SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت 25

اینم از قسمت 25...

منم کلابی تقصیرم در این داستان 



:)


 .

.

.

.

همه با تعجب و حیرت نگام میکردن!

_هرسوالی که بپرسین جواب میدم اما اول باید یونگ سو رو ببرم حمام...

هانا:آآآ خیله خب...پس...بیا کمک...

کیو:منم میام...

همراه هانا و کیو رفتیم طبقه ی بالا تا یونگ سو رو حمام کنیم...من فقط یه گوشه ی حمام ایستادم و نظاره گر کار کیوجونگ و هانا شدم...

هانا توی وان نشست و یونگ سو رو بغلش گذاشت!

کیو:دیوونه اینطوری خودت خیس میشی که...

هانا:اشکالی نداره...فعلا این آقا کوچولو مهمتره...

کیو:نمیخوای تعریف کنی یونگ سنگ؟

نگاهمو از یونگ سو گرفتمو به کیو دادم:یه چیزی درمورد این بچه عجیبه...

کیو:چی؟

هانا:کیو جونگ لوسیون سورا رو بهم میدی؟

کیو لوسیون رو به هانا داد و گفت:د بگو یونگ...

کل موضوع رو تعریف کردم و منتظر عکس العملشون شدم...

کیو:حالا چی میشه؟

_نمیدونم!اما واقعا دلم براش میسوزه...

هانا یونگ سو رو بغل گرفت و بلند شد:کیو حوله ی خودمو بده...

حوله رو دور یونگ سو پیچید و گفت:ببر بذارش رو تخت تا منم میام...

از حموم  بیرون اومدیم تا هانا هم دوش بگیره!کیو یونگ سو رو روی تخت گذاشت و مشغول خشک کردن سرو بدنش شد...خیره به کیوجونگ و حرکاتش نگاه میکردم...

کیو:چرا همچین نگام میکنی؟

_حس خوبیه نه؟

کیو:چی؟

_اینکه پدری...

کیو گوشه ی پتو رو روی یونگ سو کشید و گفت:بهتر از چیزیه که فکرشو میکنی...

هانا:کیوجونگ به من یه دست لباس میدی؟

کیو که بلند شد برای هانا لباس ببره،کنار یونگ سو روی تخت دراز کشیدم و کشیدمش تو بغل خودم!با همون چشای گرد مظلومش نگام میکرد!دستی به موهاش کشیدم و گفتم:چی شده کوچولو؟نگرانی؟

بینیمو نرم روی لپش کشیدم و گفتم:نگران نباش...سرباز هئو یونگ سنگ مراقب تو خواهد بود...

کیوجونگ کنارم نشست و گفت:سرباز این بچه لباس نداره ک...

_اوه راس میگی...باید برم یه دست لباس بخرم براش...

هانا که حوله رو دور موهاش میپیچید گفت:لازم نیست!من قبلا برای سورا لباس پسرونه خریدم!آخه نمیدونستیم بچمون دختره یا پسر؟!

کیو خندید و گفت:آره یادش بخیر...هر دفه یکیمون یه ساک لباس میخرید...

خندیدم و گفتم:چه خوبه که همه چی توی خونتون پیدا میشه...

کیو:حالا میخوای چیکارش کنی؟

نگاهی ب یونگ سو ک از گشنگی انگشتشو ممکید انداختم و گفتم:تا زمانی ک تکلیفش مشخص میشه پیشم میمونه...

هانا یه دست لباس آورد و پایین تخت نشست!یونگ سو رو روی پاهاش گذاشت و با حوصله لباسا رو تنش میکرد...بعد ازاینکه کلی ادکلن و پودر مخصوص بهش زد،گفت:بفرمایید...اینم جناب یونگ سو...ببینم کوچولو گشنت نیست؟

هانا بلند شد و همونطور ک یونگ سو رو مرتب میکرد،بغلش گرفت و گفت:بهتره بریم پایین...این آقا به غذا احتیاج داره...

باهم پایین رفتیم!منو کیو وارد نشیمن شدیمو هانا یونگ سو رو برد توی آشپزخونه...

حالا نوبت بقیه بود ک ماجرا رو بشنون...!رو بروی هیون جونگ نشستم و کل ماجرا رو مو به مو توضیح دادم...

هیون:باید به یکی دیگه تحویلش بدی یونگ سنگ...

_چرا؟

هیون:چون تو یه سوپراستاری و همچین موضوعی میتونه کلی شایعه ساز باشه...

_من الان یه پلیسم...پس وظیفم نگهداری ازاون بچس تا زمانیکه قیمش پیدا شه...

لیان:منم با هیون جونگ موافقم!باید بسپاریش به یکی دیگه...

الی:اوهوم...این میتونه برای آینده ی شغلیت خطرناک باشه...

منتظر حرفیم از جانب ماری بودم اما فقط بلند شد و رفت سمت آشپزخونه...کیوجونگ ساکت بود اما سه نفر دیگه مدام راجع ب شغل و کارم میگفتن...

هیون جونگ عصبی بلند شدو گفت:اگه بااین کارت کامبک گروه بهم بخوره قسم میخورم پشیمونت کنم...

بلند شدمو توی چشاش زل زدم!عصبی بودم:اگه قرار باشه به خاطر اون بچه خوانندگیمو کنار بذارم،اینکارو میکنم هیون جونگ...

کیو بینمون قرار گرفت و گفت:هی آروم باشین ببینم...چرا بهم میپرین؟

هیون:د آخه ببین چی میگه؟اگه کسی ببینتش چی؟اگه ب خاطر اینکارش کامبک بهم بخوره چی؟ها؟

_چی میگی هیون جونگ؟کدوم کامبک؟

با صدای هانا همه ی نگاها برگشت سمتش!

هانا:هر اتفاقی که بیوفته کامبک بهم نمیخوره و تمام مدت کمپانی ازتون حمایت میکنه...پس همدیگه رو سر این موضوع لت و پار نکنین...

کیو:هانا درست میگه...ما باید پشت هم باشیم!پس جفتتون خفه شینو بشینین...

با دیدن ماری که یونگ سو بغلش بود و وارد نشیمن شد،آروم گرفتم و سرجام نشستم...ماری سمتم اومد و یونگ سو رو روی پام گذاشت!

ماری:فک میکنم دیگه خوابش میاد...

با دیدن چشای یونگ سو که از شدت خواب به زور بازمونده بود،لبخند پهنی زدمو گفتم:خابالو...میتونی بغلم بخوابی...

سرشو روی سینه م گذاشت و چشاشو بست!دستمو دور بدن کوچیکش حلقه کردم و گفتم:این برام عذاب آوره ک بسپارمش ب کس دیگه ای...اون سنی نداره و شاید بقیه نتونن ازش خوب مراقبت کنن...

الی نزدیک اومد و همونطور ک ب یونگسو نگاه میکرد گفت:این بچه بی نهایت جیگره...د آخه ببین چطور خوابیده؟

لیانم کنارش نشست و گفت:بیدار شد لپشو گاز میگیرم...

_چی؟اصلا امکان نداره...

با شنیدن صدای گریه ی سورا،کیو و هانا رفتن بالا!دخترا با یونگسو ک خواب بود مشغول شدن و هیون جونگم خودشو با یه کتاب سرگرم کرده بود!

تمام مدتی ک یونگسو بغلم بود و گاهی تکون میخورد،یه چیزی ته دلمو قلقلک میداد!یه حس خوب...حسی که هیچوقت نداشتمش...این فوق العاده بود...

****

(راوی کیو)

همراه هانا وارد اتاق سورا شدیم!

هانا:جوووووون جوجو...چی شده؟

سورا ک جفتمونو دید آروم گرفت!هانا بغلش گرفت و گفت:خواب بد دیدی؟

سورا سری تکون داد و صورتشو بین موهای هانا پنهون کرد...

خندیدم و گفتم:هانا...ب نظرت میتونی از یونگ حمایت کنی؟

هانا:نگران نباش کیوجونگ...فعلا ک اتفاقی نیوفتاده...منم تمام سعیمو میکنم...

_امیدوارم...اما...یه چیزی بگم؟ب روی یونگ نمیاری؟

هانا:نه بگو...

_فقط حدس میزنما...فک کنم یونگ از حضور یونگسو خوشش اومده...

هانا زد زیرخنده و گفت:یسسس...منم همین فکرو میکنم!

رو به سورا گفتم:هی کوچولوی من...فک کنم باید با پسرعموت آشنا شی...

دوباره باهم برگشتیم پایین تا سورا و یونگسو رو آشنا کنیم!فک میکنم زندگیم داره جالبتر میشه...

***

(راوی هیون)

توی سالن تمرین خونه ی کیوجونگ،آهنگ آلبوم جدیدمو گذاشته بودم و مشغول تمرین رقصش بودم...این روزا علاوه بر جشنواره،تور و آلبوم و هزار تا کار دیگه ریخته بود سرم...کارایی ک داشتم یه طرف درگیری های ذهنیمم یه طرف...

کلافه ضبط رو خاموش کردم و کف سالن دراز کشیدم...اگه کمی حرف میزدم،ذهنم آروم میگرفت اما کیوجونگ این اجازه رو بهم نمیده...

بلند شدمو وارد ایوون شدم!حیاط پشتی عمارت واقعا فوق العاده س...سرو صدای کیوجونگ و هانا که مشغول بازی با سورا و یونگسو بودن همه جا رو پر کرده بود!بااینکه یونگ میخواست صب یونگسو رو هم ببره ب اداره ی پلیس اما دخترا بهش اجازه ندادن...

چقد خوشحالن...کیوجونگ بااینکه یه سال از من کوچیکتره اما صاحب یه خانوادس...طرفداراش نه تنها ولش نکردن بلکه سیل عظیمی از تبریکو براش فرستادن...اون پسر واقعا خوش شانسه...بیخیال فک کردن...بهتره برم یه هوایی بخورم...

از سالن خارج شدمو رفتم تا لباسامو عوض کنم...بعد از اینکه لباسامو عوض کردم،سوییچ ماشینو برداشتم و رفتم پایین...تو حال خودم بودم ک با برخورد به کسی ب خودم اومدم...

_معذرت میخوام...

الی:جایی میری؟

_میرم چرخی بزنم تا حال و هوام عوض شه...میخوای بیای؟

الی:اگه مزاحمت نیستم...

_تو ماشین منتظرم...

 .

.

.

.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.