SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت 14


امتحان زبان دارم...

 



بزرگه سوراست کوچیکه نورا






this is love

(راوی پریا)

با حس گرمای آفتاب که مستقیم روی صورتم رو گرفته بود،چشامو باز کردم...بلافاصله بعد از باز کردن چشام،سرمو به یه سمت دیگه چرخوندم...صدای مردونه ای به گوشم میرسید که گفت:صبح بخیر زندگی...

سرجام نشستم وسعی کردم منبع صدا رو پیدا کنم...بادیدن مردی که کنار پنجره بود گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟

دست به سینه جلوم ایستاد وگفت:صبح بخیر...دیشب حالت بد شد درسته؟واسه همین اومدم بهت یه سری بزنم...هنوز کسی بیدار نشده و حتی هانا و کیوام عین خرس خوابن...

خنثی نگاش کردم وگفتم:خفه نشی...

_نمیشم...پاشو باهم بریم دوچرخه سواری...خیلی وقته نرفتم...صب زود حال میده...

نگاهی به ساعت انداختم وگفتم:واقعا هیونگ جون آزار داری؟6/30 صبح بیدارم کردی برای دوچرخه سواری؟

هیونگ مظلوم نگام کرد وگفت:خواهش میکنم لیان...پاشو بریم...قول میدم خوش بگذره...

ازتخت پایین اومدم وهمونطور که میرفتم سمت دستشویی گفتم:خوش نگذره میکشمت...

هیونگ با ذوق گفت:پس من میرم آماده شم ^____^

صورتمو شستم و بعد از خشک کردن صورتم،رفتم سر کمد لباسا...یه دست لباس راحت پوشیدم و موهامو بالا جمع کردم...کلاهمو سرم گذاشتم و بعداز برداشتن کیف پول و گوشیم از اتاق بیرون زدم...هیونگم از اتاقش بیرون اومد و گفت:بزن بریم...

باهم از خونه بیرون اومدیم و دوتا از دوچرخه هایی که توی حیاط بود رو برداشتیم و راه افتادیم...نمیدونم تا کجا و نمیدونم تا کی؟!اما میدونم که فقط دنبال هیونگ رکاب میزدم و از احساس خوشایندی که توی وجودم بود لذت میبردم...این واقعا عالی بود...باد آروم میوزید...کنار رودخونه ی بزرگی توقف کردیمو پیاده شدیم...

هیونگ:اینجا رودخونه ی هانه...من عاشقشم و هروقت دلم بگیره میام اینجا...

به برج بلندی اشاره کرد وگفت:طبقه ی پنجم اون برج خونه ی هیون جونگ هیونگه...گاهیم میرم بهش سر میزنم...

_چه جای قشنگی خونه داره...

هیونگ با ذوق سرشو تکون داد وگفت:اوهوم...خیلی قشنگه...بیا بریم آب بازی...

_نه...بیا بریم اونور روی برگا بدوییم که زیر پامون خش خش کنه...

هیونگ اونطرفو نگاه کرد و گفت:آره....بیا بریم...

دستمو گرفت و باهم شروع کردیم به دویدن...خش خش خش خش...حس قشنگی توی کل وجودم منعکس میشد و بیخود میخندیدم...

هیونگ موبایلشو از جیبش بیرون کشید و گفت:ازم چن تا عکس میگیری؟؟

لبخندی رو لبام کاشتم و گفتم:حتما...

کلی عکس ازش گرفتم و بعدش با کلی اصرار چنتام عکس باهم گرفتیم...بعداز کلی بازی،برگشتیم طرف دوچرخه ها...

_هی بیا حالا که بیرونیم،بریم کافه صبونه بخوریم...

هیونگ با ذوق گفت:فکر خوبیه...یه جای خوبم سراغ دارم...بزن بریم...

دوباره سوار دوچرخه ها شدیمو به سمت تپه ای که نزدیک رودخونه بود حرکت کردیم...بالای تپه کافی کوچیک و دنجی بود...

_عجب جای دنجی...

هیونگ از دوچرخه پیاده شد وگفت:من ناراحت باشم میرم رودخونه و حالم بهتر میشه میام اینجا...

باهم وارد کافه شدیم...هیونگ دستی برای یکی از کارکنا تکون داد و رفتیم توی یکی از اتاقکا که منظرش به رودخونه میوفتاد...نشستیم و بعداز سفارش دادن،هیونگ به بیرون خیره شد...

هیونگ:انگار امروزم بارونه...

_بارونو دوس دارم  ولی برف بازی یه چیز دیگس...

هیونگ حرفی نزد...سفارشمونو خیلی زود آوردن...بدون حرف،صبونمونو خوردیم و دوباره تا خونه رکاب زدیم...و اجازه دادیم که حس قشنگ یه صبح پاییزی کل وجودمونو پر کنه....

وارد حیاط خونه که شدیم،دوچرخه ها رو پارک کردیمو قبل از ورود به خونه،گفتم:هی هیونگ جون....

برگشت و بامهربونی گفت:بله؟

_خیلی ممنون....خیلی خوش گذشت...

لبخند پهنی زد و گفت:قابلی نداشت...

وارد خونه شدیم و بدون توجه ب اطراف رفتیم دوش بگیریم...


blank space

(راوی ذکری)


چشامو که باز کردم،با یه جفت لپ روبرو شدم...المیرا که همچین لپایی نداره...پ این کیه؟!خاک عالم...یونگه؟نه بابا....یونگ نیست...یونگ کجا بود؟

یونگ:میشه افکارتو بلند بلند بیان نکنی؟

هینی کردم و سرجام نشستم...یونگی کش و قوسی به خودش داد وگفت:بخواب خودمم...

نگاش کردمو گفتم:خودپسند خودخواه...تاجایی که یادم میاد الی پیشم بود دیشب...

باهمون چشای بسته گفت:داستانش مفصله...فعلا زوده برا بیدار شدن...

آروم رو شکمش زدم و گفتم:پاشو ببینم پسره ی خپل...

سریع سرجاش نشست و گفت:خپل.......(نگاهی بهم انداخت)نه توام نیستی......منم نیستم...عه...

بادیدن قیافش که شبیه بچه های لجباز شده بود خندیدم و گفتم:باشه کپلی...حالا میگی الی کجاست؟

اخمی کرد وگفت:کپلم نیستم...پیش هیونه...

باتعجب گفتم:هیون؟

بعد کمی فکر کردم وگفتم:پیش من بودا...

یونگ از تخت پایین اومد و رفت سمت دستشویی...چن دقیقه بعد با صورت خیس بیرون اومد وگفت:از خودش بپرس...منو هانا فرستاد اینجا...

_کیمیا؟؟؟؟؟؟نه ببخشید هانا؟؟؟؟؟

زیر لب گفتم:ای دمش گرم...

یونگ صورتشو خشک کرد وگفت:چیزی گفتی؟

از تخت پایین اومدم وگفتم:نه نه...

یونگ نگاهی بهم انداخت و گفت:موهاتو بابلیس کنی بیشتر بهت میاد...اونطوری خوشگلتری...

چشمکی تحویلم داد و از اتاق بیرون رفت...

پسره ی خاک بر سر...راجع به همه چیز نظر میده...

توی آینه به خودم نگاه کردمو بعد خودمو با موهای بابلیس تصور کردم!زدم رو دستم وگفتم:راس میگه پسرمردم...جیگر میشی لامصب...

خندم گرفت...صورتمو شستم و بعداز عوض کردن لباسام،رفتم پایین...

*

wonderland


(راوی هیون)

چشامو که باز کردم،چشمم به دختری که کنار تخت رو صندلی خوابش برده بود،افتاد...پتو رو کنار زدم و بااحتیاط از تخت پایین اومدم...رفتم سمت دستشویی و آبی به صورتم زدم...حس میکردم حالم جا اومده...از دستشویی بیرون اومدم ونگاهی به ساعت انداختم...هنوز ساعت 5/30 بود و وقت برای خواب زیاد...به علاوه امروز مرخصی بودم...

دوباره نگاهی به دختری که روی صندلی خوابش برده بود و به نظرم شبیه فرشته ای بود که بدنشو با حریر قرمز پوشونده بودن انداختم...حوله رو روی شونه م انداختم و رفتم سمتش...آروم یه دستمو زیر گردنش و یکیو زیر پاهاش گذاشتم و از روی صندلی بلندش کردم...روی تخت گذاشتمش و پتو رو براش مرتب کردم...تیکه ای از موهای فرش رو که روی صورتش بود کنار زدم و بی اختیار روی صورتش خم شدم...شاید فقط چند میلیمتر با لباش فاصله داشتم اما منصرف شدم و دوباره صاف نشستم...

نگاهی به صورت غرق خوابش انداختم وگفتم:نه هیون جونگ...این منصفانه نیس...

بلند شدم و رفتم سمت کمد...کیوجونگ همیشه چنددست لباس برام میذاشت....لباس راحتی برداشتم وپوشیدم...دوباره چشمم به الی افتاد و دوباره رفتم کنارش نشستم...سعی میکردم خودمو قانع کنم که بلند شم و برم بیرون اما نمیشد...دستمو لای موهاش فرو بردم وروی صورتش خم شدم...قبل از اینکه دوباره وجدانم بیدار شه،چشامو بستم و لباشو آروم و کوتاه بوسیدم...ازش جدا شدم و اونطرف تخت،خزیدم زیر پتو...بافاصله از الی دراز کشیدم...دستمو روی لبام گذاشتم...چه حس قشنگی بود...دوست دارم یه بار دیگه امتحانش کنم اما ترجیح میدم وقتی بیداره همچین کاری بکنم...پتو رو روی سرم کشیدم و دوباره خوابیدم...

****

out of the wood

(راوی کیو)

با حس سنگینی چیزی روی سینه م چشامو باز کردم و با دیدن یه جفت لپ بزرگ و یه جفت چشم توسی،لبخند پت و پهنی زدم و دستامو دور بدن کوچیکش حلقه کردم...

_صبح بخیر عشق بابا...

سورا درجوابم چنان لبخندی زد که چال لپش مشخص شد و گفت:تیو...آنیو...

کمی توی بغلم فشارش دادم و گفتم:ای کیو فدای اون تیو گفتنت عزیز دلم...

هانا از دستشویی بیرون اومد و همونطور که صورتشو خشک میکرد گفت:سورا؟باباتو بیدار کردی؟

حوله رو پایین کشید و گفت:صب بخیر عشقای من...

لبخند زدمو سرجام نشستم و سورا رو روی پام گذاشتم:صبح شمام بخیر مامان کوچولو...

سورا:مامان....

هانا روبروم نشست و گفت:جونم دلم عزیزم؟؟؟

سورا دستاشو باز کرد و هانا بغلش گرفت...

هانا:شما نمیخوای بلند شی صورتتو بشوری؟

حس شیرینی که ته دلم بود رو به زبون آوردم:من خیلی خوشبختم....خوشبختیمم مدیون یه دختر 17 ساله ی سرتقم که اومده بود کره...

هانا ریز خندید و گفت:منم خوشبختم که کمپانی مجبورت کرد به ازدواج سوری و مادرت جدی گرفت ماجرا رو....

با فکر کردن به ماجرای ازدواجمون خندیدم و گفتم:نتیجه ی اون اجبارا دوتا شیرینی خوشمزه شد به اسم هانا وسورا...

سورا دوباره لبخند پهنی زد و گفت:تیو...ایویا(ایرونا میخواست بگه!ینی بلند شو)

بلند شدمو گفتم:چشم فرمانده...

خیلی زود صورتمو شستم و بعداز عوض کردن لباسامون به ست خانوادگی،رفتیم پایین...

سورا رو روی صندلی مخصوصش توی آشپزخونه نشوندم و همراه هانا صبونه رو آماده کردم...کم کم همه بیدار شدن و اومدن پایین...ولی خبری از هیونگ،جونگ و لیان نبود...

یونگ با عجله آبمیوشو سر کشید و گفت:ممنون بابت صبونه...من باید برم...

_کجا بری؟

لپ سورا رو بوسید و گفت:کلی کار دارم امروز...روز خوبی داشته باشین...

واز خونه بیرون زد...

هانا خندید وگفت:فک کنم امروز اجرا داره...

هیون:وقتی سربازیش تموم شه بدون وقفه کنسرت بذاره میترکونه...

منم خندیدم و گفتم:هی الی چیزی شده؟

لقمه رو به سورا دادم و دوباره نگاهمو سمت الی برگردوندم...

الی نگام کرد وگفت:ها؟نه چیزیم نیست...

بعد روبه هانا گفت:کیمیا میشه تمرینو بندازی پس فردا؟

هانا:وا؟چرا؟

الی:میگم بت...

هانا سری تکون داد و گفت:باشه...هیونم مریضه بهتره بندازیمش هفته ی بعد!این هفته رو تو خونه کار کنین بهتره...هوم؟

هیون خیلی خوشحال گفت:آره آره من که موافقم...

هانا:باشه...

سورا که از ذوق هیون ذوق کرده بود سریع دستاشو بهم کوبید و گفت:تیو....تبلد(تولد)...

هیون:جوووووون....عمو تولد مامانت نزدیکتره که...

خندیدم وگفتم:نه...وقتی کسی ذوق میکنه سورا فک میکنه حتما تولدشه...

هیون بلند شدو سورا رو از رو صندلیش بلند کرد:وای من فدای اون حرف زدنت شم کوچولو...

هیون سورا رو بوسید ودوباره سرجاش گذاشت...بلاخره هیونگ و لیان وارد آشپزخونه شدن...

هانا:چ عجب بیدار شدین شما دوتا؟!

هیونگم سمت سورا اومد وگفت:چطوری کوچولوی چش قشنگ تپلی؟

سورام درجوابش خندید...هیونگ کنار هیون نشست و لیان کنار الی...

هیونگ:ما صبح زودبیدار شدیم رفتیم دوچرخه سواری بعدشم رفتیم کافه صبونه خوردیم و خوش گذروندیم...

هیون یه پس گردنی به هیونگ زدو گفت:آخرین بارت باشه تک خوری میکنی...

لیان:خیلییییییی خوش گذشتا....رفتیم کنار رودخونه و کلی روی برگا دویدیم...

بچه ها درحال بحث بودن که هانا بلند شد و دم گوشم گفت میره جونگمینو بیدار کنه...اخمی کردم که هانا چشمکی زد و سورا رو برداشت و رفت...

(راوی خودم)

سورا رو بغل کردم و رفتم بالا...حدس میزدم کیو،جونگمین رو توی اتاق توسی گذاشته باشه...اتاقی که هروقت کیوجونگ عصبانی میشد میرفت اون تو...حالا چرا اونجا؟منم نمیدونستم...

در زدمو رفتم داخل...حدسم درست بود!جونگمین اونجا بود...روی تخت نشسته بود و زانوهاشو بغل گرفته بود...سورا رو روی تخت کنار جونگ گذاشتم و گفتم:چرا نمیای صبونه بخوری؟

جونگ سرشو بالا آورد اما نگام نکرد...سورا رو بغل گرفت و بوسید...

_جونگمین؟شنیدی چی گفتم؟

جونگ:میل ندارم...

دستمو روی شونه ش گذاشتم و گفتم:چیزی شده؟میخوای حرف بزنیم؟

جونگ سورا رو روی پاهاش گذاشت و سرشو روی پای سورا...

جونگ:معذرت میخوام هانا...

_بابت چی؟

جونگ:دیشب...واقعا مست بودم و....تو رو با کسی اشتباه گرفته بودم...

_میدونم جونگمین...اما چطور یادت مونده؟

سورا موهای جونگمین رو بهم ریخت و سرشو روی سر جونگ گذاشت...

جونگ:حافظم خوب کار میکنه...

_هی سورا عمو رو اذیت نکن...

سورا نگام کرد وخندید...جونگ:بذار راحت باشه...

کمی سکوت بینمون برقرار شد که جونگ گفت:کیوجونگ هیونگ حتما خیلی عصبانیه...

_نه...آرومه...میتونم یه سوال بپرسم؟

جونگ چشاشو بست و اوهومی گفت!

_تو.....دیشب.....منو با کی اشتباه گرفتی؟

جونگمین چیزی نگفت و ساکت موند...سورا سرشو بلند کرد و سعی کرد سر جونگ رو از روی پاهاش بلند کنه...جونگم سرشو بالا آورد و تو چشای سورا خیره شد...بعداز چن لحظه گفت:اگه بگم بین خودمون میمونه؟

_حتما...

جونگ:آآ خب...خیلی وقت پیش،با ایون آه.....دوست بودم...کیوجونگ فک میکرد فقط برای خوشگذرونی اینکارو میکنم اما اینطور نبود!....اگه کیوجونگ اجازه میداد همون موقع ازدواج میکردیم و شاید بچه ی من از سورا بزرگتر میبود...ولی نذاشت....

_چن وقته ایون آه رو ندیدی؟

جونگ:تا سال پیش بدون اینکه کیوجونگ بفهمه درارتباط بودیم اما حالا....یه ساله که ندیدمش...

_درک میکنم...عاشق که بشی همه کار میکنی...من از یه کشور دیگه اومدم به کره تاکیوجونگ رو فقط ببینم اما تقدیر منو بهش خیلی نزدیکتر کرد...

جونگ لبخندی زد و دوباره سورا رو بوسید وگفت:منو میبخشی؟

_کاری نکردی که بخوام ببخشم...حالا بیا بریم پایین صبونتو بخور بعدشم پاشو برو سر ضبطت...

جونگ:پس منو سورا باهم میایم...تو برو...

بلند شدمو از اتاق بیرون اومدم...پس حدسم درست بود!ای ناز شست مغزت...اگه من این کفترا رو بهم نرسونم کیمیا نیستم...

****

توی دفترم نشسته بودم و مثل همیشه سرگرم گزارشا و قراردادا...تقه ای به در خورد و سونگمین کله شو آورد داخل...

_صددفه گفتم مثل موش داخل نیا...

سونگمین پرید داخل و در رو بست!سونگ از معدود کسایی بود که باوجود اینکه خیلی ازم بزرگتر بود اما همیشه همرام بود!ضبط و تأیید لیریکا زیرنظر سونگمین بود...

پوشه ای رو جلوم انداخت و گفت:بیا...اینم لیریکای تأییدی از جانب من...کامبک نزدیکه کوچولو...

سری تکون دادم و گفتم:کلی کار دارم...کامبک این وسط بی معنیه...

 سونگمین:چرت نگو هانا...داد طرفدارا دراومده...باید یه کامبک داشته باشی...کارای کمپانی رو بسپار به کیوجونگ...

نگاهی به لیریکا انداختم وگفتم:اینا چرا 12تان؟

سونگمین سمت در رفت و گفت:چون فول آلبومه...

_وای نه سونگم....

حرفم بارفتن سونگمین ناتموم موند...حالا مینی آلبوم یه چیزی،فول آلبوم دیگه زیاده...سری از روی تأسف برای خودم تکون دادم و لیریکا رو روی میز گذاشتم...منشی رو گرفتم و گفتم:برنامه ی کاری خودم و هیون جونگ و الی رو برام بیار...

چند دقیقه ی بعد اومد و برنامه های کاریو جلوم گذاشت!نگاش کردم و گفتم:از کمپانی بی تو ام خبری نشد؟

_نه...گفتن که تا پایان وقت اداری امروز نتیجه رو اعلام میکنن...

_خوبه...هردو قرارداد رو فرستادی دیگه؟!

منشی:بله هردو رو فرستادم اما گفتن قرارداد یونگ سنگ شی فعلا محرمانه بمونه...

_باشه مشکلی نیست...فقط بهشون بگو که نتیجه رو زود اعلام کنن...من خیلی صبور نیستم...

منشی سری تکون داد و بیرون رفت...خب حالا باید برنامه ی خودمو جوری تنظیم کنم که بتونم سر تمرینای هیون جونگ و المیرا باشم...

*****

revolution

(راوی هیون)

روی یکی از صندلیا توی حیاط نشسته بودم و چشام بسته بود...توی فکرم پر میکشیدم به هرجایی که دلم میخواست...امروز جز هانا و یونگ سنگ،همه خونه بودن...فکرم رفت سمت هانا...باوجود 23سال سن،یه دختربچه داره،خودش معروفه،همسرش هم همینطور،یه کمپانی رو اداره میکنه،یه خانواده رو اداره میکنه و خیلی کارای دیگه...چطور بازم انرژی داره؟خیلی کنجکاو بودم که حرفای کیوجونگ راجع به هانا رو بدونم!

رشته ی افکارم با پتویی که روی شونه هام فرود اومد پاره شد!چشامو باز کردم و بادیدن کیوجونگ لبخندی رو لبام نشست اما کیو خیلی جدی گفت:هنوز خوب نشدی اونوقت بااین لباسا اومدی نشستی اینجا؟

خندیدم و گفتم:ببخشید...یکمی ذهنم مشغوله...

با شیطنت نگام کرد و گفت:مشغول چی؟کارت یا....

نذاشتم جملشو تکمیل کنه و گفتم:چرت نگو کیوجونگ...

بلند خندید و گفت:هی هیونگ...میخوای راجع بهش حرف بزنی؟

نفس عمیقی کشیدم وگفتم:خیلی حرفا و سوالا توی ذهنم رژه میره اما حالا که تنهاییم میخوام یه سوال ازت بپرسم...

باهمون نگاه مهربونش گفت:بپرس 

_راجع به هانا کنجکاوم...برام از هانا میگی؟البته اگه دوس نداری میتونی جواب ندی...

نیشش باز شد و گفت:هانا دختری پرانرژیه که کره ای نیست...ازدواج ما به نوعی اجبار بود اما یه مدت که گذشت،دیدم واقعا بدون هانا روزام نمیگذره...اونم از خیلی وقته پیش منو دوست داشت(من عاشقتم عشقم)...یادمه یه بار 35 تااز نقاط مشترکمون نوشتیم چیزی که بعدا تبدیل شد به یه طومار...

نگاهی بهش انداختم و گفتم:پس هانا فن تو بوده؟

کیو:هانا عاشق من بود و مثل خودم فن دوآتیشه ی تو...

_جدی؟

کیو:آره...حالا من یه سوال بپرسم؟

_آره بپرس...

کیو:تو کتاب نمیخونی ولی دیشب،خواستی برات کتاب بخونن!چرا؟

و موذی نگام کرد...واقعا ممنونم کیوجونگ که کلا بااین نوع سوالت گفتی که دستمو خوندی!خواستم جواب کیوجونگ رو بدم که در ورودی خونه باز شد و هانا که پشت ماشین بود وارد شد...دوتا بوق زد و همزمان کیوبلند شد و قبل اینکه بره گفت:یادت باشه جوابو ازت میخوام هیون جونگ هیونگ...

و رفت سمت هانا که از ماشین پیاده میشد...پوزخندی زدمو گفتم:به این زودیا جوابتو نمیگیری کیوجونگ...

******

(راوی ذکری)

با الی و پری جلو تی وی بودیمو درحال جابه جا کردن کانالا...سورا هم روی تشکش رو زمین مشغول بازی با عروسکاش بود...

پری:چرااین کانالا اینقد زیادن و هیچیم ندارن؟

الی:لابد چون دوووووووووز دارن...

خندیدم و گفتم:هی آهنگی،فیلم باحالی،کنسرتی...هیچ عنی ندارن...

کیو و کیمیا وارد شدن و اومدن پیشمون...

کیمی:سلام خوشگلا...

کیو:خوشگلا تکیه کلام منه...

پریا:علیک...این شبکه ها چرا هیچی ندارن؟

کیمیا سورا رو بغل گرفت و بوسید:سلام جوجو...بریم کنسرت؟

سورا ذوق کرد و خندید...

الی:کنسرت کی؟

کیو:یونگ سنگ هیونگ امروز کنسرت داره...ردیف اولم برای ما خالیه...

پریا:ای جوووووون...چه ساعتی؟

کیمیا آبنباتی از کیفش درآورد و به سورا داد:ساعت 5تا 8...الانم ساعت 2هست...اگه ناهار خوردین برین به فکر تیپ باشین...

ینی به معنای واقعی کلمه فشارم کف پام بود...جون دلم کپلی...بریم کنسرت ببینیم چه میکنی؟!

یاد حرف صبحش افتادم...موهای بابلیس...رو کردم به الی و گفتم:الی میشه موهای منو بابلیس کنی؟

الی متعجب نگام کرد و گفت:بابلیس؟باشه...ولی....

_حالا بعدا بت توضیح میدم...

پریا:منم اتو میخواد موهام...

الی سری تکون داد و گفت:پس پاشین بریم که جفتتون دوساعت کار دارین...

بلند شدیمو رفتیم بالا و آخرین صحنه ای که دیدم،این بود که کیو،سورا و کیمیا رو بغل گرفت...

****

(راوی کیو)

بعداز رفتن دخترا سورا و هانا رو باهم بغل گرفتم و گفتم:خوب داری همه رو بهم میرسونی...

خندید وگفت:بهت که گفتم...من چون به آرزوم رسیدم برای بقیه هم فرصت تلاش کردنو ایجاد میکنم...

گونشو بوسیدمو گفتم:میدونم عزیزم...پسرام میتونن بیان کنسرت؟

هانا:صد البته...راستی کیوجونگ....

ازم جدا شد و روی مبل نشست!لباس سورا رو مرتب کرد و گفت:مجبور شدم کامبک بدم...تو که مشکلی نداری..داری؟

نگاش کردم و گفتم:لابد بعدش کنسرت و تور داری...

هانا:نه اصلا!فقط یه فول آلبومه هدیه ی کریسمس...

روبروش نشستم و سورا رو ازش گرفتم!دراز کشیدم و سورا رو روی شکمم گذاشتم!

_نه مشکلی ندارم فقط یه جوری تمریناتو تنظیم کن که از خستگی نمیری...

هانا:چشم...من برم به پسرا بگم که آماده شن...

_خیله خب برو...

هانا که رفت نگاهی به سورا انداختم و بادیدن قیافه ی خنثاش گفتم:سورا؟

و با به یاد آوردن چیزی گفتم:وای نه سورا نههههههه...

و قبل ازاینکه تلاشم نتیجه بده،سورا لباسمو به گند کشید...

_ممنون بابایی...آخه کی پوشک تو رو درآورده؟

سورا خندید وبه خودش اشاره کرد!واقعا دستت درد نکنه...بلند شدمو سورا رو بغل گرفتم:حالا مجبوری همراه بابات بیای حموم...

چنان ذوقی کرد که خودمم خندم گرفت!عین خودم منحرفی دیگه...

*

(راوی ذکری)

همه رأس ساعت پنج به شکلی بسیار خفن ردیف اول نشسته بودیم و کل سالن پر بود و همه خررررررررذوق که دابل اس جمع شدن...

لابد یونگ سنگ باز میخواست با لباس پلیسی بیاد رو صحنه....آخه این چه کاریه؟خو یه بار خوشتیپ کن عزیز من...

با خودم درگیر بودم که بااومدن یونگ سنگ رو صحنه نفسم بند اومد...خدایا....قلبم میزنه؟مطمئنم؟نمردم؟این کپله؟اینو من صب دیدم این شکلی نبود....یا خود خدا .....

.


.

.


.

لپ تاپه بازی درآورده بلوتوث نمیگیره...فردا شب عکسا رو اضافه میکنم براتون...نمیدونم کمه یا زیاده ولی ببخشید دیگه اگه کمه...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.