SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت 18

 بفرمایید داستان داغ داغ
پوسترم کار خودمه ...پرپرش هستم
آهنگ







 

.

.

.

.

.

(هیون)

همونطوری جعبه رو جلوی الی گرفته بودم و منتظر!متوجه کیو شدم که بلند شد و اومد سمتمون!

کیو:چیکاری میکنی هیون جونگ؟

چیزی نگفتم!کیو دوباره سوالشو تکرار کرد و وقتی جوابی نشنید،جعبه رو ازم گرفت و پرتش کرد طرف نشیمن...باعصبانیت مقابلم ایستاد وگفت:جواب منو بده هیون جونگ...

لبخندی زدموگفتم:فقط میخوام ازدواج کنم!مثل تو...اما علنی و آشکار...

نفهمیدم چی شد که رو زمین افتادم!کیو مشتشو باز کرد وگفت:ازاین خونه گمشو بیرون کیم هیون جونگ...

دستمو روی صورتم که داغ شده بود گذاشتم و پوزخندی زدم!هانا سریع رفت سمت کیوجونگ و گفت:چیکار میکنی کیو؟

بلند شدمو روبروش ایستادم!زهرخندی زدمو بدون هیچ حرفی از خونه بیرون اومدم!این کیوجونگ بود؟این همون کیوجونگ بود؟نه...امکان نداره...اون هیچوقت ب من بی احترامی نمیکنه...

کلاهمو رو سرم کشیدم و به بغضم اجازه ی شکستن دادم...گریه ای که از سر رفتار کیوجونگ بود...چرا نمیذاره منم ازدواج کنم؟منم میخوام تکیه گاه دختری بشم که دوسش دارم...پدر شم و هرروز عصر بچه هامو ببرم پارک...به دخترم محبت کنم و همسرم حسودیش شه و سرزنشم کنه...اما...مثه اینکه این چیزا برای هیون جونگ تعریف نشده!برای من فقط خوندن و رقصیدن تعریف شده...

با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم و از ترس،دوقدمی عقب رفتم!سرمو که بالا آوردم،جلوی خونه ی قدیمیم بودم...خونه ای که سال ها پیش به یه زوج میانسال اجارش دادم...زنگ درو زدم...شاید میخواستم خاطراتمو ورق بزنم...

خانوم چویی که حالا کمی پخته تر ب نظر میرسید،جلوی در ظاهر شد...

خانوم چویی:اوه...هیون جونگ شی؟!خوش اومدید...

به نشونه ی احترام کمی خم شدم و گفتم:میشه بیام داخل؟

خانوم چویی با بهت گفت:البته...البته...بیا داخل!

وارد خونه که شدم،عطر گل یاس اولین چیزی بود ک ب مشامم خورد...با لذت و با تمام وجودم بو کشیدم...

_همسرتون خونه هست؟

خانوم چویی:آآآ نه...اون رفته خرید!اتفاقی افتاده؟خونتون رو میخواین؟

_نه...میشه برم و اتاق طبقه ی بالا رو ببینم؟

خانوم چویی:همون که درش قفله؟البته که میتونین...

همراه خانوم چویی رفتم داخل!اون رفت ک  قهوه درست کنه و منم رفتم طبقه ی بالا!کلید اتاق رو از زنجیر گردنم جدا کردمو درشو باز کردم...همه جا تار بسته بود و خاک همه جا رو پوشونده بود...اشکامو پاک کردمو لبخندی زدم...اینجا دنیای اشتباهات منه!این خونه پراز اشتباهه...

*

(راوی کیو)

هانا دوباره پرسید:باتوام کیوجونگ!چیکار میکنی؟

_ندیدی داشت چه غلطی میکرد؟ها؟

هانا سورا رو زمین گذاشت و گفت:من نمیفهمم ازدواج هیون چه ربطی به تو داره؟فقط خواستگاری کرد...

ازدواج....خواستگاری...رومغزم بود این حرفا...وبرای اولین بار درطول این 6سال داد زدم:به تو مربوط نیست هانا...اینو بفهم...

چن لحظه تو چشام زل زدو بابلند شدن صدای گریه ی سورا،خم شد و بغلش کرد!بدون اینکه چیزی بگه رفت بالا...اونقد اعصابم خرد بود که فقط کتمو برداشتم و از خونه بیرون زدم...

بی هدف خیابونا رو طی میکردم!هنوز هیچی نشده طوفان رو حس میکردم...طوفان بزرگی تو راهه کیوجونگ...طوفانی به بزرگی دلت...به بزرگی زمین...

ماشین رو کنار خیابون نگه داشتم و سرمو محکم رو فرمون کوبیدم...دوباره چهره ی سورا و هانا اومد جلو چشمم...چه غلطی کردم؟چرا سر هانا داد زدم؟چرا؟کیوجونگ تو یه احمقی...یه احمق به تمام معنا...

باید میرفتم پیش پدرم!اون میدونه چطور آرومم کنه...

دوباره ماشینو روشن کردم و راه افتادم سمت مغازه ی نجاری  پدرم!

*

(راوی ذکری)

یه شوک بزرگ اول صبی حالمونو جا آورد قشنگ...سه تایی توی نشیمن نشسته بودیم!جعبه ی حلقه توی دستای الی میچرخید،پریا بی هدف کانالا رو زیرو رو میکرد و منم زل زده بودم به قاب عکس بزرگ دابل اس که روبروم بود...

_بچه ها؟......شمام تو همون فکری هستین که من هستم؟

الی:اوهوم...اینجا چه خبره؟!چرا کیو اینطوری در رفت؟

_ینی واقعا چی شده؟!کیو اصن همچین آدمی نیست...

پریا کاملا متفکر گفت:مطمئنم که اتفاقی توی گذشته باعث این رفتار کیو شده...

الی:امکانش هست!ولی چه اتفاقی؟

_اینو باید از هیون پرسید...اون بیشتر درجریانه...

الی حلقه رو از جعبه بیرون کشید ودستش کرد:ولی بیشرف چه سلیقه ایم داره...خوشگله...

پریا:آره منم خوشم اومد ازش...

سری به نشونه ی تأسف تکون دادم و گفتم:من میرم بالا یه سر به کیمیا بزنم..

بلند شدمو راه اتاقو درپیش گرفتم!جلوی دراتاق که رسیدم،بوی شکلات به مشامم رسید...تقه ای به در زدمو کلمو بردم داخل...سورا روی تخت خوابیده بود و صورتش قرمز بود و دور دهنش شکلاتی...

کیمیام توی ایوون بود!رفتم سمتش اما هرچقد نزدیکتر میشدم بوی شکلات بیشتر میشد...کنارش که وایسادم بالحن آرومی گفتم:چرا سیگار میکشی؟

سیگارشو خاموش کردوگفت:یه بار توی یکی از سریالام مجبور شدم بیشتر از20نخ سیگار بکشم...بعد اون کارم،این اولین بارمه که میکشم...

_دیگه هیچوقت نکش...

پوزخندی زد و گفت:توی این 6سال،امروز اولین باری بود که سرم داد زد...

_باید مشکل بزرگی داشته باشه وگرنه خودتم میدونی که کیو همچین آدمی نیست...

نگام کرد و لبخندی زد:میدونم...شاید من خیلی نازک نارنجی شدم و به عصبانیت کیو عادت نکردم...

بی اختیار بغلش کردم و گفتم:بزرگ نشو کیمیا...

از خیس شدن شونه ی برهنم فهمیدم گریه میکنه!پس چیزی نگفتم و توی همون حالت موندم تا اینکه خودش ازم جدا شد...اشکاشو پاک کردم و گفتم:دیگه نبینم گریه کنیاااا...

(راوی کیو)

کنار پدرم نشسته بودم...پدر با آرامش چاییشو مینوشید و من فقط با فنجون بازی میکردم...

_چیکار کنم پدر؟

پدر:فقط برو از همسرت معذرت بخواه و همه چیزو بهش توضیح بده...

_نمیتونم...جز ما سه نفر کسی از گذشته باخبر نیست و شما بهتر از هرکسی میدونین که من مجبور بودم...

پدر فنجون رو کنار گذاشت وبلند شد...سمت باغچه رفت و کنار باغچه نشست!کمی از خاک رو توی مشتش گرفت و گفت:کیوجونگ...توالان شبیه مشت منی...توی مشت من خاک و دونه هست...همسر تو خاک ودونه های توی این مشتن...تا من مشتم رو باز نکنم،اون دونه ها وخاک هیچوقت زمین نمیریزن اما وقتی مشتمو باز کردم همه چیز بهم میریزه...خاک حقیقت حفاظ دورشو میدونه پس نمیریزه...اما وقتی شکاف جدیدی ایجاد بشه خاک از حفاظش بیرون میاد...فهمیدی؟

سری تکون دادم و گفتم:بهش میگم اما...حالا نه...هنوز وقتش نیست...

بلند شدمو گفتم:ممنون پدر...فک میکنم باید برگردم کنار هانا و.......دخترم....

ادای احترام کردم و از خونه بیرون اومدم...سر راهم برای هانا و سورا کادو خریدم و بعد برگشتم خونه!

همه جا ساکت بود !با دیدن دخترا توی آشپزخونه،رفتم داخل و بعداز ادای احترام گفتم:متاسفم که صدامو بلند کردم!

ماری:اینو برو به هانا و سورا بگو...جفتشون از بس گریه کردن خوابشون برد...

آخی گفتم و لبمو گزیدم...خیلی احمقم...خواستم از آشپزخونه بیرون بیام که ماری صدام زد...وقتی برگشتم سمتش،پکتی رو برام انداخت!یه پاکت سیگار شکلاتی...

ماری:فک کنم حقت باشه که بدونی هانا گاهی سیگار میکشه...سر اون فیلمش به بعد...

پاکتو توی مشتم فشار دادم که الی گفت:اینا رو نگفت که تریپ پشیمونی برداری!گفت که بدونی زنت تحت فشاره...

لیان:کسیم که میتونه کمکش کنه تویی کیوجونگ...پس به خودت بیا....

_ممنون...

به همون یه کلمه اکتفا کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم...رفتم سمت اتاق وخیلی آروم درو باز کردم!با دیدن هانا که سورا رو بغل گرفته بود وچهره ی ناراحت هردو،دوباره ودوباره توی ذهنم سرخودم فریاد زدم!

عسلی کنار تخت رو آروم  جابه جا کردم طوریکه وقتی بیدار شدن ببیننش!کادوهاشونو روی عسلی گذاشتم وبدون معطلی رفتم رو تخت!پشت سر هانا دراز کشیدم ودستمو دور کمرش انداختم...

(راوی ذکری)

بعداینکه کیو رفت،الی برگشت و خیلی خنثی گفت:دهنم سرویس شد از بس فلسفی حرف زدمااااا...

پریا:یه دوساعتی فک کنم هواخوری لازم داریما...

_هواخوری رو چهارپایم...پاشین برین جمع کنین بریم بیرون...

پراکنده شدیمو همگی بعد از چند دقیقه آماده شدیمو رفتیم بیرون!از وسط یه پارک گذشتیم وسر راه سه لیوان قهوه ی داغ گرفتیم...همونجور که مسیرو طی میکردیم به یه مجتمع رسیدیم...

الی:بیاین بریم خرید...موقع اعصاب خردی فقط خرید حواس آدمو پرت میکنه...

پریا:بیگ لایک بدو بریم...

پریا و الی جلوتر رفتن!خواستم وارد شم که با برخورد مردی بهم گوشیم از دستم افتاد...

_حواست کجاست؟

خم شدم و گوشیمو برداشتم...با دیدن صفحه ی خرد شدش از عصبانیت داد زدم:احمق...جلوتو نگاه کن....

چشمم که اون مرد افتاد یهو جلو دهنمو گرفتم...یونگ سنگ احترامی گذاشت وگفت:واقعا منو ببخشین!اصلا حواسم نبود ماری شی...

.

.

.

.

منم که کلا بی تقصیرم 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.