SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت 23

بفرمایید قسمت جدید ^^


.






 

  .
.
.

کیوجونگ بلند شدوگفت:شرمنده ی همه من امشب میخوام باهمسرم برم بیرون...

همه شروع کردن ب غرزدن!خندیدم و کنار کیوجونگ ایستادم:هرجایی میرین ب حساب من خوش بگذرونین...

منیجر:ایول خوبه...پس ب شمام خوش بگذره...

خندیدم و همراه کیوجونگ از سالن بیرون اومدم...اول رفتیم بالا و بعداز برداشتن وسایلمون،برگشتیم خونه...کسی خونه نبود!

بدون هیچ حرفی رفتم بالا تا دوش بگیرم...وارد اتاق ک شدم،ساکمو یه گوشه انداختمو رفتم سمت کمد تا حولمو بردارم!حولمو برداشتم و برگشتم تا برم سمت حموم ک بادیدن کیوجونگ ک با یقه ی باز تو فاصله ی یه میلیمتریم ایستاده بود هینی کردمو عقب کشیدم...

_وای...سکته کردم...این چ کاریه کیوجونگ؟

جلوتر اومد و توی چشام خیره شد:میخوای بگی بدت میاد نزدیکت وایسم؟

خندیدم و هلش دادم:برو بابا مردتیکه منحرف...

خودشم خندیدوگفت:راستی دخترا کی میان؟

وارد حموم شدموگفتم:نمیدونم...اگه جایی میری برو...دخترا کلید دارن...

وان رو پر از آب و شامپو کردم و نشستم داخلش...سرمو ب لبه ی وان تکیه دادم که کیوجونگ وارد حموم شد و گفت:باز نخوابی مثه دفه ی قبل...

_باشه نمیخوابم...حالا الکی ب این بهانه نیا تو وان...

خندید و گفت:بی لیاقت...اصن میخوام حموم کنم...کاری ب تو ندارم که...

_آره ارواح خاک عمه ت...

چشامو بستم و ادامه دادم:وای ب حالت سروصدا کنی کیوجونگ...میخوام مغزم استراحت کنه...

باشه ای گفت و دوش رو باز کرد!صدای آب،حضور کیوجونگ و این زندگی واقعا آرامشبخش بود...این چیزی بود که همیشه میخواستم و حالا بهش رسیدم...زندگی آرومی که توی ایران بهش نمیرسیدم...اگه ایران میموندم شرمنده ی دلم میشدم اما حالا نیستم...حالا به جز کیوجونگ،دختری مثل کیوجونگ دارم ک....ک....وای سورا کو؟

یهو چشامو باز کردموگفتم:کیوجونگ....سورا...

کیو که مشغول پوشیدن حوله ش بود ترسید و با کله رفت تو دیوار...

کیو:آخ سرم...چته روانی؟

بلند خندیدم وگفتم:چرا ترسیدی؟

کیو دستشو روی سرش گذاشت و گفت:چون یهو صدام کردی...آخ...سرم...

_ببخشید خب...سورا کجاست؟

کیو:پیش مادرم...هانا سرم...خیلی درد گرفت!

تمام خندم پرید و بانگرانی گفتم:کیوجونگ؟خوبی؟

یهو چشاشو باز کردو گفت:نه مثه اینکه میخوای تنبیهت کنم...

_ای بابا بگو میخوای بیای تو وان دیگه...این اداها چیه؟بیا بابا بیا...

خندید و بلند شد:ولی جدا درد گرفت...

کمی کنار کشیدم تا بتونه کنارم بشینه!نشست و گفت:آخیشششش د از اول میذاشتی بیام دیگه...

_مردتیکه لنگ دراز جذاب عوضی منحرف دوست داشتنی...

خندید و بغلم گرفت:یه دو دقیقه بغل این مردتیکه بمون بعد میریم بیرون...

دیگه چیزی نگفتم و خودمم سعی کردم ازاین آرامش بهره ببرم...

*****

(راوی هیون)

مربی بدن سازی ک خسته نباشید گفت روی همون تخته که وزنه میزدم ولو شدم...خدایا چه غلطی کردم بعداز دوسال باز زدم تو خط مدلینگ...اما....با دیدن صورتی که فاصله ی زیادی باهام نداشت و کل موهای فری که دو طرف رو پوشونده بود غلط کردنم تبدیل شد به یه غلط خوب...

الی آروم زد رو شکمم و گفت:پاشو تنبل...پاشو بریم خونه که حسابی گشنمه...

نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:منم گشنمه اما نای بلند شدن ندارم...

عقب رفتو دستمو گرفت و سعی کرد بلندم کنه...اونقد بدنم بیحال و سنگین بود که حتی یه ذره هم تکون نخوردم...خندیدم و به تلاش الی برای بلند کردنم خیره شدم...

بلاخره خسته شد و داد زد:یاااا کیم هیون جونگ...زود باش بلند شو....

بلند خندیدم و سرجام نشستم:آخه جوجو وقتی نمیتونی چرا اینقد تلاش میکنی؟

الی:جوجو عمته...مردتیکه گاو...

_منو فحش میدی؟

الی :| گاو لقبته تازه بهت سگم میگن...ماتیک...

خندم گرفته بود و نمیتونستم خودمو جمع کنم...از رو تخته افتادم پایین و از شدت خنده به خودم میپیچیدم...

_ماتیک دختره...وای....خدا...

الی:پس تو آرتی...د پاشو پسره ی مسخره...من ماشین نیاوردم خب...

مربی طرفمون اومد و روبه الی گفت:اگه بخواین من میتونم برسونمتون خانوم...

الی بیخیال گفت:آی قربون دستت آقا خیلی گشنمه منو برسون خونه...

عین فنر از جام پریدم وگفتم:لازم نکرده تو برسونیش...مسیر ما دوتا یکیه...

مربی ک تو ذوقش خورده بود گفت:خیله خب...فردا زودتر بیا هیون جونگ...برنامه ی تو سنگینتره...

با بی تفاوتی گفتم:مهم نیست...میام...

دست الی رو گرفتم و کشوندمش تو رختکن!

الی:روانی...بیشعور...ماتیک...آرت...دستم کنده شد...

دستشو ول کردم و گفتم:ساک لباستو وردار بریم...

بی حرف ساکامونو برداشتیم و برگشتیم خونه!همه جا ساکت بود و به نظر میرسید کسی خونه نباشه...باهم سمت طبقه ی بال حرکت کردیم ک باشنیدن صدای خنده ی هانا و اعتراض کیوجونگ،جفتمون ایستادیم...الی سمت اتاقشون رفت اما قبل ازاینکه درو باز کنه مانعش شدم و گفتم:چیکار میکنی؟

الی :/ دارم میرم بکشمشون...خو دارم میرم ب کیمیا نه ینی هانا سربزنم...

دستشو از دستگیره جدا کردمو به در تکیه دادم:آیششش تو نمیدونی اتاق یه حریم خصوصیه؟

الی :/ منو هانا ازاین حرفا نداریم ک...بکش کنار...

_آیششش...آیگو...هانا دیگه همون دختری ک میشناختی نیست...الانم با همسرش تو اتاقه و نباید بی اجازه وارد بشی...

بهم پشت کردوگفت:به نظرم که این مسائل ب تو ربطی نداره هیون جونگ و نبذید بیخودی دخالت کنی و...

همینطور پشت سرهم حرف میزد!سرمو ب درتکیه دادم و چشامو بستم که یهو پشتم خالی شد و وقتی چشامو باز کردم بغل کیوجونگ بودم...بادیدن حوله ی تن کیوجونگ و هانا فهمیدم کار درستی کردم ک نذاشتم الی بره داخل...

کیوجونگ باتعجب پرسید:چیکار میکنی هیون؟

_آآآ من؟خب...چیزه...ینی...میدونی...خب عافیت باشه...

سریع از کیو جدا شدم و دویدم سمت اتاقم...آیشششش...لعنتی...از کمد حولمو برداشتم و رفتم حموم...فک کنم حالمو جا بیاره...

****

(راوی خودم)

باهم توی نشیمن نشسته بودیم و شیرکاکائوی گرم و بیسکوییتای دستپخت مادرشوهرمو میخوردیم...

_امروز کار چطور بود الی؟

الی:خوب بود...فک کنم دو جلسه دیگه باشگاه برم...

_عه؟چه خوب!

کیو:کی قرعه کشی جشنواره انجام میشه؟

_احتمالا هفته ی آینده...

الی:میگم این.....

حرفش با ورود هیون ب سالن قطع شدو زل زد ب هیون!

هیون جونگ یه تاب مشکی جذب و یه شلدار لی پوشیده بود!موهاشو ریخته بود روی پیشونیش...از بوی لوسیون فهمیدم حمام بوده!

هیون:هی میشه زل زدنو تموم کنین؟!

الی برگشت سمتم و گفت:بیشعور چه هیکلی داره...

_آره خیلی خوش هیکله...

کیوجونگ:یاااا میشه تو نظرندی؟!

زدم زیر خنده و گفتم:گوریل حسود منی تو...

هیون که قیافش شبیه علامت سوال شده بود گفت:الان داشتین چی میگفتین؟

کیو با حرص گفت:هیچی داداش بعدا خودم بت میگم...

الی خندیدو گفت:خیلی حسودی کیوجونگ...

کیولیوانشو روی میز گذاشت و گفت:آیششش من حسود نیستم...

اینبار من خندیدم و روبه هیون گفتم:توام یه لیوان شیرکاکائو میخوای؟

هیون بیسکوییتی برداشت و گازی بهش زدوگفت:اگه امکانش هست....هی این بیسکوییت باید دستپخت خاله باشه... 

کیو:آره مادرم درست کرده...وای برم یه زنگ ب مادرم بزنم... 

بلند شدمو رفتم توی آشپزخونه تا یه لیوان دیگه شیرکاکائو آماده کنم!مشغول آماده کردنش بودم که کیوجونگ وارد آشپزخونه شدو گفت:هانا؟بیا با مادرم حرف بزن...

سمتش رفتم و گفتم:پس حواست به گاز باشه...

تلفن رو ازش گرفتم:سلام خاله...خوب هستین؟

خاله:سلام دخترم...حالت چطوره؟من خوبم...

_منم خوبم...ببخشید اگه دیربه دیر بهتون سرمیزنم واقعا درگیرم...

خاله:اشکالی نداره عزیزم...یه سوال داشتم هانا...

_درخدمتم...

خاله:احیانا سوراتوی چند هفته ی گذشته بیمار نشده؟

بانگرانی گفتم:نه...چطور مگه؟سورا حالش خوبه؟

خاله:نگران نباش...فقط یه سوال بود!سوراحالش خوبه و کنار پدربزرگش خوابیده...منم بهتره برم کنارشون...مراقب خودتو باشین...

_چشم...ممنون بابت نگهداری سورا

خاله:وظیفمه...پس شب بخیر...

توی ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد شد!چراهمچین سوالی ازم پرسید؟!با همون قیافه ی پرسوالم برگشتم به نشیمن...کیوجونگ لیوان رو جلوی هیون گذاشت و گفت:کوفتت شه...

الی:هوی کیمی چته؟!چرا شبیه علامت سوال شدی؟

_کیوجونگ؟

کیو:بله؟

_وقتی سفر بودین.....سورا مریض شد؟

کیو ک تقریبا رنگش پریده بود گفت:آآ خب...چیزه...نه...چرا باید مریض شه؟!

کنارش نشستم و گفتم:نمیدونم مادرت پرسید...

هیون:بیخیال...مادرا همینطورین...همیشه پراز نگرانی...

کیو:آ....آره...بیخیال...

دیگه چیزی نپرسیدم!ینی اونقد ذهنم مشغول شده بود که چیزی نپرسیدم...کمی دور هم بودیم و بعد به اتاقامون برگشتیم تا استراحت کنیم!

****

(راوی هیون)

نیمه شب بود که دیگه سیگارمو خاموش کردم و برگشتم توی اتاق!خوبی سیگار شکلاتی این بود ک کل هیکلم بوی شکلات تلخ میگرفت و دقیقا ادکلنمم همون بو رو میداد...خوابم نمیبرد...ذهنم خالی بود و روحم از کالبد وجودم دور بود...بلند شدمو از اتاقم بیرون اومدم...بی اختیار سمت اتاق الی رفتم و وارد شدم...یه لحظه از طرز خوابیدنش رو تخت خندم گرفت...کاملا ولو شده بود پتو بالشش روی زمین افتاده بود...بی صدا سمت تختش رفتم و بالش و پتوشو برداشتم...بلندش کردمو درست روی تخت خوابوندمش!بالشوزیر سرش گذاشتم و پتو رو کشیدم روش...کنارش نشستم و پاهامو توی شکمم جمع کردم!چونمو روی زانوهام گذاشتم و زل زدم بهش...

تاب مشکی رنگی تنش بود و آروم خوابیده بود...توی ذهنم کلی آنالیزش کردم و ته همه ی افکارم به خواستن رسیدم...تمام بدنم گر گرفته بود...

_نه هیون جونگ...خر نشو...نباید بهش دست بزنم...نه نه...یادت رفته چه قراری با کیوجونگ گذاشتی؟پس خر نشو و پاشو برو بیرون....

هرچقدرم که با خودم حرف میزدم فایده ای نداشت هیچ حالم خرابترم میشد...نزدیک به دوماه از آخرین دفه ای که تسلیم دلم شدم میگذره...اما....مثه اینکه....الانم دارم تسلیم میشم...

خم شدم سمتش و آروم اما طولانی گردنشو بوسیدم...ازش که جدا شدم سریع از اتاق بیرون زدم تا زیاده روی نکنم...لبخندی رو لبام نشست که با صدایی از جام پریدم...

کیو:اونجا چیکار میکردی؟

_آه...آیششش ترسیدم کیوجونگ...

کیو چشاشو ریز کردو گفت:پرسیدم اونجا چیکار میکردی؟

_آآآ خب...رفتم یه کتاب ازش بگیرم...

کیو:کتابخونه که طبقه ی پایینه...

نفسمو با حرص بیرون دادم و گفتم:خیله خب...نتونستم جلوی خودمو بگیرم و رفتم تو اتاقش اما باور کن وقتی گردنشو بوسیدم بیدار نشد...

کیو با تعجب نگام کرد و بعد با حرص گفت:برو توی اتاقت و  فقط بخواب...

قبل ازاینکه کیوجونگ عصبی بشه دویدم سمت اتاقم و رفتم داخل...درو قفل کردم و خیلی زود روی تخت ولو شدمو خوابیدم...

*****

(راوی کیوجونگ)

صب با صدای زنگ در ازخواب پریدم...اطرافمو ک نگاه کردم،هانا نبود!با سروصدایی ک از پایین میومد،از تخت پایین اومدم و رفتم پایین!مادر،پدر و دخترا پایین بودن!

_صبح بخیر...خوش اومدید...

پدر:صبح؟کیوجونگ نزدیک ظهره ها...

با دیدن سورا ک بغل هانا بود،ازش گرفتمش و گفتم:حق باشماست پدر...خسته بودم!

همه توی نشیمن نشستیم!هانا رفت تا شربت خنک بیاره...

روبه دخترا گفتم:کی رسیدین؟

ماری:دو ساعتی میشه!خیلی خوش گذشت...

_خوبه!پس چرا نرفتین استراحت کنین؟

لیان:بیخیال بابا...استراحت میخوایم چیکار؟

لبخندی زدمو رو به سورا گفتم:دخترم چطوره؟!

سورا خندیدو گفت:تیو...لالا...هانا...

_من که تازه بیدار شدم بابایی...اگه میخوای بغلم بخواب...

سرشو تکون داد و گفت:هانا....لالا...

_باشه میگم هانا بخوابونتت...

مادر:کیوجونگ؟تو مطمئنی توی سفرت مواظب سورا بودی؟

ینی تا این قضیه رو نمیفهمید بیخیال نمیشد!

_البته که مواظبش بودم...این چ حرفیه؟

هانا وارد جمع شد و سینی رو روی میز گذاشت!

هانا:کار خوبی کردین که بهمون سر زدین!

پدر:شما دوتا که نمیاین ما مجبوریم بیایم...

با شرمندگی گفتم:حق با شماست پدر...مارو ببخشین...

لیان:نوچ نوچ نوچ....خیلی بی توجهی کیوجونگ!

ماری:هانا هم همینطور...شما دوتا خیلی خودتونو درگیر کردین...

مادر:اشکالی نداره!کیوجونگ مطمئنی که سورا توی سفر مریض نشد؟

میخواستم جواب بدم که لیان گفت:مگه کیوجونگ بهتون نگفته؟

هانا:چیو؟

ماری:ای بابا سورا اونجا مریض شد!ینی میدونی تقصیر کیوجونگ نبود...

پدر:پس چرا زودتر نگفتی پسر؟

لبمو گزیدم و گفتم:بهتون توضیح میدم...

هانا تقریبا عصبی گفت:چه توضیحی؟کیوجونگ دخترم مریض شد و اینو بهم نگفتی؟

لیان:خب حالا که سالمه...چرا عصبی میشی؟

هانا:یه لحظه بچه ها...این واقعا خبر بی اهمیتی نیست که ازم پنهون شه...

مادر:آروم باش هانا...بذار توضیح بده!

هانا که آروم گرفت،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:راستش بچه ها میخواستن برن بار!من خودم حوصله نداشتم و به خاطر سورا هم نمیخواستم اما پسرا خیلی اصرار کردن و مجبور شدم برم!توی بار بودیم که سورا حالش بهم خورد و فورا رسوندمش بیمارستان...

توی چشای هانا زل زدمو گفتم:قسم میخورم که خیلی مراقبش بودم اما واقعا تقصیر من نبود...

ماری:کیوجونگ درست میگه...

لیان بیخیال گفت:ولی خب میتونستم نیاد...

ماری:میشه آتیش بیار معرکه نشی؟

پدر یکی از لیوانا رو برداشت و گفت:دیشب داشتم چن تا از وسیله هامو باالکل تمیز میکردم و سورام کنارم بود...ب محض اینکه بوی الکل بهش خورد بالا آورد و رنگش پرید...

مادر تکیشو ب مبل داد و گفت:خیلی بی دقتی کیوجونگ...ب هانا حق میدم اگه سر این قضیه تنبیهت کنه...

_مامان خواهش میکنم!همینطوریشم با کلی ترس اینا رو گفتم دیگه تنبیه خیلی زیاده...

هانا:حالا که تصمیم نگرفتم تنبیهت کنم!سورا رو بده بچم خوابه...

نگاهمو به سورا دادم که رو پام چرت میزد!بلند شدم که ببرمش تو اتاقش اما هانا ازم گرفتش و گفت:خودم میبرمش...

هانا که رفت بالا برگشتم سمت بقیه و گفتم:بیا...تنبیهش اینطوریه...بداخلاق میشه...

پدر:حقته کیوجونگ...به نظرم نباید چیزیو از همسرت مخفی کنی!خودت ک میدونی منظورم چیه؟!

_بابا...نمیخوام چیزاییو بفهمه ک آرامشو ازمون بگیره...

مادرم بلند شدو با لحن خشکی که کم ازش شنیده بودم گفت:تو مسئول این زندگی هستی اما درواقع این هاناست که زندگیتو میچرخونه...پس قبل از خراب شدن زندگیت هرچیزی که لازمه هانا بدونه رو بهش بگو...

پدر هم بلند شدو گفت:ما دیگه باید بریم!برای بعداز ظهر کار داریم...

تا دم در همراهیشون کردم و بعداز اینکه رفتن،برگشتم توی نشیمن!

لیان:پینوکیو...اون وقتی دروغ میگفت،دماغش دراز میشد و تو به شکل خیلی مزخرفی رنگت میپره و میلرزی...

ماری:پری لطفا!بیا بریم بالا اصن الی رو بیدار کنیم!

لیان:ب جای بیدار کردن الی پاشو بریم یه چی برای ناهار جور کنیم...

ماری:باشه...

و باهم سمت آشپزخونه رفتن...خیلی خوب منظور پدرمو فهمیدم اما واقعا این یکی رو دلم نمیخواد ب هانا بگم...اگه این ماجرا رو هم بفهمه کار زندگیم تمومه!

*****

(راوی هیون)

باشنیدن سروصداهای پایین بیدار شدمو ازاتاق بیرون اومدم ک هانا رو دیدم!سورا بغلش بود و رفت داخل اتاق سورا!ب نظر عصبی میومد...دنبالش رفتم!تقه ای ب در زدم و وارد اتاق شدم...

هانا مدام تو اتاق راه میرفت تا سورا بخوابه...!

_هانا؟حالت خوبه؟چیزی شده؟

هانا:اوه هیون جونگ...کی بیدار شدی؟

_چند دقیقه ی پیش...

سورا رو ازش گرفتم و گفتم:سرگیجه گرفت بچه...

روی زمین نشست و موهاشو بهم ریخت!سورانگام کرد که گفتم:بخواب عزیزم...

سرشو روی شونم گذاشت و چشاشو بست...کنار هانا نشستم و گفتم:نمیخوای بگی چی شده؟!

هانا:اگه کسی که دوسش داری یه چیزاییو ازت پنهون کنه و بعدها بفهمی چ واکنشی نشون میدی؟

آهی کشیدم و گفتم:نمیدونم...تاحالا برام پیش نیومده...

هانا:اصن تا حالا ب حدی کسیو دوس داشتی که چشمتو رو همه چیز ببندی؟

لبخندی رو لبام نقش بست و گفتم:آره...

بعداز چند دقیقه سکوت گفتم:هانا...کیوجونگ هرچقدرم سعی کنه چیزی رو ازت مخفی نگه داره نمیتونه!بلاخره خودشو لو میده...البته دربرابر مادرش و تو اینطوریه...زمانی که باهم یه گروه بودیم،کیو تنها کسی بود که از تمام اتفاقاتی ک برامون پیش میومد خبر داشت!رازامونو بهش میگفتیم و خودش هیچی نمیگفت...اون واقعا دل بزرگ و قلب پاکی داره...پس همیشه بهش یه فرصت بده...مطمئنم حرفایی برا گفتن داره...

هانا:ممنون بابت حرفات!اوه سورا خوابید بده بذارمش رو تخت!

_واقعا خوابید؟

هانا:آره..عجیبه!همیشه کیو باید باهاش کلی کلنجار بره...

خندیدم و گفتم:احتمالا با من راحتتره...البته هیچ بچه ای پیش من آروم نمیگیره!

بلندشدمو با احتیاط سورا رو توی تخت گذاشتم و پتو رو زدم روش!

_حالا بیا بریم پایین و با کیوجونگ حرف بزن!حتما تا الان کلی بهم ریخته...

بلند شدو باهم پایین رفتیم...

.

.

.

.

.

.

.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.