SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت 15

اینم از قسمت 15 داستان خودمممممممممممممم

اینم هیون دلاک



 .

.

.

.

.

.

.

 (راوی ذکری)

یونگ با آهنگ هلو ملو شروع کرد...اووووفففففف پسره ی بامزه ی خر...آهنگ هلو ملو که تموم شد،کیمیا نگام کرد و گفت:آقا من پرپر...پرپر بدون بحث...

الی کنارم خندید وگفت:بابا ذکری الان خودش نای بحث نداره...

پریا:خو لامصب حق داره دیگه...این لپو نگاه رو سن...

یونگ دوباره روی صحنه ظاهر شد و بعداز خوندن بیکاز آیم استوپید،شروع کرد به حرف زدن...

یونگ:سلام من هئو یونگ سنگ پرنس گروه دابل اسم...

صدای جیغ جمعیت دراومد...کیو بلند شد و همراه سورا رفت ته سالن و دیگه ندیدمش...

یونگ خواست حرفی بزنه که با اشاره ای که از پشت صحنه بهش شد گفت:اوه...یه مهمون ویژه داریم...اما زیاد جیغ نزنین ممکنه بترسه...

از صحنه بیرون رفت و چن لحظه بعد درحالیکه سورا بغلش بود،برگشت...گونه ی سورا رو که بوسید صدای جیغ جمعیت و ذوق سورا قاطی شد...یونگ لبخند پهنی زد که چال لپش مشخص شد و بلافاصله سورا انگشتشو توی چال لپ یونگ فرو کرد...

یونگ رو به جمعیت گفت:دختر کیوجونگه دیگه...به لپای من حساسن پدر و دختر...

دوباره صدای جمعیت...یونگ میکروفون رو جلوی سورا گرفت و گفت:سلام کن

سورا با ذوق گفت:آنی...

و بازم صدای جمعیت...به معنای واقعی کلمه داشتم پرپر میشدم!اگه دختر خودت بغلت بود چه میکردی آخه؟کلا رفتم تو فکر و دیگه هیچی از کنسرت نفهمیدم و فقط یونگ سنگ رو میدیدم که چقد خوشحال داره اجرا میکنه...

***

(راوی یونگ)

در طول کنسرت نگاه ماری کلا روی من زوم بود!چن باری نزدیک بود آهنگو اشتباه بخونم...به جرأت میتونم بگم این بهترین کنسرت تاریخ عمرم بود!دوباره با برادرام روی سن،بغل گرفتن سورا و آهنگ خوندن براش،حس سنگینی نگاه یه دختر که اولین بارم بود تجربش میکردم!خیلی بهم خوش گذشت و کل سالنم روی هوا بود...

بعداز تموم شدن کنسرت،خیلی زود رفتم توی رختکن و لباسامو عوض کردم.تقه ای به در خورد و پسرا و دخترا اومدن داخل.پسرا بغلم گرفتن و نوبت به جونگمین که رسید گفت:من بغلت نمیکنم!باید اول دوش بگیری

خندیدم وگفتم:خفه شو بابا

و خودم بغلش گرفتم.جونگمین در تقلا برای اینکه از من جدا شه و منم محکم گرفته بودمش!همه درحال خندیدن بودن.از جونگ که جدا شدم،الی و لیان و ماری هم جلو اومدن و باهاشون دست دادم...نگاه ماری اینبار یه جور دیگه بود!

بعداز ماری،هانا،سورا رو به کیو سپرد و محکم بغلم گرفت!ازتعجب چشام گرد شد.هانا ازم جدا شد و لپامو کشید:آیگو...نگاه کن چه تعجب کرده!

هیون خندید وگفت:منم تعجب کردم!

الی:لابد توام میخوای یکی لپاتو بکشه :|

هیون اینبار لبخندی زد و گفت:آره میخوام.

هانا:خوشحالم که اعتماد به نفست بیشتر شده یونگ سنگ!واقعا برات خوشحالم اونقد که دوس دارم گریه کنم!

اینبار خودم بغلش گرفتم و گفتم:ممنون هانا!اگه امروز نمیومدین بهم خوش نمیگذشت.

و ازش جدا شدم!کیو نزدیکم اومد و گفت:داداش اگه با زنم کار نداری ببرمش دیگه!

سورا رو ازش گرفتم و گفتم:با دخترت کار دارم...شما میتونین برین...

کیو خندید و لپامو کشید و پشت بندش سورا لپمو کشید!

_ینی خانوادگی با لپای من حال میکنینا...

زدیم زیرخنده که هیونگ گفت:هی هیونگ،امشب شام مهمون تو...

لیان:خسیس...

خندیدم وگفتم:خیله خب!مهمون من...

با صدای موبایل جونگ،همه ساکت شدیم!جونگ با تعجب به گوشیش خیره شد و بعد معذرت خواهی کرد و از اتاق بیرون رفت!

هیون خیلی بیخیال گفت:اینم عاشقه ها...

چشمم به کیوجونگ افتاد که از چشماش یه عصبانیت خاص دیده میشد و هانا که سعی میکرد حواس کیوجونگو پرت کنه!

این وسط کسی که ساکت بود ماری بود!دیدمش که روی یکی از صندلیا نشسته بود و سرش توی گوشیش بود!برای عوض کردن جو گفتم:خب امشب همه رستوران همیشگی شام مهمون من...

هیونگ:تو همیشه اونجا میز رزرو داری؟

_501 درصد...پس اجازه بدین یه دوش بگیرم که بریم...

سورا رو به لیان سپردم و رفتم که دوش بگیرم...

****

(راوی جونگ)

بادیدن شماره ای که روی تلفنم افتاده بود فکم باز موند!معذرت خواهی کردمو ازاتاق بیرون اومدم...

بدون هیچ مقدمه ای گفتم:ایون؟

_سلام جونگمین...

از خوشحالی زیاد زبونم بند اومده بود!

_جونگمین؟پشت خطی؟

_آ....آره...سلام...

ایون:میتونی امشب بیای به آدرسی که بهت میدم؟

_ها؟بیام؟اگه کیو جونگ....

حرفمو قطع کرد وگفت:کیوجونگ نمیفهمه...

_البته که میام...کجا بیام؟

ایون:پارک پاییزه رو بلدی؟

_آره...

ایون:وسط پارک،کنار حوض بزرگ ساعت 8...

و قبل ازاینکه جوابشو بدم قطع کرد!نمیدونستم دقیقا چه واکنشی نشون بدم!کیوجونگ کله شو بیرون آورد و گفت:هی جونگمین....چرا نمیای تو؟

با لکنت گفتم:آآآ....میام...الان میام...

پشت سر کیوجونگ رفتم داخل !نگاهی به ساعت انداختم که 7 رو نشون میداد!

هیونگ:جونگمین امشب مهمون یونگ سنگ هیونگیم...

چه خووووووووب...پس میتونم بپیچونم!

_معذرت میخوام بچه ها ولی کاری برام پیش اومده که مجبورم برم...

هیون:مشکلی پیش اومده؟میخوای همرات بیام؟

_نه نه...چیز خاصی نیست...بهتون خوش بگذره...

از همه خدافظی کردم و راه افتادم...تا برسم پارک بیشتراز یه ساعت طول میکشید!

***

(راوی خودم)

بعداز اینکه جونگمین رفت،مام بلند شدیمو رفتیم رستوران...کلی گفتیمو خندیدیم...ذکری از اون حال پرپریت بیرون اومدو کلی یونگ سربه سرش گذاشت،پریا کلی هیونگو اذیتش کرد،الی و هیونم که کلا درحال کل کل بودن و منو سورا و کیو بهشون میخندیدیم و تا حواسشون پرت میشد غذاشونو کش میرفتیم...

شب خسته و کوفته برگشتیم خونه!البته هیونگ و یونگ سنگ برگشتن خونه هاشون و فقط هیون همراه ما اومد...

از حموم بیرون اومدم که گوشیم زنگ خورد!با دیدن عکس ایون آه،از اتاق بیرون اومدم تا کیو بیدار نشه!

_سلام خوشگله...

ایون:سلام هانا...خوبی؟

_من خوبم...اتفاقی افتاده؟

ایون:آآ...اتفاق که چه عرض کنم...بیشتر شبیه یه رویاست...

خندیدم وگفتم:آووو پس کارمهمش این بود...چه سرعت عملی دارین...

ایونم خندید و گفت:یا هانا...به مادرم گفتم میرم خونه ی سوزی!گفتم توام درجریانی...

_یاااااا...گفتم فقط یه قرار بذارین...خاک تو سرتون...

جونگمین گوشیو گرفت و گفت:الانم سر قرارمونیم...نه توی تخت!

_دختر مردمو تا صب توی سرما نگه ندار جونگمین...

جونگ:اطاعت میشه قربان!ممنون هانا...

_کاری نکردم که...مواظب خودتون باشین...شبتون بخیر

جونگم خدافظی کرد و تماسو قطع کردم...کفترای خاک بر سر عجول...خندیدم و برگشتم توی اتاق!گوشیمو سایلنت کردمو رفتم سمت تخت...سورا رو که روی شکم کیو خوابیده بود،برداشتم و بردم توی اتاقش!خیالم که از سورا راحت شد،برگشتم تو اتاق خودمون و خزیدم زیر پتو!پشت به کیو خوابیدم که یهو دستاش دورم حلقه شد!

کیو:لااقل به سورا حسودیت میشه،بعدش خودت جاشو پر کن...

_نخیرم...حسودیم نمیشه!سورا باید تو اتاق خودش باشه!

کیو:منم خرم...پتو رو بکش بالاتر سردمه!

پتو رو بالاتر کشیدم و چرخیدم سمت کیو!نگاهی بهش انداختم و گفتم:داری برا خواب میمیری...

فقط لبخند کوتاهی زد!فهمیدم که حسابی خستس...گونشو بوسیدم و بعداز گفتن شب بخیر خودمم خوابیدم!

***

(راوی الی)

توی حیاط روی یکی از صندلیا نشسته بودم!نگاهم به آسمون بود و ذهنم خالی...همه خواب بودن اما من خوابم نمیومد!من کجام؟سئول؟خونه ی کی؟کیمیا؟کیمیایی که میشناختم یا کیمیای متأهل و خواننده؟

چقدر هممون بزرگ شدیم...انگار همین دیروز ازایران اومدیم اینجا!حالا ذکری عکاس یه کمپانی بزرگه وپریا یه کارگردان! ومن....یه مدل...

ازکجا به کجا رسیدیم؟ینی نمیتونستیم یه گوشه ی دیگه ازدنیا 4نفری دور هم باشیم؟حالا هممون درگیریم...درگیر فرصتامون،درگیر زندگیامون!همیشه وقتی چهارتایی پیش هم بودیم،پریا باید جدا میخوابید و ما سه تا میچپیدیم بغل همدیگه...

آه عمیقی کشیدم که صدایی به گوشم رسید!

_چرا آه میکشی؟

نگاش کردم و گفتم:نخوابیدی؟

روبروم نشست و گفت:بااینکه خیلی رفتم بالا اما نمیتونم بخوابم...

چیزی نگفتم!

هیون:تو چرا نخوابیدی؟

_نمیدونم...حس خوابیدن ندارم!

هیون نگاهی به آسمون انداخت وگفت:همیشه دوس داشتم یه شب پرستاره توی سئول ببینم...

ناخودآگاه لبخندی زدموگفتم:ولی تا دلت بخواد من تو کشورمون شب پرستاره دیدم

با حس سنگینی نگاه هیون،نگاش کردمو گفتم:چیزی شده؟؟؟؟
هیون بلند شد و اومد بالا سرم....باتعجب نگاش کردم:حالت خوبه هیون جونگ؟؟؟
شونه هامو گرفت و مجبورم کرد بلند شم...یا بهتر بگم از سرجام بلندم کرد...
بی اختیار گفتم:آشغال میترسم نکن اینطوری....
لبخندی زد و لباشو روی لبام گذاشت...ینی من O_________________o
بعد از چند دقیقه ازم جدا شد و دم گوشم گفت:طعم لبات ملسه...
عین مجسمه مونده بودم...صدای پوزخندشو شنیدم...دستشو آروم دور کمرم حلقه کرد و روی کمرم میکشید... بعد گفت:خوب خودمو کنترل میکنم نه؟؟؟؟
یهو ازش فاصله گرفتمو با آخرین سرعتی که داشتم خودمو رسوندم تو اتاقمو در و بستم و خیلی زود رفتم زیر پتو....
.
.
.
منم کاملا از خلق این صحنه ها بی تقصیرم  
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.