SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت 27

دو هفته ای میشه داستان نذاشتمااااا...
دوستان بنده واتسمو نصب کردم کاری داشتین پی ام بدین...اس بدین...زنگ بزنین...جفتک بندازین :| هرکدوم که راحت تر بودین انجام بدین :))
واااااااااااااااااااای ذائقه شخصیo_____________o
ینی دهنم سرویس شد وقتی مدیر چوی از جینهو خواست باهاش قرار بذاره :|
مردتیکه ی گ.ی بدبخت :||||
خب دیگه برین ادامه...جونم بالا اومد تا این قسمتو نوشتماااااا...
همشم چرته :|






  
.
.
.
.
.
.
لند شدمو کنار گاز ایستادم و به کارم ادامه دادم!باصدای بحث هیون و کیو،الی بلند شدو گفت:باز چرا بهم میپرن؟
و از آشپزخونه بیرون رفت...آهی کشیدم و باخودم گفتم:یه مشکل بزرگ داری کیوجونگ ولی...نمیخوای بگی...د آخه چه مرگته؟
بی توجه به بحثای اون دوتا،به کارم ادامه دادم!
***
(راوی یونگ)
کنار بچه ها نشسته بودم و باهاشون بازی میکردم...این بچه هام عالمی دارناااا...هردوشون خل...
کیوجونگ و هیونم مشغول حرف زدن بودن که دوباره کیو از کوره دررفت و بلند گفت:د مردتیکه ی احمق بفهم با این کارات زندگی منم میره رو هوا...
سورا که باز داد زدن کیوجونگو دیده بود،زد زیر گریه اما یونگسو فقط دراز کشید و چشماشو بست...
_هوووووو صداتو بیار پایین...
سورا رو بغل گرفتمو سعی کردم آرومش کنم!میرا هم وارد سالن شدوگفت:باز چتونه شما دوتا؟خستمون کردین...
هیون بلند شدو گفت:هرچند نمیدونم زندگی من چه ربطی به زندگی تو داره اما...باشه...بازم من معذرت میخوام...من اشتباه کردم..
کیوجونگ یقه ی هیونو گرفت و گفت:تو همیشه پشت من بودی هیون جونگ...کمکم کردی...لطفا دلیل نگرانیم نشو...نپرس...باشه؟
هیون  کیوجونگو کشید سمت خودشو بغلش گرفت:آیگو...بچه کوچولوی ترسو...
میرا اومد سمتم و سورا رو ازم گرفت و برگشت سمت آشپزخونه!نگام به یونگسو افتاد که همونطور مونده بود...روش خم شدم و گفتم:هی آقا کوچولو...آتش بس اعلام شد!
یونگسو چشاشو باز کرد و توی چشام خیره شد...یه روز دیگه بیشتر نمیتونست کنارم بمونه...من این بچه رو میخواستم...
لبخندپهنی زدم تا بخنده!بلاخره خندید و گفت:یون...
_جانم؟
دستاشو دو طرف صورتم گذاشت!وای که چقد این دستا نرم و لطیف بودن...بغلش گرفتمو بلند شدم...از کنار هیون که هنوز کیوجونگ بغلش بود رد شدمو یه پس گردنی بهشون زدم!
_بسه دیگه...
وارد آشپزخونه شدمو گفتم:به به چه بوی خوبی میاد...
هانا:کیمچی و سوپ برنج!دوس داری؟
_قطعا دوس دارم...
بقیه ی روز رو درآرامش کامل سر کردیم!هانا و کیوجونگ ساکای لباسای یونگسو رو آماده کردن!میرا خونه نموند و رفت تا به لیان و ماری سر بزنه....هیون جونگ هم بعد از ناهار،سورا رو برداشت و از خونه بیرون زد و من با یونگسوکل روز رو مشغول بودم...فرداشب دیگه یونگسویی نیست که دستشو روی صورتم بذاره و بخوابه...فردا من دیگه افسر هئو نیستم...هئو یونگ سنگم...چقد زندگی امروزم با زندگی فردام متفاوت خواهد بود...آهی کشیدم و دستمو روی دست کوچیکش که روی صورتم بود گذاشتم...لبخندی زدمو گفتم:فردا چی پیش میاد؟!
از فکری که توی سرم بود،مطمئن نبودم اما میخواستم انجامش بدم...بااحتیاط بلند شدمو از اتاق بیرون زدم!جلوی اتاق کیوجونگ و هانا ایستادم.نفس عمیقی کشیدمو تقه ای به در زدم!
_کیوجونگ؟بیداری؟
با شنیدن صدای ضعیف کیو،وارد اتاق شدم!کیوجونگ روی تخت نشسته بود و هانا سرش روی پای کیو بود ودراز کشیده بود!
_آآ ببخشید...اگه میخواین من برم صب حرف بزنیم!
کیو:لطف میکنی...
میخواستم ازاتاق بیرون بیام که هاناگفت:بیا یونگ سنگ...بیا حرفتو بزن!
از خدا خواسته برگشتمو روی صندلی نزدیک تخت نشستم!هانا هم بلند شد و نشست...
_نمیتونستم تا صب صبر کنم واسه همین الان اومدم...ببخشید
هانا:کار خوبی کردی حالا بگو ببینم چی شده؟!
_میدونم که کاری از دست کیوجونگ بر نمیاد!پس اگه بشه میخوام باهات تنها حرف بزنم هانا...
کیوجونگ چپ نگام کرد و همزمان هانا گفت:خیله خب...بیا بریم توی حیاط...
هانا زودتر بلند شد و پالتوی کیوجونگ رو برداشت و پوشید!بلند شدمو ازاتاق بیرون اومدم و همراه هانا رفتم توی حیاط...
باهم رفتیم و روی تاب نشستیم!
هانا:خب؟میشنوم...
_هانا....راستش....فردا....من....نمیخوام...
هانا:چی میگی یونگ؟درست بگو ببینم چه خبره؟
نفسمو باحرص بیرون دادم و گفتم:فردا یونگسو رو میبرن...اما من نمیخوام اجازه بدم بره...
هانا:چرا؟
_به دو دلیل...اول راحت شدن از دست اون عفریته که بعید میدونم بشه و دوم....
هانا:دوم چی؟
_بهش عادت کردم...دوسش دارم...
هانا لبخندی زد و گفت:به وکیلم میسپارم کارای سرپرستی یونگسو رو کمتر از 12ساعت انجام بده...هرچند بعید میدونم بشه...
بی هوا بغلش گرفتم و دم گوشش گفتم:ممنون هانا...خیلی ممنون...
ازم جدا شدو گفت:اگه کاری نداری من برگردم بالا!یخ زدم...
نگاهی به سرو وضعش انداختم و گفتم:ببخشید برو برو...
فقط یه پیراهن دوبنده تنش بود که اونم کوتاه تشریف داشت!بلند شدمو سریعا برگشتم بالا...وارد اتاق شدمو از ذوق زیاد یهو یونگسو رو بغل گرفتمو به خودم فشردمش....
_جوووووووووووووون...
یونگسو که ازخواب پریده بود زد زیر گریه!وای چه غلطی کردما حالا باید آرومش کنم...
***
(راوی هانا)
صدای گریه ی یونگسو به گوشم رسید!پسره ی دیوونه...بین بازوهای کیوجونگ چرخیدموگفتم:خوابی؟
باچشمای بسته گفت:اگه اون مردتیکه ی دیوانه بذاره میخوابم...
_کیوجونگ؟
_هوم؟
مردد گفتم:یونگ سنگ...میدونی...اون...
کمی سکوت کردمو بعد گفتم:اون میخواد یونگسو رو پیش خودش نگه داره...
_میدونستم...
_کیوجونگ؟
چشاشو باز کرد و گفت:مثه اینکه امشب خواب تعطیله...
بلند شدو نشست:بفرمایید...من به گوشم...
_کیوجونگ؟
_بله؟
_اگه ما بخوایم بچه دار شیم و بعد پسر نباشه و بعد به اندازه ی یونگسو دوسش نداشتم چیکار کنم؟
ادای نوشتن درآورد و گفت:پسرباشه،خوشگل باشه،صدبرابر یونگسو تو دل برو باشه......دیگه؟
_چشاش همرنگ چشای من باشه...
_بله چشاش مثه مامانش...سفارش دیگه ای نداری؟
_نه همینا خوبه...
دوباره درازکشید و بغلم گرفت وگفت:باشه سفارشتو بعدا انجام میدم!الان مرگ خوابم...
خندیدمو گفتم:شب بخیر
کیوجونگ:راستی...
_هوم؟
کیو:میشه دیگه نذاری هیون جونگ،سورا رو باخودش بیرون ببره؟
متعجب پرسیدم:چراااا؟؟؟
کیو نفس عمیقی کشید وگفت:هیچی...بیخیال...بگیر بخواب...شب بخیر
****
(راوی خودم)
ساعت 6بعداز ظهر بود و من هنوز توی دفترم بودم...نزدیک شدن به مرحله ی نهایی جشنواره باعث شده کلی کار سرم بریزه...به جز من،منشی و منیجر کسی توی کمپانی نمونده بود!تقه ای به در خورد و بدون اینکه سرمو بالا بیارم اجازه دادم وارد بشه...
صدای ناآشنایی گفت:عصربخیر خانوم کیم...
سرمو بالا آوردم و بادیدن مرد شیک پوشی که جلوم بود گفتم:سلام...میتونم کمکتون کنم؟
به نظر شرقی نمیومد...کره ای رو روان صحبت میکرد!
_میتونم بشینم؟
_بله حتما...
نشست و منم منتظر زل زده بودم بهش که حرفشو بزنه!
_واتسون هستم از کمپانی تایمز...
اوه یادم اومد!مدتی بود که برای چن تا از کارای گروه ها دنبال یه کمپانی آمریکایی بودم که فعالیتای گروه ها رو حسابی گسترش بدم...و کمپانی تایمز یکی از اون کمپانی ها بود که پیشنهاد همکاریو بهشون داده بودم
_اوه من متاسفم که شما رو نشناختم!چرا اینقد بی سروصدا تشریف آوردین؟
پوزخندی زدو گفت:شما خوب بلدین با کلمات بازی کنین...من از تشریفات خوشم نمیاد..
مردتیکه ی عوضی...
_منم همینطور!خب....درخدمتم...
_کمپانی تایمز تصمیم گرفته که با کمپانی شما همکاری کنه!البته ما هم شرایطی داریم...
خواستم چیزی بگم که یهو منشی وارد شد و گفت:آآآ هانا شی...همسرتون و دخترتون اینجا هستن...
با لبخند گفتم:لطفا راهنماییشون کن و برامون قهوه بیار...
رو به واتسون گفتم:معذرت میخوام ولی باید به همسر و دخترم خوش آمد بگم...
دوباره در باز شد و کیوجونگ درحالیکه سورا رو قلقلک میداد وارد شدن!صدای قهقه ی سورا اتاقو پر کرد!
بلند شدمو رفتم سمتشون...
_جووووووووون ببین کیا اینجان...
سورا رو از کیوجونگ گرفتمو محکم لباشو بوسیدم:جون دلمممم....
کیوجونگ:منم هستما
_وای جوووووووون کیو جونگگگگگ...
کیوجونگم محکم بغل گرفتم...
کیو:آآآ نمیدونستم مهمون داری...
_بیا بشین!ایشون آقای واتسون از کمپانی تایمز هستن...
کیوجونگ باهاش احوالپرسی کرد و بعد کنارهم روبروی واتسون نشستیم...واتسون دوباره پوزخندی زدوگفت:چه خانواده ی گرمی...
دلیل پوزخنداشو نمیفهمیدم و این منو عصبی میکرد!لبخندی زدمو گفتم:لطف دارید...خب برگردیم سرحرفمون!شرط کمپانی شما چیه؟
برگه ای رو از کیفش بیرون کشید و جلوم گذاشت!
واتسون:اگه شرایط کمپانی ما رو قبول دارید پس لطفا امضاش کنید...
برگه رو برداشتم و خوندمش!فقط یه شرط بود و اونم حضور دختری توی ام وی که تایمز مشخص میکرد....پس مشکلی نیست!
اما چرااینقد عجله داشت؟
_تا فردا نتیجه رو بهتون اعلام میکنم آقای واتسون...
واتسون بلند شدو گفت:پس فردا همین موقع برای گرفتن جواب برمیگردم!
و دستشو سمتم گرفت!بلند شدمو بهش دست دادم:منتظرتون هستم...
واتسون برای آخرین بار نگاهی پراز تمسخر و تحقیر ب کیوجونگ ومن انداخت و رفت!اگه علت نگاهشو میفهمیدم حالشو میگرفتم...
برگشتم سمت کیوجونگ وگفتم:مردتیکه ی بیخود...
کیوجونگ:هانا....این....مردو چند وقته میشناسی؟
_نمیشناسمش اما گفت از طرف کمپانی تایمز اومده!چطور؟
کیو که انگار ازچیزی هول شده باشه گفت:هیچی هیچی....بریم خونه؟
با شنیدن اسم خونه مغزم دیلیت شدوگفتم:آره حسابی خسته و گرسنم...
کیو لبخندی تحویلم داد و گفت:بریم که امشب سرآشپز کیم میخواد یه شام حسابی بهت بده...
_پس پیش به سوی خونه....
خوشحالیم زیاد طولی نکشید چون منشی اومد داخل و گفت:هانا شی وکیلتون اینجا هستن...
کیوجونگ نگاه خنثایی بهم انداخت و گفت:زود...
با قیافه ی زاری منتظر وکیل شدم!واردشد و بادیدنمون گفت:معذرت میخوام که مزاحم شدم...
_مشکلی نیست!با من کاری داشتی؟
پرونده ای که توی دستش بود رو روی میز گذاشت و گفت:در مورد درخواست یونگ سنگ شی...پسرعموی پدر اون بچه داره به اینجا میاد و احتمالا سرپرستی یونگسو رو ب اون مرد میسپارن...
کیو:ینی هیچ راهی وجود نداره که سرپرستیشو به یونگ سنگ بسپارن؟
وکیل:مگه اینکه اون مرد خودش اعلام رضایت کنه و سرپرستیشو به یونگ سنگ شی بسپاره...
_به غیر از این مورد،پرونده تکمیله؟
وکیل:بله...
کیو:حالا ما باید چیکار کنیم؟
روبه وکیل گفتم:شما میتونید برید...ممنون!
وکیل خدافظی کرد و رفت!سورا رو بغل گرفتمو گفتم:وقتی مغزم قفل میکنه بهترین راه اینه که برگردم خونه و یه دوش آب گرم بگیرم..
از کمپانی خارج شدیمو برگشتیم خونه!اینم یه مشکل جدید دیگه...حالا باید چیکار کنم؟
باصدای موبایل کیوجونگ رشته ی افکارم پاره شد...نگاهی به کیوجونگ انداختم:بردارم گوشیتو؟
کیو:آره...
گوشی رو از جیب کتش بیرون کشیدم!شماره ناشناس بود!
_الو؟
........
_الو؟کی پشت خطه؟
بازم صدایی نیومد...ساکت شدمو همینکه صدای مردونه اما ضعیفی از پشت خط به گوشم رسید قطع شد!چقد اون صدا آشنا بود...
کیو:کی بود؟
_نمیدونم!هیچی نگفت و قطع کرد!
کیو:آآآ بیخیال ازاین آدمای بیکار زیاد پیدا میشه...
گوشی رو برگردوندم سرجاش و گفتم:تندتر برو که گشنمه...
کیوجونگ یه چیزی رو پنهون میکرد اما اینکه چی رو پنهون میکرد رو نمیدونستم!یه مدتی بود که شبا توی بالکن حرف میزد و حتی سرمیز غذام گوشیش همراش بود...
با رسیدن به خونه از افکارم بیرون اومدم و رفتیم تا یه شام خوشمزه بخوریم...وارد خونه شدیم...همه جا ساکت بود و فقط صدای تی وی بود ک سکوت رو میشکست...
کیو سوییچ رو روی میز انداخت و گفت:کسی خونه هست؟
_نمیدونم...
سورا رو روی زمین گذاشتم و رفتم سمت نشیمن!پریا و ذکری نشسته بودن و سرشون توی گوشیاشون بود!
_سلام...
جفتشون سلام دادن و ساکت شدن!کیوام وارد نشیمن شد و گفت:چرااینقد خونه ساکته؟
پریا بی حوصله گفت:چه میدونم؟
ذکری گوشیشو کنار گذاشت و گفت:حالا برین لباساتونو عوض کنین بعد...
کنارش نشستم و گفتم:چه بی حال..چتون شده؟
پریا:خورده تو ذوقمون...حال نداریم
ذکری:ظهر اومدن یونگسو رو بردن!بعدش یونگ چپید تو اتاقش بعد با هیون دعواش شد اونم رفت توی اتاقش بعد الی خسته از کار برگشت خوابید...اگه سوالی نیست برین 
بی حرف رفتیم بالا تا لباسامونو عوض کنیم!فک کنم امشب رسما شام کوفتم شده...اما باید راجع به چند موضوع امشب حرف میزدم...به کیو گفتم که بره پایین و میز شام رو بچینه و خودم رفتم سراغ بقیه...
اول باید برم سراغ یونگ...توی اتاقش نبود...گزینه ی بعدی هیون!وارد اتاق هیون که شدم،یونگ رو هم اونجا پیدا کردم...یونگ یه طرف و هیون طرف مقابل یونگ نشسته بودن...زانوهاشونو جمع کرده بودن و سرشون پایین بود...
_شنیدم دعوا کردین...
هیون سرشو بالا آورد:هانا؟کی برگشتی؟
_تازه رسیدم...
روی تخت نشستم و ادامه دادم:باز چتون شده؟
یونگ:ازاین بپرس...
_اوه اوه...چقد عصبانی!
هیون:پررو بازی درنیار یونگ سنگ
_خیله خب کافیه!ده دقیقه ی دیگه سرمیز باشین...کار مهم دارم باهاتون...
خودم زودتر پایین رفتمو به کیو توی چیدن میز کمک کردم...ده دقیقه که گذشت همه سرمیز نشستیم وشروع کردیم به خوردن...
یونگ:راجع به چی میخواستی حرف بزنی هانا؟
چاپ استیکا رو کنار گذاشتم وگفتم:اول راجع به یونگسو...امروز وکیلم اومد وگفت همه ی کارای سرپرستی یونگسو درست شده جز یه مورد...
هیون:دیوونه شدی هانا؟اگه سرپرستی یونگسو رو قبول کنه کلی شایعه برامون درست میشه و هزار تا دنگ وفنگ دیگه...
یونگ:قبلا هم بهت گفتم که این موضوع به تو مربوط نیست هیون جونگ پس دخالت نکن...
_جفتتون ساکت شین!پسرعموی پدر یونگسو بلند شده اومده اینجا برای بردن یونگسو!اگه اون پسربچه رو میخوای باید رضایت اون مرد رو جلب کنی...
یونگ:یعنی بعدش....
کیو:آره بعدش یونگسو مال توئه پس دیگه حرف نزن!
ماری:اون پسربچه واقعا شیرینه...
لیان بیخیال گفت:سرفرصت لپشو کبود میکنم
الی:وحشی...
لیان:عمته...
الی:شوهرته...
لیان:مادرشوهرته...
الی:آره بابا اونم وحشیه :)))
خندیدم وگفتم:موضوع بعدی...هیون جونگ اسپانسر خارجی هم جور شد پس لطفا هرچه زودتر فرمایی که بهت دادمو تکمیل کن!سربازی رفتن شما سه نفرم دردسریه هااااا...
ماری:بذار برن کچل شن بخندیم بهشون :))
_حالا بذار معافیتشونو درست کنم بعد یه فکری به حال خندمونم میکنیم...
الی:موضوع دیگه ای هست که بگی؟
_یه موضوع میمونه که مربوط به شخص کیوجونگه...
لیان:خاک برسرم...باز خاله شدم؟
_ :| نخیر
هیون:چطوری اسپانسرو جور کردی؟
_ازکمپانی تایمز با یه شرط از طرف اونا وکلیییییییی شرطای دیگه از طرف ما قرارداد بسته شد...
یونگ:چه شرطی؟
شونه ای بالا انداختم وگفتم:اینکه دختری که اونا انتخاب میکنن توی موزیک ویدئوها باشه...
کیو که غذا پرید تو گلوش شروع کرد به سرفه زدن!یه لیوان آب بهش دادم خیلی زود همشو سرکشید...
_چی شدی؟
کیو:این کمپانی از کدوم کشوره؟
ماری:تایمز اسمشه پس میخوره آمریکایی باشه...
کیو:چییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟آمریکایی؟؟؟؟؟؟؟
.
.
.
.
.
کیو به آمریکا فوبیا داره بچم :))))
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.