SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت 12

بچه هاااااااااااااااااا فوق ماورا کمه ولی خب به خاطر الی گذاشتم...

اینم آهنگه این قسمته...

DO IT

اینم همینجوری دلم خواست بذارم...شان مای لاوه

  




موقعیت:عمارت آقا و خانوم کیم(پرپر) شب...ساعت 8)

دخترا آماده یه گوشه نشسته بودن و مشغول حرف زدن!پیشکار و چن تا از خدمتکارا برگشته بودن...کیوجونگ و سورا پای سیستم بودن...باعوض کردن هرآهنگی یکم میرقصیدن...منم مشغول چک کردن وسایل پذیرایی و این چیزا بودم...با صدای زنگ،پیشکار جلوتر رفت و منم پشت سرش...

هیونگ و یونگ سنگ باهم وارد شدن...هیونگ با دیدنم حالت دو مانندی گرفت:هاناااااااا....

بهم ک رسید بغلش گرفتم:چه خوب که اومدی بیبی....

هیونگ ازم جداشدو گفت:یااااا من دیگه بزرگ شدم...

_میدونم کوچولو...میدونم....واااااای یونگی سنگگگگگ....

اونم بغل گرفتمو گفتم:لپات کوفت زنت شه ایشالا...از گلوش پایین نره...

با خجالت ازم جدا شدوگفت:یااا این چه حرفیه؟آیشششش....

خندیدمو گفتم:اووووووو چه سرخ شدی....

هیونگم بامن خندیدوگفت:هی مامانمو اذیت نکن...پس داییم کو؟

_داییت درگیر سیستم و سوراست...

باهم وارد خونه شدیم!شیشه های شامپاینی که هیونگ ویونگ آورده بودن رو به پیشکار سپردم و بلند گفتم:کیوجونگ داداشیا رسیدن....

کیو که درحال قر دادن بود بلند گفت:بیاین داخل پسرا...من دارم با دخترم میرقصم...پایه ی رقصین بیاین...

هیونگ جیغ خفیفی کشید وپرید وسط نشیمن....

هیونگ:هوووووو بیاین وسط مسط...

یونگم بهشون ملحق شد...

(راوی هیون)

بعدازاینکه آماده شدم،همراه جونگمین راه افتادیم...دم راه کلی سربه سر هم گذاشتیم وخندیدیم...با ورودمون به عمارت،فقط پیشکار به استقبالمون اومد...جونگ که صدای آهنگو شنید گفت:ای نامردا....مشغول رقصن کثافتا....

_پس بدو بریم که جاموندیم...

کادوها جز کادوی سورا رو تو بغل پیشکار چپوندیم ودویدیم داخل...بادیدن وضعیت جونگ سریع پرید وسط وگفت:خیلی نامردین...صدا رو بده بالا...

نگام به سورا که روی مبل فقط الکی بپربپر میکرد افتاد...جوووووون...چه جیگری...ینی میشه منم یه دخمل داشته باشم؟از گلوت پایین نره این دختر کیوجونگ....با صدای یونگ به خودم اومدم!

یونگ:هی هیون جونگ...بیا وسط دیگه...

پریدیم وسط...حالا نرقص کی برقص...مشغول رقص بودیم که اصن نفهمیدم از کی دارم با یه دختر میرقصم...نگاش که کردم فهمیدم همون دختریه که ساکش بامن عوض شده بود!

_بازم شما؟

بانگاهی سرد گفت:هی مستر کیم قراره همکار باشیم پس اون خاطره رو فراموش کن...

با یادآوری اینکه قرارداد امضا شده و نماینده ی کمپانی ینی ملکه ی زیبایی امسال داره باهام میرقصه،لبخندی زدمو گفتم:حق با شماست...من هیون جونگ هستم و از آشنایی با شما خوشبختم...

بازم باهمون نگاه گفت:خوب شد خودتو معرفی کردی...نمیشناختمت...

این چرا سر جنگ داشت؟

_منم شمارو نمیشناسم اگه میشه خودتونو معرفی کنین...

_ایشششش چقد کم حافظه ای...الی...اسمم الی هست...

ازش جدا شدموگفتم:آیششش...چرااینقد سرجنگ داری؟

بدون اینکه منتظرجوابش باشم رفتمو روی مبل نشستم...بی اعتنا رفت و روبروم نشست...

(راوی یونگ سنگ)

رقصیدن توی جمع بهم انرژی میداد...اونم جمعی که بهترین سالای زندگیمو باهاش گذروندم...بدون هیچ برنامه ی خاصی خیلی زود دوبه دو مشغول رقصیدن شدیم...باصدای ظریفی رشته ی افکارم پاره شد...

_میشه پاتونو از روی پام وردارین؟

باخجالت کمی ازش فاصله گرفتمو گفتم:اوه ببخشید...اصلا حواسم نبود...

_مشخصه...

دوباره شروع به رقصیدن کردیم...آآآآ اسمش چی بود؟فک میکنم ماری....

_اسمتون ماری بود درسته؟

_بله...

_خوشبختم...میتونم ماری صداتون کنم؟

_بله...

_شما خواهر بزرگتر هانا هستین؟

_بله...

ای کوفت...کلمه ای جز بله بلد نیستی؟

_شما همیشه اینقد کوتاه جواب میدین؟

_بله...

_شما حالتون خوبه؟

_بله....

بافکری که اومد تو کله م لبخندی موذی زدمو گفتم:منو دوس داری؟

ازم جدا شد وگفت:بله.....چی؟ نه....چی میگی؟

خندیدمو گفتم:شما کلمه ای جز بله هم بلدی پس...

روشو برگردوند ورفت روی مبل نشست!منم خندیدمو با دیدن هیون جونگ،رفتم کنارش نشستم...

(راوی هیونگ)

با دیدن کیوجونگ وهانا که هی دم گوش هم میگفتن و میخندیدن،برای یه لحظه دلم یه زندگی مثل زندگی کیوجونگ خواست و بی اختیار دختری که توی بغلم بود رو محکم تر بغل گرفتم...

_آی....خفه م کردی...هوووووی مردتیکه با توامااااا...

به خودم اومدمو حلقه ی دستامو شل کردم:معذرت میخوام...اصلا حواسم نبود...

نگام کردوگفت:اگه میمردم باز حواست نبود؟

باتعجب گفتم:چی؟؟؟میمردی؟؟؟چی شد...

_خب خره یکم بیشتر فشار میدادی مرده بودم...البته خدا رو شکر فعلا زندم

چشامو ریز کردمو گفتم:اسمت چی بود بلبل زبون؟

ادامو درآورد وگفت:فضولیش به تو نیومده خروس...

_چی؟؟؟؟؟؟خروس رو با من بودی؟؟؟؟؟؟؟

_به نظرت با کی دارم حرف میزنم؟؟؟؟

ازش جدا شدمو گفتم:اگه من خروسم توام یه مرغ زشتی...

کمی خم شد و گفت:اختیار دارین...در زشتی که به گرد پای تو نمیرسم...کله کدو...

_خیلی بی ادبی...

_توام همینطور...

دیگه داشت کفرمو درمیاوورد...با دیدن یونگ وهیون رفتمو کنارشون نشستم...اونم رفت و کنار دخترا نشست...

(راوی خودم...که البته حرکات و صحبتای منو کیو حین رقص به شما مربوط نیست :))   )

با دیدن پسرا و دخترا که هرکدوم یه طرف نشسته بودن،منو کیو هم از جدا شدیمو روی مبل دونفره ای نشستیم...

کیو:هی پسرا...چتون شده؟؟؟

یونگ بلند خندید وگفت:خورده توی برجکشون...

من از یونگ بدتر خندیدمو گفت:ولی تو شاد میزنیاااااا....

هیون:هی هانا...فک نمیکنی احتمال بنده شدنمون توی مسابقه کم باشه؟

الی:اگه برنده شدیم باید به من سواری بدی...

منو کیو ویونگ زدیم زیر خنده...

هیونگ:مگه داداشم اسبه؟

لیان:نه ولی نژادش به اسبا میخوره...

کیو:هی هی بچه خواهش میکنم...نه برادرای من اسبن و نه خواهرای همسرم بداخلاقن...البته توی مورد آخر گاهی استثنا هست...

ماری:نخیر نیست...اصن صب کنین ببینم....جونگمین وسورا کجان؟؟؟

راس میگفت...اصلا حواسم نبود...همه توی فکر فرو رفتیم که بادیدن جونگمین که سورا بغلش بود ووارد نشیمن شد،هممون شکل علامت سوال شدیم...

کیو:کجا بودی جونگمین؟؟؟

جونگ پراز محبت به سورا نگاهی انداخت وگفت:سورا خوابش میومد منم بردم خوابوندمش...

الی:چه زود خوابید... :|

هیون:همچین زود زودم نیست...ساعت 10:30 شبه...

الی:من با شما حرف زدم؟؟؟؟

یونگ ضربه ای به شونه ی هیون زدو گفت:خداییش اینو دیگه راست میگه...

بلند شدمو رفتم سمت جونگ...سورا رو ازش گرفتمو گفتم:ممنون جونگمین...

قبل اینکه سورا رو ببرم،جونگ پیشونیش رو بوسید وگفت:خدایا ازاین دخترا به منم بده...

ماری:اول باید زن بگیری...

جونگ سرشو کج کردوگفت:درسته...هی کیوجونگ من زن میخوام آستین بالا بزن برام...

کیو:برو بچه...به بابات بگو...

از جمع بیرون اومدمو رفتم تا سورا رو توی تختش بذارم....

.

.

.

.

عرضم به حضورتون مهمون داشتیم نشد بیشتر بنویسم...







نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.