SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت 20

فاک مای لپ تاپ اند مای اعصاب لایو

این د گا :|

بیکاز مای اعصاب ایز تخمی ،آی دونت میک

پوستر نیو :|


اینم پوستر نیو :))



 

.

.

.

.

.

.

 (راوی....خودم بودم)

خونه غرق سکوت وآرامش بود!بی رمق ازپله ها بالا رفتیم و بعداز گفتن شب بخیری ازهم جدا شدیم...اول رفتمو به دخترکوچولوم سری زدم!خواب پادشاه هفتمم دیده بود وداشت میرفت سراغ هشتمی...

آروم پیشونیش رو بوسیدم رفتم سمت در بین دواتاق!در باز بود خوشبختانه...آروم وارد اتاق شدم و سعی کردم سروصدا نکنم!آروم حولمو برداشتم و رفتم حموم...وان رو پرآب کردمو کلی شامپو توش ریختم.لباسامو ازتنم بیرون کشیدم و توی نشستم...سرمو به لبه ی وان تکیه دادم وبیشتر توی وان فرو رفتم!

چقد گرمای این آب خواستنی بود.حس میکردم تمام بدنم سبک شده.چشام داشت گرم میشد که باصدایی چشامو باز کردم!

کیو:وان جای خوابیدن نیست هانا...

با صدای خواب آلودی گفتم:خیلی خستم!اصن نای بلند شدن ندارم...

جدی گفت:کمک لازم نداری؟

_نه...برو الان میام

باشه ای گفت و عقبگرد کرد...از وان بیرون اومدم و زیر دوش آب گرم ایستادم...

کارم که تموم شد،حوله رو پوشیدم و کلاهشو روی سرم کشیدم.ازحمام بیرون اومدم و رفتم سمت کمد لباسا!کیوجونگ خیلی خشک و رسمی رو تخت نشسته بود.خیلی زود لباس پوشیدم و بدون خشک کردن موهام،کنار کیوجونگ نشستم....

_معذرت میخوام که دیر کردم!حالام سراپا گوشم...

کیو:استیون دعوتنامه فرستاده!چن روز پیش که باهاش حرف میزدم،گفتم که خواهرات اومدن اینجا...اونم برای هممون دعوتنامه فرستاده!هم دخترا هم پسرا...

_کیوجونگ...تو که میدونی توی چه شرایطیم!من،هیون،الی نمیتونیم بیایم اما تووسورا،ماری،لیان،یونگ،هیونگ و جونگ میتونین برین خوش بگذرونین...

کیو اخمی کردوگفت:ولی من میخوام تعطیلات کریسمس رو باهم باشیم...

سرمو روی شونش گذاشتم وگفتم:قول میدم بعد جشنواره یه سفر خوب بریم!این سفر برای همتون خوبه...ازجمله تووسورا!

کیو آهی کشید و گفت:همیشه همینو میگی...نمیدونم کی قراره یه سفر درست و حسابی بریم؟!

زیرلب گفتم:میریم.....خیلی....زود...

و نفهمیدم کی خوابم برد...

***

پرواز رو طوری ترتیب دادیم که کسی نفهمه این ایل دارن از کشور خارج میشن!لحظه ی آخر سورا رو بوسیدم وگفتم:خیلی مواظب بابا باش سورا...به کسی چپ نگاه کرد بزنش...

سورا خندید و کیو اعتراض کرد:من کی چش چرونی کردم؟

قبل از من جونگمین گفت:همیشه...تو یه چش چرون ماهری...

کیو:یاااااا...

الی و به پریا و ذکری گفت:الهی کوفتتون شه...الهی این سفر از گلوتون پایین نره...الهی اونجا بهتون خوش نگذره...

پریا خندید وگفت:خوش که میگذره صددرصددددد...

ذکری:رسیدیم بهت زنگ میزنیم که دلت بوسوزههههههه...

الی نگام کردوگفت:کیمیا...ینی خیلی آشغالی...خیلی بیشعوری...کثافت عوضی خر...

هیونگ با تعجب نگاشو از الی گرفت و روبه من گفت:الان چی بهت گفت؟!

_هیچی هیچی...برین دیگه دیر میشه هواپیما میپره هااا...

همگی ساکاشونو برداشتن و راه افتادن!بعدازاینکه از دیدمون خارج شدن،منو هیون و الی برگشتیم سمت ماشینا...

قبل اینکه سوار شیم هیون گفت:هانا؟تمرینو از کی شروع میکنیم؟!

_باید بیاین کمپانی ازاین به بعد چون خودم نمیتونم بیام خونه... و لطفا الی رو باخودت ببر!من جایی کار دارم بعدش میام کمپانی!

هیون باشه ای گفت و الی بدون اینکه چیزی بگه سوار ماشین هیون شد و راه افتادن...

منم درجا سوار شدمو راه افتادم!نمیدونم چرا گفتم کار دارم؟!درواقع از لحظه ای کن هواپیما پرید یه حس عجیبی داشتم!پس لازم داشتم با خودم خلوت کنم تا این حس از کله م بیرون بره...

***

(راوی هیون)

جفتمون ساکت بودیم!من دنبال حرفی برای باز کردن سرصحبت و اونم ناراحت...کلی توی دلم مقدمه چینی کردم و آخر خیلی بی تکلف وصریح گفتم:چرا ناراحتی؟!

تو دلم به خودم لعنت میفرستادم که چرا اینقد تابلو پرسیدم!چیزی نگفت...دوباره زبونم چرخید و گفتم:به خاطر اینکه نرفتی سفر ناراحتی؟

بلاخره زبون باز کرد و آروم گفت:خیلی دوس داشتم برم

_وقت واسه سفر زیاده!تو فعلا کارای مهمتری داری...

الی لجبازانه گفت:چه کاری؟یه هفته سفررفتن که آدمو نمیکشه...میکشه؟

_آدمو نمیکشه اما زندگی خیلیا رو به سمت نابودی میکشونه!میدونی اگه جشنواره رو نبری اونوقت تمام قراردادی که هانا با یونگ جون بسته،به نفع کی ایست تموم میشه؟اونوقت تمام سهامی که به اسم هاناست،به کی ایست تعلق میگیره...همینجوریشم به خاطر اشتباهات من کلی از برنامه عقب موندیم...

فک کنم تند حرف زدم چون الی ساکت شد و تا رسیدن به کمپانی هیچ حرفی نزد!وقتی رسیدیم،ماشینو پارک کردم و خیلی زود رفتیم سر کارمون...

تمام توان و تمرکزمو روی کار گذاشتم و تقریبا بدون خطا تمرین کردم ولی خب الی یه سری اشکال داشت که اونم به خاطر تازه کار بودنش طبیعی بود!

تمام طول روز رو تمرین کردیمو هانا رو ندیدیم!حدس میزدم درگیر آلبومش باشه.اولین خواننده زن سولو که فول آلبوم میداد و این برای منم سخت بود.فول آلبوم دردسر زیادی داره...

شب بااینکه خیلی خسته بودم اما الی رو رسوندم خونه و  برگشتم خونه ی خودم!باید برای هدفی که هانا برام ترتیب داده بود تلاش زیادی بکنم...این یه فرصت طلایی بود...

***

(پریا)

بعد از یه پرواز طولانی بلاخره رسیدیم!توی هواپیما یا خوابیدم یا آهنگ گوش دادم.ذکری هم همینطور!همه یه جورایی توی هواپیما دپرس بودیم.من یکی که دست خودم نبود!اون شوقی که داشتم پرکشیده بود و یه اضطراب خاص جاشو پر کرده بود...

استیون با ون اومده بود فرودگاه!پسرا خیلی بی ذوق باهاش احوالپرسی کردنو رفتیم سمت ون...حتی سورا هم ساکت بود!شاید اونم حال ما رو درک کرده بود...بارسیدن به خونه ی استیون و مشخص شدن اتاقا بدون هیچ حرف و مخالفتی همگی گزینه ی خواب رو انتخاب کردیم...

****

(ذکری)

از خواب که بیدار شدم،اتاق تاریک بود...چن لحظه ای طول کشید تا فهمیدم کجام!به ساعت دیواری بزرگی که روبروم بود نگاه کردم...اونقد چشامو ریز کردم تا فهمیدم ساعت هشته!پریا کنارم هنوز خواب بود.از تخت که پایین اومدم،متوجه یه تخت دونفره ی دیگه که گوشه ی دیگه ی اتاق بود شدم!

دونفر عین جنازه افتاده بودن روش...حدس زدنشونم سخت نبود!یکی با استتار کامل که یونگ بود و اون یکی با تاب و شلوارک که هیونگ بود...بیخیال از اتاق بیرون زدم!صدای کیوجونگ و استیون که مشغول بازی با سورا بودن از پایین به گوشم خورد!دستی به موهام کشیدمو به جمعشون اضافه شدم...

_سلام...

کیو:چه عجب یکیتون بیدار شد؟!

_فاز خواب داشتیم هممون!

کیو رو به استیون گفت:ایشون خواهر بزرگتر هانا هستن!ماری...

استیون دستشو سمتم آورد!باهاش دست دادم و گفت:خوشبختم...منم استیون لی هستم...متاسفانه دوست اعضای گروه!

_خوشبختم!

کنار سورا نشستم وگفتم:چیه کوچولو؟چرا ناراحتی؟

کیو:هرکاری میکنم هیچی نمیگه!حتی نمیخنده...نمیدونم چیکار کنم؟!

سورا کمی نگام کرد و بعد اومد بغلم!همونجور ک زل زده بود تو بهم پر چشاش اشک شدو شروع کرد به گریه کردن!متعجب و شوکه دستمو دورش حلقه کردم و گفتم:چی شده کوچولو؟چرا گریه میکنی؟

بااین سوالم گریش شدت گرفت!سعی میکردم آرومش کنم اما نمیشد...

کیو:عه؟سورا؟چت شد؟

استیون:چرا همچین شد؟

نگاشون کردم و گفتم:منم نمیدونم...

با صدای گوشی کیوجونگ،سورا بیشتر گریه میکرد!کیو گوشیشو برداشت و شروع کرد به حرف زدن!

کیو:سلام هانا؟

_...........

کیو:ها؟نمیدونم چشه؟ماری رو دید زد زیر گریه!

کیو گوشی رو سمتم گرفت و گفت:بذار رو بلندگو تا با سورا حرف بزنه!

گوشی رو گرفتم و گفتم:سورا؟هاناست...

صدای کیمیا پشت خط یهو بلند شدو گفت:جووووون کجاست دخملم؟

سورا نگاهی به گوشی انداخت وگفت:هانا؟!

کیمی:جون هانا؟چی شده کوچولو؟بابا اذیتت کرده؟پاشم بیام بزنمش؟

سورا اوهومی گفت و کیمیا ادامه داد:یااااا کیم کیوجونگ...دخملمو اذیت نکنااااا...چشاتو درمیارم...

سورا دوباره گفت:هانا؟

کیم:جونم؟میخوای بری پیش عمو یونگ؟با لپاش بازی کنی؟

سورا ک سر ذوق اومده بود دستاشو بهم کوبید و خندید!

کیم:ذکری پاشو دخملمو ببر پیش اون بالش طبی تنفسی زانکو حالش جا بیاد!

خندیدم وگفتم:باشه بابا...کشتی ما رو بااین دخترت!

استیون:سلام هانا...چرا نیومدی؟

کیم:کارداشتم میفهمی؟کارررررر....دفعه ی دیگه بد موقع دعوتنامه بفرستی مردی!

کیو و استیون مشغول حرف زدن با کیمیا شدنو منم سورا رو بردم بالا تا با یونگ سرگرم شه...

****

(راوی الی)

چن روزی بود که بچه ها رفته بودن سفر!من،هیون و کیمیا هرسه سخت مشغول کار بودیم...دیگه خبری از اون رفتارای شوکه کننده ی هیون نبود!مثل یه جنتلمن رفتار میکرد و کلی بهم احترام میذاشت...

د آخه خر همین رفتارات شدم دیگه هندونه فروش ^^ ...

توی دفترم نشسته بودم و قهوه میخوردم!با آهنگ آروم و بارونی که میبارید،حس خوب زندگی از قلبم سرریز میشد!چه حس قشنگی بود..

باتقه ای که به در خورد،رشته ی افکارم پاره شد!هیون جونگ با سه تا پیتزا اومد و روبروم نشست...

هیون:پیتزا گرفتم!هانا گفت خونه نمیره برا اونم گرفتم!

پیتزامو برداشتم وگفتم:دستت درد نکنه...گشنمه حسابی...

کیمیام به جمعمون اضافه  شد و شروع کردیم به غذا خوردن!کلی توی ذهنم با خودم کلنجار رفتم تااینکه دلو زدم به دریا و گفتم:هیون جونگ؟

متعجب نگام کرد و گفت:بله؟

_توی گذشته چی هست که کیوجونگ اینقدر به خاطرش مضطربه؟

غذاشو قورت داد و گفت:چرا میپرسی؟

شونه ای بالاانداختم و گفتم:دارم از کنجکاوی میمیرم!همین..

کیمیا که کلا سرش پایین بود،یه دفه از جاش بلند شد و بدون اینکه نگامون کنه گفت:غذاتونو بخورین برین سر تمرینتون

و بیرون رفت!هیون نگاهی به پیتزای کیمیا انداخت و گفت:این که چیزی نخورد؟!

با بیخیالی گفتم:این به درخت میگن...

هیون:چیزی گفتی؟

_نه پاشو بریم سرکارمون که فردا عکسبرداریو ضبط شروع میشه...

***

(راوی ذکری)

آماده شدیم به مقصد بار!پریا که ترکونده بود و قصد داشت تا خود صب خودکشی کنه تو بار ^^

هرچقد کیو گفت نمیاد پسرا نذاشتن و راه افتادیم!البته تقصیریم نداشت...سورا رو که نمیتونستیم ببریم تو بار.هرچند میدونستم سورا مریض میشه اما برای نیومدن کیو کاری نکردم...

باهم وارد بار شدیم و رفتیم وی آی پی!همه قرررررر دنس و مشروب و قاطی پاتی...

پریا:جوووووووون پاشو بریم وسط...

_بنیش...

پریا -_______- ضدحال بیشعور...

خندیدم وگفتم:خو خر دوتایی بریم وسط فک میکنن ما ازاوناشیم...

پریا آروم دستشو زد رو صورتش وگفت:الله اکبر جمع کن خودتو خواهرم...

خندیدم وگفتم:چرا با هیونگ نمیری؟

پری:خجالت میکشم...

بی مقدمه گفتم:هی هیونگ جون چرا با لیان نمیری وسط؟

هیونگ سوتی کشید وگفت:چرا که نه...بزن بریم خوشگله ...

پریا بلند شدو رو به من گفت:برگردیم خونه کشتمت...

خندیدم و به رفتن اون دوتا نگاه کردم!یهو جونگمین بلند شدوگفت:اوفففف منم برم وسط

موندیم منو کیوجونگ و یونگ و استیون وسورا(اوووووو یه لشکر مونده که)

استیون دستی رو شونه ی کیو زدوگفت:اون دختره رو میبینی؟همون که سفارشا رو میده؟

کیو کمی نگاه کردوگفت:آره...چطور؟

استیون:صددفه تلاش کردم تورش کنم نشده...ولی امشب کارو یه سره میکنم...

کیو چشمکی تحویل استیون داد وگفت:هیچ غلطی نمیکنی...برو...

استیون که رفت رو به یونگ گفتم:چرا اینقد پکری؟

یونگ نگاهی به سورا انداخت وگفت:منو این دخمله حالمون گرفتس...

خندیدم وگفتم:بوی مشروب حالتو بهم زده؟تو که مشروب خور حرفه ای هستی!

اخمی کردوگفت:اینطور نیست...اونقدرام که فک میکنی بد نیستم!

خواستم چیزی بگم که کیوگفت:درسته!یونگ اونقدرام حرفه ای نیست!حرفه ای هیون جونگه که گاهی 6بطری سوجو هم میخوره و مست نمیشه...

پوزخندی زدم وگفتم:پ جمیعا بی جنبه این! بیخیال...من میرم وسط!

بلند شدمو راه افتادم سمت پیست که حس کردم کسی شونه به شونم میاد!بادیدن یونگ کنارم تا اومدم حرفی بزنم،یونگ بازم اخم کردوگفت:آدمای ناجور اینجا زیاده...

چیزی نگفتم و باهم رفتیم وسط!پریا که حسابی باهیونگ ترکونده بود...صدای قهقهه زدنشو میشنیدم!خندیدم وگفتم:شادی به خدا...

یونگ:چیزی گفتی؟

_نه...

یونگ:رقصیدنت بد نیست!

_بهتر از رقصیدن توئه!انگار حال نداری...

نگاهی به پسرجذابی که یهو پرید بین منو یونگ و شروع کرد به رقصیدن نگاهی انداختم!چقد قیافش آشنا بود برام...یکم که به مخم فشار آوردم بافهمیدن اینکه این پسره کیه مخم سوت کشید!

با لبخند مکش مرگی نگام کردو به انگلیسی گفت:قشنگ میرقصی...

از ذوق دستمو رو دهنم گذاشتم وگفتم:رایان گازمن؟(بابا رایان گوزمن اسمشه الکی میگن گازمن :| و اینکه کوفتتون شه)

چشمکی تحویلم داد وگفت:پس منو میشناسی...

باز من اومدم به حرف بیام که با دستایی که دورم حلقه شدن خفه شدم!نگاهی به یونگ کردم که از پشت بغلم گرفته بود! لبخند بامزه ای زد و گفت:بریم نوشیدنی بخوریم عزیزم؟

چشام 4تا شد!رایان خندید وگفت:هی هی معذرت میخوام نمیدونستم با دوس پسرت اومدی...

یونگ:پس حالا ما میریم و تو میتونی با بقیه برقصی...

یونگ منو از پیست بیرون کشید وبدون اینکه چیزی بگه،ازم فاصله گرفت!نگاه عجیبی بهم انداخت و رفت سمت میزمون!دنبالش رفتم با رسیدن به میز چشمم به سورا افتاد که روی لباس کیوجونگ بالا آورده بود...

بانگرانی گفتم:چی شده؟چرا همچین شد؟

کیو دستمالی برداشت و دهن سورا رو تمیز کرد!پیراهنشو از تنش بیرون کشید و پلیورش رو پوشید و جلوشو بست!

کیو:نباید سورا رو میاوردم اینجا...

یونگ:باید ببریمش بیمارستان!

کیو بلندشد و سورا رو بغل گرفت وگفت:خودم میبرمش بعدشم میرم خونه...

 وخیلی زود رفت!

***

(راوی کیو)

خیلی زود سورا رو که بیحال تو بغلم بود رسوندم بیمارستان!دخترمو به پرستارا سپردم و خودم عقب کشیدم!پزشکی که بالا سرش بود به طرفم اومد و گفت:آمریکایی نیستین؟

_نه...حال دخترم چطوره؟

دکتر:حالت تهوع و افت فشار برای یه بچه ی دوساله فک نمیکنم چیز خوبی باشه!لطفا دفعه ی بعدی دخترتونو همراه خودتون بار نبرین...

شرمنده سرمو پایین انداختم و گفتم:حالا باید چیکار کنم؟

دکتر:سرمش که تموم شد میتونین ببرینش و توی خونه براش سوپ و غذای مقوی درست کنین!

دکتر که رفت رفتم سمت سورا که خواب بود!خاک تو سر احمقت کنن کیوجونگ...نباید میرفتی...نباید میبردیش بار...خیلی احمقی...

دستمو روی دستای تپل وکوچیکش گذاشتم!بابا فدای دستات شه...آروم روی دستشو که سرم زده بودن بوسیدم و از اتاق بیرون اومدم!حتی طاقت نداشتم برای یه لحظه بیحالی بیماریشو ببینم...توی لابی بیمارستان نشستم و کلافه گوشیمو از جیبم بیرون آوردم...لازم داشتم با هانا حرف بزنم...

****





این قسمت باید بیشتر میشد ینی یه راوی هیونگ ویه راوی کیو دیگه داشت اما چون لپ تاپم مرگ گرفته نمیتونم بنویسمش...بخونین من اینو ری استارت کنم پوستر بسازم بشینم بنویسم براتون....

نمینویسم دیگه 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.