SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت 21

اینم قسمت جدیدددددددددددددددددددددد



اینم پوستر با همکاری ذکری


  .


.

.

.

.


.

(راوی هیونگ)

وسط گرم رقصیدن بودیم!گرم گرم...اوج خواستن و لذت!آهنگی که تو گوشم پیچیده بود به حسم دامن میزد!یه رقص فوق العاده از منو دختری که به عمرمون جز یه بار باهم نرقصیده بودیم...اطرفمون خالی شده بود و دورمون حلقه ی بزرگی تشکیل شده بود!حسی که اون لحظه داشتم به هیچ وجه قابل توصیف نبود...روبروم ایستاده بود خیلی راحت با آهنگ میرقصید!نگاهمو توی چشماش قفل کردم و شروع کردم به رقصیدن....صدای جیغ و سوت و دست از هرجایی بلند میشد...خودمم باورم نمیشد که اینقدر هماهنگ باشیم!دورم چرخ میزد که خیلی سریع یه چرخ زدمو کمرشو گرفتم و دم گوشش گفتم:قشنگ میرقصی...

آروم سرشونه ی برهنشو بوسیدمو به رقصیدن باهاش ادامه دادم!لرزش خفیف تنشو وقتی بوسیدمش احساس کردم...

بعداز اینکه آهنگ تموم شد،همه برامون دست زدنواز پیست بیرون اومدیم!لیان جلوتر از من رفت سمت میز....جونگمین با دوتا گیلاس نزدیکم شد و یکیشونو بهم داد!

جونگ:عالی بود پسر...عالی رقصیدی...

نیشخندی زدمو گفتم:پارتنرم خوب بود!

جونگ:آره دیدم بوسیدیش...

نگاش کردمو گفتم:مورد خوبیه برا بدست آوردن...

جونگ روم ضربه ای به شونم زدو گفت:آره پسر...تو میتونی...

باهم سمت میز رفتیم ک متوجه غیبت کیوجونگ و سورا شدیم...یونگ و لیان هرکدوم یه گوشه نشسته بودن و ماری مدام راه میرفت و با گوشیش ورمیرفت..

جونگ:کیوجونگ کجاست پس؟

یونگ:یکم حال سورا بد شد بردش بیمارستان...

_چی؟؟؟؟؟؟؟چرا زودتر نگفتین؟

ماری کلافه و عصبی دستشو رو میزکوبید و گفت:داری با کی حرف میزنی لعنتی؟!

لیان:فک میکنم بهتر باشه بریم خونه...

یونگ بلند شدو گفت:آره بهتره بریم!

همراه استیون و بقیه برگشتیم خونه.هممون خیلی زود به اتاقامون که برای ما چهارنفر مشترک بود پناه بردیم!

****

(راوی کیو)

بعداز یه ساعت حرف زدن با هانا حس میکردم حالم بهتره.بلند شدمو رفتم بالا تا سورا رو ترخیص کنم و ببرمش خونه.هر اتفاقیم بیوفته باید نهایتا پس فردا برگردم کره.نه خودم ونه سورا نمیتونیم از هانا دور باشیم...

از آسانسور خارج شدمو کلاهمو پایینتر کشیدم!راه افتادم سمت اتاق سورا که بادیدن کسی که از اتاقش بیرون اومد خشکم زد!

اون شخص از اتاقش بیرون اومد و سراسیمه دوید سمت درخروجی!خیلی زود به خودم اومدم و دویدم توی اتاق.از پرستاری که سرم سورا رو از دستش بیرون میکشید تشکری کردمو تند تند وسیله هاشو جمع کردم!سورا رو برداشتم و باآخرین سرعتی که داشتم از بیمارستان بیرون زدم...

اون نباید منو پیدا کنه...نه...نه....اگه پیدام کنه کل زندگیم میره رو هوا....ابدا نمیذارم پیدام کنه...

به سورا که آروم روی صندلی خوابیده بود نگاهی انداختم و گفتم:همین فردا برمیگردیم...با اولین پرواز...

****

(راوی یونگ)

روی تخت نشسته بودم و مشغول مطالعه!عینکمو جابه جا کردمو نگاهی به اطرافم انداختم.هممون بیدار بودیم اما چیزی نمیگفتیم.

باشنیدن صدای در،کتابو کنار گذاشتم و گفتم:فک کنم اومد.

ازاتاق که خارج شدم،کیوجونگ به سرعت از کنارم رد شد و رفت توی اتاقش!متعجب رفتم سراغش...در زدمو رفتم داخل!به جرأت میتونم بگم وقتی چهره ی کیوجونگ  هیچی و نشون نمیده ینی یه اتفاق بد افتاده یا درراهه...

نگران پرسیدم:چرااینقد دیرکردی؟سورا که چیزیش نشده؟

کیو پتو رو روی سورا مرتب کردو گفت:نه!

سمت کمد رفت و ساکو ازش بیرون کشید و مشغول جمع کردن لباساش شد.

_چیکار میکنی کیوجونگ؟

کیو:میبینی که...دارم ساکمو جمع میکنم...

_کور که نیستم!دارم میپرسم چرا جمع میکنی؟

کیو:برو بیرون یونگ سنگ!اصلا حوصله ی جواب دادن ندارم...

کنارش نشستم و گفتم:کیو جونگ؟به من بگو چی شده؟شاید بتونم کمکت کنم...

عصبی گفت:من بااولین پرواز برمیگردم!نمیتونم از هانا دور بمونم...

خاک بر سربیشعورت که یه دروغم نمیتونی بگی...منم عصبی گفتم:دروغ میگی کیوجونگ...دروغ...

بلند شدم و خواستم از اتاق خارج بشم که دستمو گرفت و عاجزانه گفت:اگه میخوای کمکم کنی فقط پاشین بریم...

دستمو از دستش بیرون کشیدمو گفتم:به استیون میگم بلیطا رو جور کنه!

و از اتاق بیرون اومدم!اتفاق خوبی درراه نیست!دلم حسابی شور میزد...وارد اتاق خودمون شدم و گفتم:پاشین ساکاتونو جمع کنین...

هیونگ:واسه چی؟

_بااولین پرواز برمیگردیم کره...حالا پاشین...

دخترا بلند شدن و بی هیچ حرفی مشغول جمع کردن ساکاشون شدن و هیونگم باکلی غرغر ساکشو جمع کرد.

ازاتاق بیرون اومدم و رفتم تا به استیون بگم بلیطا رو جور کنه... 

****

(راوی خودم)

از وقتی که با کیوجونگ حرف زده بودم اضطراب داشتم!مدام کارو خراب میکردم و مجبور میشدم هر تیکه رو دوبار ضبط کنم...فایده ای نداشت!به همه خسته نباشید گفتمو کارو تعطیل کردم.رفتم سراغ الی و هیون جونگ!وارد سالن که شدم فلاش دوربین چشممو زد.عکاس خسته نباشید گفت و همه پراکنده شدن. سمت زوج خسته رفتم و گفتم:خسته نباشین.

الی باتعجب گفت:مگه تو تا شب کار نداشتی؟

_تعطیل کردم!حس میکنم حالم خوب نیست...

هیون:چرا؟چیزی شده؟

دستشو رو پیشونیم گذاشت و گفت:تبم که نداری...

دستشو کنار زدمو گفتم:بیخیال...پاشین بریم خونه!برای امروز کافیه...

کار اونام تعطیل کردم و رفتیم خونه!باهم شام خوردیمو خودم داوطلب شستن ظرفا شدم!تو فکر فرورفتم...

این چه دلشوره ی مسخره ایه؟صدای کیوجونگ گرفته بود...نباید میذاشتم تنها برن!شاید سورا اذیتش کرده...شاید اتفاقی برا ذکری و پریاافتاده...شاید بهشون خوش نمیگذره...شاید اونجا با فنا مشکل پیدا کردن...

باحس سوختن دستم ازفکر بیرون اومدم!

الی:خوبی؟حواست کجاست احمق؟

گیج نگاش کردمو گفتم:مگه نرفتی بخوابی؟

الی دستمو گرفت و گفت:خدا شفات بده...

دستمو نگاه کردم که چطور ازش خون میرفت و شیشه ای که کف دستم فرو رفته بود!اصلا متوجه بشقابی که شکسته بودم نشدم!

الی شیشه رو از دستم بیرون کشید!آخی گفتم و چشامو بستم...

الی:حواست کجاست دختر؟

از جعبه ی کمک های اولیه که گوشه ی آشپزخونه بود باندو این چیزا آورد!دستمو پانسمان کردو گفت:برو بالا من خودم اینجا رو تمیز میکنم...

رفت سمت ظرفشویی!آروم گفتم:دلم شور میزنه...

الی:واسه چی؟

_امروز که کیو زنگ زد صداش یه جوری بود...از وقتی باهاش حرف زدم دلم شور میزنه!

الی:بیخود...اونجا دارن عشق و حال میکنن نگران چی هستی؟!

_نمیدونم!ببخشید توام بیدار کردم...

الی:اشکالی نداره...برو بالا یکم دراز بکش تا برات یه لیوان شربت خنک بیارم!

بلند شدمو بی رمق بالا رفتم!حق با الی بود...دارن خوش میگذرونن و نباید نگران باشم...!وارد اتاقم شدم و روی تخت ولو شدم!کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد... ***

(راوی هیون)

با حس ویبره ی گوشیم لای چشامو باز کردمو به گوشیم نگاه کردم!با دیدن شماره ی جونگمین،سریع جواب دادم...

_بیشعور چه وقت زنگ زدنه آخه؟!

جونگ:باز عین خرس قطبی خوابیدی؟

_خیله خب بنال ببینم...

جونگ:ما یه ساعت دیگه پرواز داریم!برمیگردیم کره...

گوشیو نگاه کردم!ساعت 6 صب بود...

_چرااینقد زود برمیگردین؟!

جونگ:چه میدونم؟!به هانا چیزی نگو!فک میکنم کیوجونگ میخواد سوپرایزش کنه...

_باشه...فک میکنم برای بعدازظهر خونه باشین...

جونگ:آره...خب دیگه باید برم خرید!میبینمت...

تماسو قطع کردم و گوشیم رو کنار گذاشتم!چرا اینقد زود برمیگشتن؟!

از رختخواب دل کندم و بعداز شستن صورتم،رفتم پایین...با دیدن الی با اون لباس دو تیکه،نفسمو با حرص بیرون دادم وگفتم:چه زود بیدار شدی؟!

برگشت سمتم و گفت:صب بخیر..کی بیدار شدی؟

_یه ربعی میشه!تو کی بیدار شدی؟

الی:نخوابیدم که بخوام بیدار شم!

متعجب پرسیدم:چرا نخوابیدی؟

الی بشقاب پنکیک رو روی میز گذاشت و پشت میز نشست:بشین صبونه بخور

روبروش نشستم و تشکر کردم!

الی:مراقب هانا بودم!حالش خوب نیست...دیشب موقع شستن ظرفا دستشو برید!

_الان حالش چطوره؟!

الی:یه ساعت پیش یه آرامبخش قوی بهش دادم که بخوابه...فک کنم تا بعداز ظهر بخوابه!

گازی به پنکیک توی دستم زدم وگفتم:کارخوبی کردی!جونگمین زنگ زد گفت یه ساعت دیگه پرواز دارن و تاعصری میرسن...

الی:عه؟چرا اینقد زود؟

_همچین زودم نیست...یه هفتس رفتن ددر!

الی:اوکی...من امروز حوصله ی کارو ندارم به منیجر هانا زنگ زدم ک تمرینو کنسل کنه..

قهوه مو سرکشیدم و گفتم:خیلی کار خوبی کردی یکم کار دارم باید انجام بدم!

الی هم قهوه شو سرکشید وگفت:برای ناهار برمیگردی یا برای شام؟!

_نه دیگه ممنون!عصری میرم دنبال بچه ها فرودگاه بعد میایم اینجا...

بلند شدو همونطور که میزو جمع میکرد باشه ای گفت!ازش به خاطر صبونه تشکر کردم و رفتم بالا تا لباسامو عوض کنمو برم دنبال کارام...

***

(راوی یونگ)

توی فرودگاه دم گیت منتظر بودیم که بریم سوار هواپیما شیم!کیوجونگ مضطرب به نظر میرسید هی اینور اونور ونگاه میکرد!

_کیوجونگ؟

کیو:ها؟

_چیزی شده؟!اتفاقی افتاده؟!

کیو:نه نه...چه اتفاقی؟!

_حس کردم مضطربی!میخوای سورا روبدی به من؟!

سورا رو بیشتر به خودش فشرد و گفت:نه...

و روشو برگردوند!هیونگ کنارم ایستاد و گفت:کیوجونگ چش شده؟! رفتارش ب نظرم عجیبه

شونه ای بالا انداختم و گفتم:منم نمیدونم...فقط امیدوارم اتفاق خاصی نیوفته

بلاخره سوار هواپیما شدیم و بعداز اینکه هواپیما بلند شد،کیوجونگ نفس راحتی کشید و اجازه داد ماری سورا رو بغل بگیره...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.