام نخوردی بیا بشین...
سورا:یون...آنی...
_سلام به روی ماهت خوشگله...
ب یونگسو ک با تعجب نگام میکرد خیره شدم!لباساش تغییر کرده بود...عین یه جنتلمن شده بود...لبخند پهنی زدم ک چال لپام مشخص شد
_سلام آقا کوچولو...حالتون چطوره؟
یونگسو اول کمی با تعجب نگام کرد وبعد مثل خودم لبخند پهنی زد و گفت:یون...آنی...
انگار که بهم برق وصل شده باشه،خیره به چال لپای این بچه و حرفی که زده بود توی ذهنم تکرار میشد...
محکم لپشو بوسیدم و گفتم:سلام عزیزم...
بغلش گرفتمو بعداز اینکه خودم نشستم یونگسو رو روی پام گذاشتم...سورا تیشرت کیوجونگو گرفته بود و میکشید...
کیو:چته دختر؟
سورا روی لپش دست گذاشت و گفت:تیو...یون...
کیو:توام بوس میخوای؟
سورا سری تکون داد و منتظر شد!کیوجونگ بغلش گرفت و بوسیدش بعدش اونو روی پاش گذاشت...
هانا یه کاسه رامن جلوم گذاشت و گفت:دخملم یکم حسوده...
خندیدم و گفتم:به تو برده حتما...
هانا:کی؟من؟من اصلا حسود نیستم...
یونگسو چونشو روی میز گذاشته بود و خیره شده بود به کاسه ی رامن...چن لحظه ی بعد نگام کردو آب دهنشو قورت داد...
کیو:یکم بهش غذا بده یونگ...
_من؟؟؟آآآ خب میدونی چیه؟میترسم بهش غذا بدم...
هانا ازم گرفتش و گفت:ببین...اینطوری...
یه قاشق از سوپ رو برداشت و بعداز اینکه مطمئن شد سرد شده آروم به یونگسو داد تا بخوره...
کیو:فهمیدی؟حالا خودت بهش غذا بده...
یونگسو رو دوباره روی پام گذاشتم و اینبار با دقت خودم بهش غذا دادم...
_راستی...بقیه کجان؟
هانا:امروز ظهر که خونه ی دخترا آماده شد و بعد از ناهار رفتن خونه هاشون...هیونو الی هم...از صب غیبشون زده...
ینی رفتن خونه های خودشون؟ینی...ماری هم....بیخیال یونگ سنگ...چیکار به کار ماری داری؟
سری تکون دادمو دوباره با یونگسو مشغول شدم...
***
(راوی هیون)
شب شده بود!ناهار رو توی روستا کنار مادربزرگ خوردیمو همونجا کلی حرف زدیم و همه جا رو گشتیم...کم کم به خونه ی کیوجونگ نزدیک میشدیم!
میرا:دلم تنگ شده...
_ها؟
میرا:دلم میخواد برم اون بچه ی یونگو محکممم بغل بگیرم!
_آها...دیگه داریم میرسیم...
نگهبان ریموت رو زد و در ورودی باز شد!بعد از اینکه ماشینو پارک کردم،رفتیم داخل...صدای بچه ها از آشپزخونه میومد...وارد آشپزخونه که شدیم،ناخودآگاه رفتم سمت سورا و گفتم:جووووووووون...جیگرتو عمویییییییی
بغلش کردمو محکم لپشو بوسیدم...سورا ذوق زده ازاین کارم خندید!لبامو جمع کردم دوباره ببوسمش که خودش لبامو بوسید...
_هوممممم چ خوشمزههههههه...
کیو:یااااا...دختره ی منحرف
_هووووووووووووی با عشقم درست صحبت کن...
یونگ:ای بابا سلام...مام خوبیم!مهمون کوچولومونم خوبه...هانا که حالش توپه...
برگشتم سمتش واما با دیدن میرا که کف آشپزخونه دراز کشیده بود و یونگسو رو روی شکمش گذاشته بود گفتم:یاااااا حالا دلت تنگ شده برا یونگسو لازم نیست کف آشپزخونه دراز بکشی...
میرا:به تو چه ماتیک؟
هانا:صب کنین ببینم!شما دوتا از صب کجا غیبتون زده بود؟
میرا بلند شدو یونگسو رو روی میز گذاشت و خودشم نشست:رفتیم دور دور...تازشم رفتیم دیدن مادربزرگ این ماتیک...
و به من اشاره کرد!
یونگ:چشمم روشن!بردی به مادربزرگتم معرفیش کردی؟
کنار کیوجونگ نشستم و سورا رو بغلم نشوندم:چیه؟حسودی مگه؟
هانا:شام خوردین؟
میرا:نه بابا مگه این ماتیک خسیس پول خرج میکنه؟
هانا خندیدو گفت:چ خوبه ک رامن زیاد درست کردم...
نگاهی به کیوجونگ انداختم!سرش توی موبایلش بود...اوه کیوجونگو موبایل؟!
_هی کیو حواست کجاست؟
کیو:ها؟همینجا...سورا رو بده من شامتو بخور...
هانا کاسه ی رامن رو جلوم گذاشت!سورا رو به کیوجونگ سپردم و مشغول غذام شدم...
****
(راوی کیو)
با لرزش گوشیم توی جیبم بیرونش کشیدم و پیامی رو که برام اومده بود باز کردم!شمارش ناشناس بود...فقط نوشته بود:سلام کیوجونگ...متاسفم!
حتما یکی از فنا بود!اما این متن نمیتونه از طرف یه فن باشه...برای چند لحظه از فکری که ازسرم گذشت شوکه شدم!نه نه امکان نداره اون باشه...
باصدای هیون به خودم اومدم:هی کیوجونگ حواست کجاست؟
_ها؟همینجا...سورا رو بده به من شامتو بخور!
سورا رو ازش گرفتم و بعد ازتشکر از هانا رفتم بالا!وارد اتاق سورا شدمو دخترمو توی تختش گذاشتم...توی سکوت فقط همدیگه رو نگاه میکردیم...
سورا:تیو؟
_یه بار بگو بابا...
سورا:تیو...
روی زمین کنار تختش نشستم و گفتم:توام حست درست نیست مگه نه؟سورا...بابا میترسه!میترسه از اینکه توومادرتو ازدست بده...چیکار باید بکنم؟ذهنم به اندازه ی کافی مشغول هست...
با حس دستای کوچیکش روی گردنم،نگاش کردم ببینم چیکار میخواد بکنه!سورا تقلا میکرد از تخت پایین بیاد...کمکش کردم تا بیاد پایین...سورا روی شکمم نشست و سرشو روی سینه م گذاشت...
سورا:بابا؟
_جان دلم بابا؟جونم عزیزم؟
سورا:لالا...
_بخواب عزیزم!بابا کنارت میمونه...
چشامو که باز کردم با قیافه ی هانا روبرو شدم...
هانا:چرا همچین خوابیدی؟
دوباره چشامو بستم تا یادم بیاد کجام؟!اتاق سورا...سورا بغلم خوابیده بود...و...من کی خوابم برده بود؟دوباره چشامو باز کردمو گفتم:ساعت چنده؟
هانا:1 صبح...بدنت خشک نشده؟
سعی کردم بلند شم اما کمرم حسابی خشک شده بود!
هانا:آخه کی اینطوری میخوابه؟بذار کمکت کنم...
به کمک هانا بلاخره بلند شدمو رفتیم تو اتاق خودمون!آروم روی تخت دراز کشیدم و گفتم:تا الان بیدار بودی؟
هانا:آره...با یونگسو مشغول بودیم هممون!
کنارم دراز کشید و گفت:یونگ سنگ میگفت دو روز دیگه میبرنش پرورشگاه...
لبخندی زدمو گفتم:میخوای یکیشو داشته باشی؟
هانا نگاهشو ازم گرفت و گفت:حس خوبی به یونگسو دارم،انگار که پسر خودمه...
لبخند رو لبام ماسید و گفتم:خب...مام میتونیم بازم بچه دار شیم و اینبار صاحب یه پسر شیم...نه؟
انگار که به حرفام توجهی نکرده باشه گفت:کیوجونگ...بیا ما سرپرستی یونگسو رو قبول کنیم...هوم؟
اخمی کردم و گفتم:حرفشم نزن!
هانا:چرا آخه؟
_به دلایل زیادی...حالام بگیر بخواب!
هانا:خیلی بدی!
اینو گفت و پشت بهم خوابید!سرمو لای موهاش فرو بردم و گفتم:به موقعش بهت دلایلمو توضیح میدم...شب بخیر...
****
(هیون جونگ)
صبح زود بیدار شدمو بی معطلی رفتم پایین...یونگ سنگ زودتر بیدار شده بود و مشغول چیدن میز صبحانه!آروم و بی صدا رفتم پشت سرش و دستامو دور کمرش حلقه کردم و دم گوشش گفتم:فدای خانوم تپل خودم...
یونگ:وای...احمق ترسیدم!
خندیدم و ازش جدا شدم:چه میزی چیدی!دست تپلت درد نکنه...
کیک رو وسط میز گذاشت و گفت:مادربزرگت تپله...چرااینقد زود بیدار شدی؟
_نمیدونم...همینجوری...
همون موقع کیوجونگ دست به کمر وارد آشپزخونه شد و بدون حرف بااحتیاط روی یکی از صندلیا نشست...
کیو:چ خبرتونه سر صبی؟
_تو چته؟عین جنازه ای که...
کیو:یونگ سنگ هیونگ یه مسکن به من میدی؟تو اون کشوی کوچیکه...
یونگ:چه مرگته کیوجونگ؟
کیو کلافه سرشو روی میز گذاشت و گفت:کمرم درد میکنه...
منو یونگ همزمان بهم نگاه کردیم و زدیم زیرخنده!
یونگ:مگه مجبوری اینقد به خودت فشار میاری؟
کیو یهو سرشو بلند کردو گفت:یااااا منظورم اون نبود...
دستی به شونه ش زدمو گفتم:عب نداره داداش...زندگیه دیگه!همه جور دردی داره به خصوص کمردرد...
کیوجونگ سرشو پایین انداخت و گفت:خیلی منحرفین...
خندیدم و گفتم:راستی کیوجونگ...جشنواره هفته ی دیگس؟
کیو:آره...
_سر قولت هستی دیگه...نه؟!
کیو جونگ مسکن رو از یونگ گرفت و گفت:اگه کار احمقانه ای نکرده باشی آره...
و بعد مسکن رو خورد!دل تو دلم نبود...فاصله ی کمی تا هدفم مونده بود!بلاخره هانا،میرا و سورا هم به جمعمون اضافه شدن...بعداز صب بخیر دسته جمعی سر میز نشستن!میرا مشغول حرف زدن با هانا بود و من نمیتونستم یه کلمه از حرفاشونو بفهمم...
یونگ:زور نزن داداش...به زبون خودشون دارن حرف میزنن!
خندیدم و گفتم:آره مثل اینکه...
یهو کیوجونگ پرید وسط بحثشون و عین میرا و هانا شروع کرد به حرف زدن!
یونگ خندید و گفت:اون همه سال کیوجونگ انگلیسی رو یاد نگرفت حالا این زبونو عین چی حرف میزنه...
یهو کیوجونگ برگشت سمتم و گفت:چی بهش گفتی؟
_من؟به کی؟چی؟
کیو:دیروز به الی چی گفتی؟
_هیچی ...ما فقط رفتیم روستا و راجع به برنامه ها و هدفامون حرف زدیم...
هانا:هی کیوجونگ...چت شده؟چیزی نگفته که...
کیوجونگ دستشو روی میزکوبید و گفت:هیون جونگ بگو دیروز از گذشته چی گفتی؟
یونگ:کیوجونگ؟میشه لطفا آروم باشی؟
با من من گفتم:باور کن فقط گفتم سالها قبل دوس دختر داشتم و بعدش بهم زدیم...همین!
میرا:کیو جونگ این روزا خیلی عصبی میشیاااا...چیزی نشده که!تو خودت قبل از ازدواجت دوس دختر نداشتی؟
کیو با حرص گفت:داشتم اما مورد هیون جونگ فرق داره...
یونگ سنگ بلند شد و کیو جونگ رو مجبور کرد که بشینه!سورا رو از هانا گرفت بغل کیوجونگ گذاشت...
یونگ:بشین بابا مردتیکه بیخود بی اعصاب...
لیوان آبمیوه رو سر کشیدم و بعد از تشکر از یونگ بلند شدمو رفتم بالا...امروز کلی کار داشتم که مهمترینش سر زدن به خانوادم بود...
****
(راوی هانا)
بعد از جمع کردن میز صبونه،مشغول درست کردن ناهارشدم...هوس کیمچی و سوپ برنج کرده بودم!الی هم کنارم بود و حرف میزدیم...
الی:راستی پریا و ذکری چرا اینقد زود رفتن؟!
_نمیدونم...عجله داشتن برای رفتن!
الی:کیمیا؟
_جون؟
الی:اگه تو جای من بودی چه میکردی با هیون؟
لبخندی زدمو گفتم:اگه واقعا هیونو دوس داشتم بهش جواب مثبت میدادم...
چیزی نگفت!فکر میکرد...ظرف بزرگ سبزیجاتو برداشتم و مشغول خردکردنش شدم...
_کیوجونگم توی خلاف عین هیونه...اما من اونقدی دوسش دارم که چشممو روی تمام کاراش ببندم و فقط کنارش بمونم...ازدواج ما یه جورایی برای کیوجونگ اجبار بود ولی تونستم کاری بکنم که دست بکشه از تمام کارایی ک دوران مجردیش میکرد...
الی نگام کردو گفت:یه سوال بپرسم؟
_بپرس
الی:چرا کمپانی تشکیل دادی درصورتی که خودت میتونستی بری کی ایست؟!
_به خاطر کیوجونگ...چون ناراحت بود ازاینکه از برادراش دوره...چون از ته دلش خوشحال نبود
.
.
.
یادم نی میخواستم چی بنویسم :| عب نره عب نره
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.