SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت 19

 سلام...
ببخشید اگه کمه...رفتیم خونه خاله شهناز از بس گریه کردن
اعصابم به فاک رفت نتونستم بنویسم...
جزوممو هم پاکنویس نکردم :|
حوصله ی آپلود آهنگ ندارم خخخخخ
 






(راوی ذکری)

بادیدن یونگ سنگ درجا گفتم:وای من معذرت میخوام!فک نمیکردم شما باشی...

یونگ نگاهی به اطرافش انداخت وگفت:بابت گوشیتون واقعا متاسفم!حتما براتون یکی میخرم اما الان باید برم چون مادرم منتظرمه...

ادای احترام کرد و رفت!شونه ای بالا انداختم و وارد مجتمع شدم...الی و پریا کنارهم وایساده بودن و مشکوک نگام میکردن!

پریا:چیکار میکنی دوساعته؟

_هیچی گوشیم داغون شد!

الی:وا؟چطوری اونوقت؟

_دم در خوردم به یونگ...نه ینی اون خورد به من و گوشیم افتاد زمین...

پریا:عب نداره!حالا بیاین بریم بچرخیم اینجاها!

راه افتادیمو کل مجتمع رو گشتیم.عین دیوونه ها هرچی که خوشمون میومد خریدیم...خریدمون تا شب طول کشید.شام رو توی مجتمع خوردیم و بعد بادست خیلی پر برگشتیم خونه...

(راوی خودم)

حس میکردم یه چیز پشمی روی صورتم درحال حرکته!چشامو که باز کردم با قیافه ی سورا که یه عروسک خرس بزرگ دستش بود،مواجه شدم...سورا درتلاش بود که عروسکشو جمع کنه!لبخندی زدمو خواستم کمکش کنم که دستی از پشت سرم دراز شد و عروسکو توی بغل سورا جا دادوگفت:سورا؟به نظرت مامانت از کادوش خوشش میاد؟

برگشتم سمت کیو و باتعجب نگاش کردم!این کی برگشته بود که من نفهمیده بودم؟

کیو:عصر بخیر...

اخمی کردم و دوباره بهش پشت کردم!سورا سرشو کج کرد و مظلوم نگام کرد!دستمو باز کردم و سورا عروسکو از بغلش پایین انداخت و اومد بغلم دراز کشید!

کیو:میشه فقط قهرنکنین؟!هر تنبیهی قبوله هااا

_برو بیرون...

کیوبلند شد و اومد روبروم دراز کشید!دستی رو گونه ی سورا کشید و گفت:منت کشی رو باید از دخمل شروع کرد...

سورا رو آروم کشید تو بغل خودش وروی شکمش گذاشت:بابا خیلی متاسفه که باعث شد شما گریه کنی...حالا بابا رو میبخشی؟

سورا مظلوم کیو رو نگاه کرد و چشاش پراز اشک شد!

کیو سریع سورا رو بغل گرفت وگفت:چیزی نیست بابایی...فدات شم چیزی نیست!بابا غلط کرد داد زد!

آروم سورا رو از خودش جدا کرد و بوسیدش!عروسکو دوباره جلوی سورا گرفت و شروع کرد به شکلک درآوردن تااینکه سورا خندید!دوباره بوسیدش و کنار عروسکش روی زمین گذاشتش تا بازی کنه...

نگاهی بهم انداخت و گفت:خب میریم سراغ مرحله ی دوم!

_برو بیرون کیوجونگ...صدای اون داد احمقانه ت هنوز توی گوشمه!

زیرچشمی به سورا نگاه کردوگفت:من یه اشتباهی کردم حالا جلو سورا جبهه نگیر...

_پس دلیل کارتو توضیح بده!

هوفی کرد وگفت:قسم میخورم زمانش که برسه همه چیزو بهت بگم ولی الان ازم نخواه بگمش چون حتی خودمم آمادگیشو ندارم...

ازاین همه ابهامی که توی سرم بود،تنفر داشتم!توی ذهنم دنبال یه جواب بودم که کیوجونگ گفت:هانا؟ببخش...باشه؟منو به خاطر همه چیز ببخش...

_ازاین همه ابهامی ک برام ایجاد کردی متنفرم!و متاسفانه اونقد دوست دارم که چشمو رو همه ی کارات ببندم...این اعجاز توئه که منو درگیر خودش کرده...

باخوشحالی گونمو بوسید و گفت:ینی بخشیدی؟

لبخندی زدم و گفتم:حالا بده ببینم چی گرفتی؟شاید بعداز دیدنش بخشیدمت...

کادومو بهم داد وگفت:نه دیگه بخشیدی این کادوام واسه اینه که دختر خوبی هستی...

بادیدن انگشتری که توی جعبه بود،جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم:وای این همونه ک قولشو داده بودی....

پایین پرید و سورا رو بغل گرفت و گفت:اصلا قابلتو نداره...

انگشترو دستم انداختم و گفتم:خب الان ک فک میکنم باید چن وقت یه بار قهر کنم که برام کادو بخری...

بااخم نگام کرد وگفت:بی انصافی نکن دیگه...من همیشه برات کادو میخرم...

از تخت پایین اومدم و همونطور که موهامو مرتب میکردم،گفتم:اینو دیگه خداییش راست میگی...

یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه،گفت:یه غذای حسابی برا شام درست میکنی؟

_آره...امروز که سرکار نرفتم از ظهرم که هیچی نخوردیم...

کیو:منم نخوردم!پس با سورا یه چی بخورین و یه شام خوشمزه آماده کن!

سورا رو ازش گرفتم و گفتم:جایی میری؟

کیو:آره ولی زود برمیگردم!

_خیله خب...

کیو که رفت همراه سورا پایین اومدم و ناهاری که حدس میزدم کار ذکری باشه رو گرم کردم...

****

(راوی کیو)

از خونه بیرون زدم و سوار ماشین شدم!قبل ازاینکه راه بیوفتم گوشیمو از جیبم بیرون کشیدم و پیامی فرستادم...گوشی رو روی داشبورد انداختم و حرکت کردم!

امیدوارم گند نزنم...همین!به خاطر ترافیک کمی طول کشید تا رسیدم به برج!عینکمو روی صورتم گذاشتم و پیاده شدم...با عجله خودمو رسوندم به طبقه ی 10...رمز در رو وارد کردم و رفتم داخل!با ورودم به نشیمن دیدمش. پشتش به من بود و بیرون رو تماشا میکرد.

رومبل نشستم و گفتم:بیا بشین...

بدون اینکه برگرده سمتم گفت:گوش میدم

هوفی کردم و گفتم:چرا لج میکنی؟!

جوابی نداد...حسشو درک میکردم!آروم گفتم:معذرت میخوام هیون جونگ...فقط بیا بشین و بهم گوش بده!

بلاخره نشست و گفت:میشنوم...

نفس عمیقی کشیدم وگفتم:هیونگ...من قصد ندارم جلوتو برای ازدواج بگیرم ولی باید از راه درستش وارد شی وگرنه زندگی خیلیا بهم میریزه...

هیون:اگه منظورت طرفدارامه....

_نه نه...طرفدارات نه...همه چیز مربوط به گذشتس.گذشته ای که زندگی خیلیا بهش گره خورده...

با تعجب نگام کرد!برای اینکه از گذشته نپرسه،سریع گفتم:تو میخوای باالی ازدواج کنی درسته؟!

سریع تکون داد و گفت:نمیتونی تصورشو بکنی که چقد روحم با روحش گره خورده...

سرشو پایین انداخت و لبشو گزید!

با فکری که از سرم گذشت،آروم گفتم:هیونگ...اگه اینطور میخوای پس من فکر بهتری برات دارم!

هیون جونگ:چه فکری؟

لبخندی زدموگفتم:عجله نکن!بهت میگم اما اول باید منو ببخشی

هیون جونگ اخمی کرد وگفت:باشه اما اگه کمکم نکنی اونوقت باید خودتو مرده فرض کنی!

تلخ خندیدم وگفتم:بله قربان...حالا برو لباساتو عوض کن بریم خونه ی ما!اما واگرم نداره چون اگه نبرمت هانا منو میکشه...

هیون جونگ بلند شدوگفت:مگه من اما واگر آوردم؟

_باشه پس زود بیا که دم راه میخوام نقشمو بت بگم!

عین تیر دررفت و آماده شد...باهم پایین اومدیم و سوار شدیم!

****

(راوی خودم)
شب قبل با تموم شلوغ بازیامون تموم شد!کیوجونگ از هیون معذرت خواهی کرد و نمیدونم چی  بینشون گذشته بود که هیون عین یه جنتلمن کل شب رو گذروند وفقط گاهی یه سری جمله به جونگ میپروند که ما همگی پخش زمین میشدیم...
امروز اما همگی با جدیت تمام مشغول کار بودیم!وسطای ضبط بودم که سونگ ضبط رو متوقف کرد و گفت:هانا گوشیت خودشو کشت!
گوشیو ازش گرفتم و بادیدن تماسای کیو جونگ پوفی کردم و شمارشو گرفتم!
_کیوجونگ؟بهت که گفتم کل روز سر ضبطم...
کیو:هاناااااااااا...داداش استیون برامون دعوت نامه فرستاده!
_وسط این همه کار؟؟؟؟
کیو:نمیشه لغوشون کنی؟من که حسابی خوشحالم...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:من هفته ی بعد وقتم آزاده!توو سورا جلوتر برین و بعد من میام...
کیو:پس شب اومدی راجع بهش حرف میزنیم...
_باشه عزیزم...
قطع کردم و برگشتم سرکارم!تا خود شب بی وقفه خوندم ورقصیدم ورفتم عکسبرداری...آخر شب توی دفترم بودم که یهو در باز شد وپریا کلشو آورد داخل!
پری:پاشو بریم دیگه...نزدیک 12 شبه!
خسته و بی رمق وسیله هامو جمع کردم و گفتم:بی نهایت خستم و یه بحث سنگین تو خونه انتظارمو میکشه!
باهم راه افتادیم سمت پارکینگ...پری:چه بحثی؟
_استیون برامون دعوتنامه فرستاده!برا هممون تقریبا...
چپیدیم تو ماشین وپریا ماشینو روشن کرد!
پریا:آخ جوووووووووووووون بریم هالیووووووووود...
_بذار با کیو حرف بزنم ببینم چه میکنه؟!
پریا دیگه چیزی نگفت ومنم سعی کردم دهنمو ببندم و انرژیمو جمع کنم برای حرف زدن با کیوجونگ.....
.
.
.
.
به به...یه سفر هالیوودی هم که پستتون خورد ...شادکام باشید درسفر...
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.