SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت 13

 سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
من خیلی خیلی خیلی شرررررررررررررررررررررررمنده م ک دیر شد



بررررررررررررررررین ادامه 
 







جونگ سرشو کج کردوگفت:درسته...هی کیوجونگ من زن میخوام آستین بالا بزن برام...

کیو:برو بچه...به بابات بگو...

از جمع بیرون اومدمو رفتم تا سورا رو توی تختش بذارم....





(راوی هیون جونگ)

هانا که رفت،جونگمین روی زمین وسط نشست و گفت:هی بچه ها...چرا قیافتون همچینه؟

یونگ:چطوریه؟

جونگ:عین لشکر شکست خورده درمقابل لشکر دخترا...

و بلندخندید و دخترام همراش خندیدن...

_خفه شو جونگمین...هیون جونگ شکست نمیخوره...

بازم الی به جواب اومد:فعلا که خورده...

هیونگ جون بلند شد و گفت:من دلم یکم مشروب میخواد...کی پایه س؟

لیان بلند شدوگفت:من پایه م...

هیونگ:پس بزن بریم سراغ مشروبا...

چن لحظه بعد،یونگ،جونگ،ماری و الی هم بلند شدن:مام میخوایممممم...

و رفتن دنبال اون دوتا...نگاهی به کیوجونگ انداختم وگفتم:تو نمیخوای بخوری؟

سرشو تکون داد وگفت:نه...بهتره من نخورم که اگه مست شدین حواسم بهتون باشه...

درست میگفت!کیوجونگ همیشه ازهممون کمتر میخورد تا اگه ما تو عالم مستی گند زدیم،جمعش کنه....اما یه مدت بود که اصلا لب نمیزد...بلند شدمو رفتم پیش بقیه...

وارد سالن بزرگ غذاخوری که شدم،با دیدن مشروبی که روی میز بود سوتی کشیدمو گفتم:کی عشق منو خریده؟

هیونگ:من...میدونستم خوشت میاد...

مشروب ناب ایتالیایی...تنها چیزی که الان فکرمو دلمو آروم میکرد...پیک اولو بالا رفتیم...خیلی زودتر از چیزی ک فکرشو میکردم مست شدم و طبق معمول شروع کردیم به چرت و پرت...آخرین چیزی ک متوجه شدم،این بود ک دخترا خیلی سریع از سالن بیرون رفتن...

(راوی کیو)

بعداز رفتن هیون جونگ،چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم...چشام گرم شده بود که صدای دخترا به گوشم رسید!چشامو باز کردمو رفتم دنبالشون...هرسه توی حیاط افتاده بودن و بالا میاوردن...دویدم سمتشون...

_حالتون خوبه؟

ماری دستشو دور دهنش کشید وگفت:خیلی قوی بود لامصب...

_مگه مشروب خوردین؟

دیدم الی بیشتر ازهمه داره بالا میاره...

_آخه چرااینقد خوردین؟اونم مشروب ایتالیایی...

وقتی کمی بهتر شدن،کمکشون کردم ک بلند شن...بردمشون بالا...هانا از اتاق سورا بیرون اومد وگفت:چی شده؟

_زیاد رفتن بالا...

هانا خندیدوگفت:خاک تو سر بی جنبه تون...

با اخم نگاش کردمو گفتم:جای این حرفا بیا کمک کن ببریمشون تو اتاقاشون...

هانا لیان رو برد توی اتاق ماری ومن ماری و الی رو بردم توی اتاق الی...کمکشون کردم تا روی تخت دراز بکشن و پتو رو روشون کشیدم!

_میرم براتون یخ و یکم آبلیمو بیارم...

الی:تنکیو کیو...

از اتاق بیرون اومدم که هانام بیرون اومد!

هانا:پسرا کجان؟

_توی سالن غذاخوری...مستن...

رفتیم پایین!یخ و آبلیمو رو به هانا سپردم وخودم رفتم سراغ پسرا...

(راوی خودم)

آبلیمو و یخا رو برداشتمو برگشتم بالا!اول رفتم سراغ پری...

_چطوری بی جنبه؟

پری:خفه...خودتم ایتالیایی میخوردی همینطوری میشدی...

_حرف حق جواب نداره...

کنارش رو تخت نشستم و کمکش کردم بشینه!اول یه قاشق آبلیمو بهش دادم و بعد یخ رو بش دادم!

_یخ رو که خوردی،بخواب...

پری:باشه....مرسی...

از اتاق بیرون اومدمو رفتم سراغ دوجنازه ی بعدی...

_پاشین شتکای خیر ندیده...

جفتشون نشستن و بهشون آبلیمو و یخ دادم...

_یخه تموم شد بتوپین...باش؟

ذکری:باش...

جفتشون دوباره خزیدن زیر پتو و خوابیدن...ازاتاق بیرون اومدم و رفتم سراغ کیوجونگ...حتما کمک لازم داشت...

(راوی کیو)

با بازکردن درسالن،بوی تند الکل به مشامم رسید...فورا سرفه زدم!

هیونگ ک حسابی مست بود گفت:نوچ نوچ...کیوجونگ حسابی پاستوریزه شده....

رفتم سمتشو گفتم:پاشو هیونگ جون...بیاین ببرمتون اتاقاتون....

جونگمین بلندخندیدوگفت:همینجا هم میتونیم بخوابیم...

به هیون و یونگ نگاه کردم که درحال چرت زدن بودن...هیونگ رو بلند کردمو کشون کشون از سالن بیرونش آوردم...هانا سمتم اومد و گفت:دخترا خوابیدن...پسرا رو ببر تواتاق تا بخوابن...

هیونگ رو خیلی سخت بردم بالا توی اتاقش...روی تخت گذاشتمش و گفتم:دفه ی بعدی ایتالیایی بری بالا میکشمت هیونگ جون...

درجوابم خندید و بیهوش شد!سری از روی تأسف تکون دادم وبرگشتم پایین...در و باز کردم و باشنیدن اون حرف خشکم زد

*******

(راوی خودم)

کیو که هیونگ رو برد بالا،رفتم تا حداقل یکی از پسرا رو ببرم تو اتاق...هیون و یونگ ک خواب بودن!رفتم سراغ جونگ ک راحت لیوانشو پرمیکرد و سرمیکشید و ب نقطه ی نامعلومی خیره شده بود...

_هی جونگمین؟حالت خوبه؟

نگاه سردی بهم انداخت و گفت:ب نظرت چطوری بهش بگم؟

باتعجب گفتم:چی بگی؟به کی بگی؟

جونگ دوباره لیوانشو پرکرد وگفت:من دوسش دارم...قسم میخورم ک دوسش دارم...

لیوانو سرکشید وگفت:اما کیوجونگ لعنتی...اون نمیذاره....

تو چشام نگاه کرد و دستاشو دو طرف صورتم گذاشت:برام مهم نیست چی میشه فقط میخوام برای یه بارم شده ببوسمت...

چشام گرد شدو سریع عقب کشیدم...عقب کشیدنم همانا و دیدن کیوجونگ همان...کیو باعصبانیت سمتم اومد وگفت:کی بهت گفت بیای اینجا؟

ینی یکی منو میکشت ترسش کمتر از زمانیه ک کیو عصبانی شه...

_من....خب....من....

چشاشو بست و نفسشو با شدت بیرون داد:هانا....فقط....برو توی اتاق تامیام...

قلبم تند میزد...بدون هیچ حرفی فقط از سالن بیرون اومدمو رفتم تو اتاق خودمون...ب جای اینکه فکرم پیش عکس العمل کیو باشه،سمت حرفای جونگمین بود...شایدداشتم دنبال مدرکی برای قانع کردن کیو میگشتم...امکان نداره منظور جونگ من بوده باشم...

(راوی کیو)

هانا ک رفت،برگشتم سمت جونگمین...سعی میکردم آروم باشم وخودمو قانع کنم و هرچی ک شنیدمودیدم رو پای مست بودنش بذارم....اما نمیشد...

در سکوت جونگمین و بقیه رو بردم توی اتاقاشون و رفتم توی حیاط...کمی توی سکوت نشستم و وقتی مطمئن شدم میتونم آروم حرف بزنم،رفتم توی اتاق...

هانا روی تخت نشسته بود و با صدای در سرشو بالا آورد...نگاهمو ازش گرفتم و در رو بستم...بی هیچ حرفی رفتم روی تخت و چشامو بستم...چند لحظه بعد،هانا هم دراز کشید وگفت:معذرت میخوام...

چیزی نگفتم و فقط نفس عمیقی کشیدم...

هانا:کیوجونگ؟

وقتی جوابی ازم نشنید گفت:لااقل یه چیزی بگو...اینطوری بیشتر میترسم...

_از چی؟

هانا:ها؟

_از چی میترسی؟

دستشو دور بازم حلقه کرد و گفت:وقتی عصبانی هستی ازت میترسم...اینو صددفه بهت گفتم...

درست میگفت...صددفه اینو بهم گفته بود...چشامو باز کردمو چرخیدم سمتش...مظلوم نگام کرد...انگار که میخواست گریه کنه...

_چشاتو ببند...

هانا:چرا؟

_چشاتو ببند دیگه...

چشاشو که بست،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:از دستت عصبانیم...خیلی زیادم عصبانیم...هرچقدم سعی میکنم همه چیزو پای مست بودن جونگمین بذارم نمیتونم...ولی بازم نمیتونم ببینم مضطربی...پس محکم بغلم کن که آروم شم و بتونم آرومت کنم...

هیچ حرکتی نکرد...حتی هیچ حرفیم نزد...نگاش که کردم خوابش برد...خندیدم وگفتم:منو باش برای کی دارم لاویا(استعاره از روضه) میخونم...

پیشونیش رو بوسیدم و چشامو بستم...!

*******

(راوی یونگ)

چشامو که باز کردم،با قیافه ی هیون جونگ روبرو شدم...ازش فاصله گرفتم و نگاهی به اطرافم انداختم...چشامو بستم و سعی کردم به یاد بیارم که کجام؟

کم کم یادم اومد و فهمیدم  که توی اتاق هیون جونگ توی خونه ی کیو هستم...ازجام بلند شدمو از اتاق بیرون اومدم...طعم تلخ مشروب رو هنوز حس میکردم!رفتم توی آشپزخونه تا یخ بخورم!یه تیکه یخ برداشتم و توی دهنم گذاشتم...مثل اینکه همه خواب بودن...ذهنم رفت سمت جشن!چقد خوش گذشت واقعا...رقصیدن با دختری که از کل دنیاش فقط اسمشو میدونستم...دختری که به نظر میرسید خیلی سرد باشه اما....اما چی؟من که هنوز هیچی ازش نمیدونستم...ولی چقد بغل کردنش ملس بود...دقیقا ازاون مدل دخترایی که تو بغل گم میشن...

لبخندی بی اختیار رو لبام نشست...واقعا میشد احساس رو از توی چشماش خوند...فک کنم خیلی احساساتی باشه...سرمو تکون دادم تااین افکارو از خودم دور کنم!من یه سوپراستارم و اون یه دخترمعمولی...پس نباید فکر و ذهنمو مشغولش کنم...

یخ رو که خوردم رفتم بالا!رفتم توی اتاق و خودمو پرت کردم روی تخت!صدای خیلی ریزی به گوشم میرسید...انگار کسی چیزی رو زمزمه میکرد...

یا مسیح...نکنه روح باشه؟!کمی که دقت کردم،فهمیدم صدای هیون جونگه...چراغ خواب رو روشن کردم و با دیدن صورت هیون جونگ که حسابی سرخ بود ترسیدم...دستمو روی پیشونیش گذاشتم!داغ داغ بود و حسابی عرق کرده بود...هذیون میگفت...

_هیون؟هیون جونگ؟هیون با توام...

چند بار تکونش دادم:هیون جونگ چشاتو باز کن ببینم...

نخیر فایده نداشت...ببخشید هیون جونگ...یه سیلی محکم خوابوندم زیر گوشش...درجا ازخواب پرید و جیغ بلندی کشید...

_احمق...کر شدم...حالت خوبه؟

شروع کرد به لرزیدن...آروم خوابوندمش و پتو رو کشیدم روش...در اتاق باز شد و هانا وکیو والی وارد اتاق شدن...

(راوی الی)

با صدای جیغ مانندی ازخواب پریدم...گیج میزدم ولی باصدایی ک از اتاق روبرویی میومد،منم بیرون اومدم...بادیدن کیمیا و کیو دنبالشون رفتم...وارد یکی از اتاقا شدیم ک دیدیم یونگ سنگ داره پتو رو روی هیون مرتب میکنه...هیون عین بید میلرزید وصورتش کاملا سرخ و خیس بود...

_ای من پرپرش شم چی شده؟!

کیمیا باتعجب برگشت سمتم وگفت:تو چطور بیدار شدی؟

_ولا یه جیغ بنفشی شنیدم پریدم بیرون ببینم کیه؟!

کیو سمت یونگ رفت و گفت:چی شده؟هیون جونگ چش شده؟

یونگ:منم نمیدونم ولی تب داره و میلرزه...

کیوجونگ دستشو روی پیشونی هیون گذاشت و گفت:ینی داره تو تب میسوزه...

کیمیا:خب پاشین ببریمش بیمارستان...

یونگ:هیچ فکر کردی اگه فناش بفهمن حالش بده میریزن سر کمپانیش؟

کیمیا عصبی گفت:خب بفهمن...مگه هیون جونگ آدم نیست؟نمیتونه مریض شه؟

کیو کلافه گفت:چه وقت این حرفاست؟هانا هرچی دارو تو خونه داریم بیار...یونگ توام آب بیار...منم میرم یه سوپی چیزی آماده کنم...

همه از اتاق رفتن بیرون...رفتم سمت هیون که عین بید میلرزید...کنارش روی تخت نشستم و خیلی آروم دستمو روی گونه ش گذاشتم...یه چیزی ته دلمو قلقلک میداد...لمس صورت مردی که همیشه توی یه قاب شیشه ای دیده بودمش...یه حس خیلی شیرین...با صدای کیمیا دستمو سریع از روی صورت هیون برداشتم...

کیمیا لبخندی تحویلم داد وگفت:خوش گذشت؟

سرمو پایین انداختم و اوهومی تحویلش دادم...اونطرف تخت نشست و سینی داروها رو روی تخت گذاشت...یکی از شربتا رو برداشت وگفت:الی میتونی یکم سرشو بلند کنی؟

دستمو پشت سر هیون جونگ گذاشتم وگفتم:هی هیون جونگ...میتونی چشاتو باز کنی؟

چشاشو ب سختی باز کرد! دوباره گفتم:باید این دارو رو بخوری...

و کیمیا دوقاشق شربت بهش داد...دوباره سرشو آروم روی بالش گذاشتم و پتو رو تا روی سینه ش بالا کشیدم...یونگ با یه کاسه ی نسبتا بزرگ آب و حوله برگشت...کیمیا کاسه و حوله رو ازش گرفت و داد به من...

کیمیا:مراقبش هستی دیگه؟!

_چیکار کنم؟

کیمیا:یه ساعت دیگه تبش قطع میشه...فقط حوله رو خیس کن بذار روی پیشونیش...بیدار که شد،کیو رو صدا بزن که سوپ رو بیاره...

باشه ای گفتم که یونگ گفت:خو من برم کجا بخوابم؟

کیمیا دستشو گرفت و گفت:تو بیا...

وکشیدش بیرون...حوله رو خیس کردم و بعداز اینکه آب اضافیشو گرفتم،روی پیشونی هیون گذاشتم...الان فرصت خوبی برای آنالیزته هیون جونگ....

(راوی یونگ)

هانا دستمو کشید و ازاتاق بیرونم آورد و بلافاصله منو توی اتاق دیگه ای هل داد و گفت:خوب بخوابی تپلی...

_من تپل نیستم...

چشمکی تحویلم داد و رفت...اتاق تاریک بود...خیلی سخت خودمو رسوندم ب تخت و روش ولو شدم...هوووووووف...چ شبی شد امشب...حالا صبح زودم باید برم اداره و کلیم اجرا دارم...

با حس اینکه چیزی روی تخت کنارم تکون خورد،سرمو برگردوندم و بادیدن پتو که تکون میخورد بلند گفتم:یا مسیح....

پتو کنار رفت و صدایی دخترونه گفت:کی بود داد زد؟

هرطور شده چراغ روی تخت رو پیدا کردمو روشنش کردم...بادیدن قیافه ی ماری،اول تعجب کردمو بعد ریز خندیدم...چشاش نیمه باز بود و موهاش بهم ریخته ولی بانمک...ای خدا بگم چیکارت نکنه هانا...دوباره چراغ رو خاموش کردم وگفتم:چیزی نیست بخواب...

سرشو برد زیر پتو وگفت:ینی لپای یونگ ب حدی بزرگه ک جای بالش میشه استفاده کرد...

دستمو روی لپام گذاشتم وگفتم:حالا اونقدرام بزرگ نیستن...

پتو رو ناگهانی کنار زد وگفت:چرا هست....

و دوباره خوابید...خندیدم وباخودم گفتم:توام قابلیت جذب منو داری...

از اعتماد به نفسی که به خرج داده بودم خندم گرفت و خزیدم زیر پتو...باید برای فردا انرژی داشته باشم....

(راوی هیون)

چشمامو با هر بدبختی ک بود،باز کردم...نور اتاق کم بود ولی بااین حال میتونستم همه جا رو ببینم...آروم گفتم: سو وانگ؟

بادیدن دختری ک سرشو بالا آورد و نگام کرد،تعجب کردمو گفتم:تو توی خونه ی من چیکار میکنی؟

مهربون گفت:بهتری؟

_ازت سوال پرسیدما...

بازم باهموو لحن گفت:تو توی خونه ی کیوجونگی...دیشبم تب و لرز داشتی...چون یونگ باید میرفت سرکار رفت بخوابه و من پیشت موندم...

_جدی میگی؟

الی:اوهوم...بهتری؟

اطرافو نگاه کردمو گفتم:فک کنم...یکم گشنمه...

بلند شد و دستشو روی پیشونیم گذاشت! بعد ازم فاصله گرفت وگفت:میرم برات سوپ بیارم...از تخت پایین نیا...

سری تکون دادمو رفت!حس میکردم جای دستش رو پیشونیم میسوزه...با همون دکلته ی قرمز دیشبم کنارم مونده بود...بااون حالم یه حال دیگم داشتم...

چن دقیقه بعد،با یه سینی برگشت وکنارم رو تخت نشست...سینی رو روی میز کنار تخت گذاشت و گفت:بیا کمکت کنم یکم بشینی...

خم شد سمتم که بالشمو مرتب کنه که بتونم تکیه بدم...شونه هامو گرفت و گفت:حالا میتونی تکیه بدی...

آب دهنمو قورت دادم و بلند شدم...سینی رو روی پاهاش گذاشت ویه قاشق از سوپ رو سمتم آورد...

_بخور دیگه...

دهنمو باز کردمو همونطور که قفل شده بودم روی لباش سوپ رو قورت دادم...توی همون حالت کل سوپ رو به خوردم داد...

وقتی سوپ تموم شد،ازجاش بلند شد و گفت:حالا دیگه بخواب...منم میرم ظرفا رو بشورم و بعدش میام...

رفت سمت در که گفتم:الی؟

برگشت وگفت:بله؟

_آآآآ....میشه.....میشه وقتی اومدی.....کنارم.....

الی:کنارت چی؟

منصرف شدم از گفتن حرف اصلی وگفتم:کنارم بمونی و برام کتاب بخونی؟

لبخندی زدوگفت:حتما...

و از اتاق بیرون رفت...نفسمو با حرص بیرون دادم و دوباره دراز کشیدم...

(راوی الی)

ازاتاق که بیرون اومدم،چشمم به آینه افتاد...نگاهی به خودم کردم!وای لامصب چه جیگر شدی بلامرده...صب کن ببینم....من چرااینقد مهربون شدم؟از من بعیده این کارا...خندیدم ورفتم پایین...دوتا کفتر عاشق هنوز داشتن زر میزدن ولی بحثشونو نفهمیدم...سرفه ای کردم و وارد آشپزخونه شدم...سینی رو روی میز گذاشتم وگفتم:ممنون کیوجونگ...

کیو:خواهش میکنم...هیون جونگ بهتره؟

_فک میکنم....راستی یه کتاب نداری بهم بدی؟

کیمیا:کتاب؟میخوای چیکار؟

_میخوام بخورمش...خو میخوام بخونم...

کیوخندید وگفت:نه ینی برا خودتون میخواین یا برای کسی؟

_هیون گفت کنارش بمونم و براش کتاب بخونم...

کیو بلندتر خندید وگفت:کتابخونه ی توی نشیمن،ردیف سوم اولین کتاب رو بردار...

تشکری کردم و رفتم دنبال کتاب...

(راوی کیو)

الی که رفت بیخیال بحث خودمو هانا روی یکی از صندلیا نشستم و دوباره زدم زیر خنده...

هانا باتعجب نگام کرد و گفت:خو بگو منم بخندم...

نگاش کردمو گفتم:چیزی نیست...بعدا بهت میگم...ببینم ساعت چنده؟

هانا:4صب...خب نمیشه الان بگی؟

_نه نمیشه...صب میری کمپانی؟

هانا بااخم گفت:آره...میرم سالن تمرین و اینا رو چک کنم...توام لطفا برو کمپانیت و قراردادی ک فرستادمو امضا کن...

_باشه...چرا میزنی حالا؟

هانا بلند شدو چای ساز رو فعال کرد...دوباره نشست و گفت:کیو جونگ؟

_جونم؟

سرشو پایین انداخت وگفت:دیگه عصبانی نیستی؟

دوباره دیشبو یادآوری کرد!چشامو بستم و گفتم:چرا...هستم....ولی اگ یادم نیاریش تموم میشه...

_آخه من عذاب وجدان دارم(عذاب وجدان عنه؟)

آروم گفتم:کافیه هانا...

دو دقیقه حرف نزد اما بعد گفت:یه سوال بپرسم؟

_بپرس

هانا:قبلنا.....ینی خیلی وقت پیشا...جونگمین....از ایون آه خواستگاری کرده؟

فک کنم امشب کمر به عصبی کردنم بسته بود آروم زدم رو میز و گفتم:این بحثو تمومش کن...

و بلند شدمو از آشپزخونه بیرون اومدم









از راست لباس من بعد ذکری



لباس المیرا ولاکش  وکفششو خواستی یه چی دیگه تصور کن 


لباس پرپری



کفش ذکری بعدشم من


هیوووووووووووووووووووووووووووووون


یونگییییییییییییییییییییییییییییییییییییی


جونگمینننننننننننننننننننننننننننننننن


هیونگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ



و درنهایت عشقممممممممممممممممممممممممممم



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.