SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت 17

آقا اگرم کمه ببخشید دیگه باید همونجا تموم میشد...

جهت خماری عرض میکنم



یه کاپشنم خودتون براش تصور کنین  .

.

.

.

.


اصن بدون آهنگ این قسمتو نخونین...تمام حسش به آهنگشه


Far east movement



(راوی هیون جونگ)

خودمو روی تخت انداختم!با صدایی که از گوشیم بلند شد،لبخندی رو لبام نشست...گوشیمو برداشتم و بادیدن عکس یونگ سنگ روی صفحه،خیلی سریع جواب دادم

_سنگیا...اتفاقی افتاده؟

سنگی:آیششش ...ببخشید هیون جونگ!میخواستم به هونگ زنگ بزنم...متاسفم!

_اشکالی نداره...خب پس من اول قطع میکنم!

تماس رو قطع کرد و خیلی زود آهنگی که توی ذهنش مدام تکرار میشد رو گذاشت و صداشو بلند کرد...به سقف خیره بود اما،فکرش توی گذشته...

چرا زندگیش داشت تکرار میشد؟لبخندی زد و زیرلب گفت:اگه این تکرار همون شیرینی رو داره،حاضرم تا عمر دارم اشتباهاتمو تکرار کنم...

تنها چیزی که میشنید صدای آهنگ و تنها چیزی که حس میکرد گذشته بود!دوباره و دوباره و دوباره لبخند رو لباش نشست...فک کردن به خاطراتی که ازنظر بقیه تلخ و باعث سقوطش شده بود اما برای خودش حتی اون سقوط شیرین بود!یه سقوط سخت که فقط مزه ی شیرینش زیر دندون هیون جونگ مونده بود...

*

(راوی کیو)

گاهی آسمون سئول برام از هرچیزی آرامشبخش تر بود...برای کمک کردن به هیون جونگ اول باید خودم آروم میشدم...خودم که توی اشتباه هیون جونگ شریک بودم...اشتباهی که فقط من و هیون جونگ ازش خبر داشتیم...

نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به داخل اتاق انداختم!این منم...کیم کیو جونگ...متأهل...و پدر یه دختر دوساله...همسرم کیم هانا...خواننده و بازیگر کی پاپ...

هیچ چیزی توی گذشته نباید مانع زندگیم بشه!به هیون جونگ اجازه نمیدم با تکرار اشتباهات گذشتش،آینده ی این خانواده رو برباد بده...

دستمو روی قلبم گذاشتم و چشامو بستم!نفس عمیقی کشیدم و گفتم:زیر همین آسمون قسم میخورم که هراتفاقیم بیوفته،ذره ای از علاقم به همسرم ودخترم کم نمیشه...

چشامو باز کردم...حالا احساس بهتری داشتم!برگشتم تو اتاق و خزیدم زیرپتو.

(هیون)

باصدای دلنشینی چشامو باز کردم!کمی که دقت کردم،متوجه شدم که آهنگ رو قطع نکردم دیشب و هنوز داره میخونه...با یه حس خوب،از تخت پایین اومدم!صورتمو شستم و یه دست لباس ورزشی پوشیدم!هدفونمو به گوشیم وصل کردم و بدون توجه به چیزی،از خونه بیرون اومدم...رفتم کنار دوچرخه ها که با دیدن تخته ی اسکیت،لبخندی زدمو برداشتمش...

با خوشحالی دویدم سمت در خروجی و سوار تخته شدمو راه افتادم...تا کنار خونه م رو با تخته اسکیت رفتم!وارد ساختمون که شدم نگهبان از دیدنم تعجب کرد...تخته رو انداختم زیربغلم و دویدم سمت آسانسور...چن لحظه بعد وارد خونه م شدم...تخته رو دم در گذاشتم و رفتم داخل!مستقیم سمت اتاقم رفتم ودر گاوصندوق رو باز کردم...جعبه ی کوچیکی رو بیرون آوردم و درشو بستم!بعداز برداشتن کیف پولم دوباره تخته رو برداشتم و از خونه بیرون زدم...بدون توجه به کوچیکترین چیزی...

سر راهم به یه خانوم مهربون که گل میفروخت برخوردم!اسکیت رو نگه داشتم و به گلای رنگارنگ خیره شدم...

زن:میتونم کمکت کنم پسرم؟

_ها؟آره...یه شاخه گل میخوام...برای دوستم

زن رز قرمزی بهم داد و گفت:آدم کسی رو که دوست داره،دوست خطاب نمیکنه...

لبخندی زدمو گفتم:ممنون خانوم!نصیحتتون یادم میمونه...چقد باید پرداخت کنم؟

زن:اگه موفق شدی همراهش بیا اینجا اونوقت پولش رو ازت میگیرم...

به احترامش خم شدم و دوباره رفتم رو اسکیت!حس خوبی داشتم...

وارد خونه که شدم،الی داشت از پله ها پایین میومد و صدای بقیه از آشپزخونه میومد...خیلی سریع جلوش ایستادم و گفتم:صبح بخیر

سعی داشت از کنارم رد بشه اما خیلی زود گل رو جلوش گرفتم!باتعجب نگاش کرد وگفت:به چه مناسبت؟

_معذرت خواهی...پشیمونی...هرچی اسمشو میذاری ولی بابت همه چی معذرت میخوام...

نگاه سنگین بقیه رو از توی آشپزخونه حس میکردم!بلافاصله از جیب کاپشنم،جعبه رو بیرون کشیدم و جلوش گرفتم:با من ازدواج میکنی....کیم الی شی؟



 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.