SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت 10

سلام
من سرم به اف رفته...
سر داستان هنگ کردم...
چرت وپرت نوشتم...


منو خرم چن ساعت پیش یهویی 


صب که ازخواب بیدار شدم،بادیدن کیو که بدون پیراهنش خوابیده بود،شروع کردم به خنده...
کیو لای چشاشو باز کردوگفت:کوفت...سر صبحی به چی میخندی آخه؟!
_به تو...چطور تونستی بدون پیراهن بخوابی؟!
کیو بلند شدو گفت:فک کنم هوس قلقلک کردیا...
از تخت پایین پریدمو گفتم:ای بابا جنبه داشته باش...
کیو تابشو که کنار تخت بود برداشت وهمونطور که تنش میکرد گفت:ولی من هوس دویدن کردم...
درو باز کردموگفتم:جون کیو نه...
کیو نچی گفت واومد دنبالم....من بدو کیو بدو...ازکنار پیشکار باسرعت رد شدمو گفتم:یکی اینو بگیره...
خیلی زود خودمو به استخر رسوندم وپریدم توش!کیو لبه ی استخر موند وگفت:جرأت داری بیا بالا...کاری میکنم از شدت خنده نتونی نفس بکشی...
_عمرا...مگه از جونم سیر شدم؟
کیو دستی توی موهاش کشید و چشاشو بست!خودمو بش رسوندم وگفتم:هی آقاهه...
سریع چشاشو باز کرد وبیشترین مقداری ک تونستم آب ریختم روش....نگاهی به خودش کردوتقریبا داد زد:میکشمت هاناااااااا....
از کیو فاصله میگرفتم که صدای افتادن چیزی توی آب توجهمو جلب کرد!برگشتمو بادیدن الی ک میخندید زدم زیر خنده!
الی:حالا میتونی بکشیش...
_ دمت گرممممم....
خودمو به کیو که تقریبا داشت توی قسمت کم عمق غرق میشد رسوندم کمکش کردم بایسته!نگاهی به الی انداخت وگفت:ممنون که غرقم کردی...
الی بیخیال نگاهی بش انداخت وگفت:قابلی نداشت...حالا برین کنار منم بیام آب تنی...
کنار کشیدیم و الی هم به جمعمون اضافه شد!بعداز کلی آب تنی بیرون اومدیم و رفتیم تا دوش بگیریم...بعداز یه دوش مختصر،رفتیم که صبونه بخوریم...ذکری و پریا هم بیدار شده بودن!
ذکری:چه خبرتون بود سر صبی؟!
_کیو هوس آب تنی کرده بود...
و با یه نیشخند به کیوجونگ نگاه کردم...
الی:آره...جاتون خالی خیلی باحال بود...
کیو با حرص گفت:بله...باحال بود...
مشغول بودیم که در سالن باز شد و یه موجود کوچولو با پیراهن سفید،4 دستوپا وارد شد!
پریا:وااااااای جوووووووون...لقمه رو نگاااا
و رفت سمت سورا!بغلش گرفت و آوردش سر میز...سورا با دیدن خوراکیای روی میز با ذوق نگاهی بهمون انداخت...
کیو:سلام خوابالوی بابا...
سورا با ذوق گفت:آنی...
الی:چی گفت الان؟
سورا رو از پریا گرفتم و گفتم:سلام کرد به باباش...گفت آنیو
ذکری:ای ژوووووووون...اون سلام کردنتو بخورم...
دوباره سکوت برقرار شد و همه مشغول خوردن صبونه شدیم...من هم به سورا صبونه میدادم هم خودم میخوردم!بعداز تموم شدن صبونه هرکی به سمتی رفت تا کاراشو انجام بده...آخر هفته و بیکاری...با سورا توی نشیمن مشغول بازی بودم...
_سورا؟!
نگام کرد!
_میدونی دقیقا چقد عاشقتم؟
سورا لبخند پهنی زدو صدای کیو اومد:از باباش کمتر...
برگشتم سمتش وگفتم:حسود... اون جعبه چیه دستت؟
کیو سمتمون اومد و کنارم نشست!جعبه رو بهم داد و گفت:بده به خواهرات...
جعبه رو باز کردمو با دیدن سوییچ ماشین و کارتای خونه سوتی کشیدم وگفتم:ینی عاشقتم کیوجونگ...
کیو لپ سورا رو کشید و گفت:برو بده بهشون...
بلند شدمو رفتم بالا...سر راهرو ایستادمو داد زدم:هی دخیا....بیاین ببینین چی آوردم براتون...
بچه ها زودی بیرون اومدن...دورم جمع شدن!
ذکری:این جعبه چیه؟
درجعبه رو باز کردمو به هرکدوم سوییچ و کارت خونه رو دادم...
_هدیه ی کیو به شما!البته من نمیدونستم خونه ها تکمیل شدن...
الی نگاهی به سوییچی که دستش بود انداخت وگفت:لامبورگینی؟؟؟؟؟
پریا دکمه ی روی سوییچ رو فشار داد...با شنیدن صدای ماشینش گفت:فراری....صدا....
4تایی جیغی کشیدیم و دویدیم توی حیاط...بادیدن ماشینایی ک بیرون بودن جیغی از سر خوشحالی کشیدیم...ماشینا برا بروبچ بود ولی من بیشتراز همشون جیغ میکشیدم!یه مازراتی قرمز برای ذکری،لامبورگینی مشکی برای الی و یه فراری قرمز برای پری...کیو که سورا بغلش بود،بیرون اومد و کنارم ایستاد!
ذکری:وای وای خیلی خوشگلهههههه....کیو واقعا ممنون...خیلی خیلی ممنون...
پری:وای عاشقشم...خیلی خیلی خیلی تنکیو...
الی پرید پشت ماشین و گفت:عاشقشممممم....عاشقتم کیویییییییی...
کیو لبخندی زدوگفت:قابلی نداشت...جی پی اس ماشینا انگلیسیه برای اینکه راحت باشین...
پری:انگلیسی؟آقا پس من میرم یه دوری بزنم...
_مواظب خودت باش...
الی:ذکری بدو مام بریم...
_مواظب خودتون باشین بچه ها...
هرسه راه افتادنو بیرون زدن...برگشتم سمت کیوجونگ که داشت سورا رو به پیشکار میسپرد!پیشکار ک سورا رو برد،کیو رو بغل کردموگفتم:تو بهترینی کیویی...
دستاشو دورم حلقه کرد وگفت:واسه بهترینا باید بهترین بود دیگه...(گوز هییییییی)
ازش جدا شدمو گفتم:شوخی قشنگی بود...
کیو دستمو گرفت وگفت:قشنگترم میشه...
ومنو دنبال خودش کشوند...
(بقیشم برای افراد مجرد توصیه نمیشه)
******
(راوی کیوجونگ)
صبح یه روز مهم...هنوز همه خواب بودن...ساعت10 کنفرانس مطبوعاتی شروع میشد...خیلی آروم و بی سروصدا ازتخت پایین اومدم...به سمت حموم رفتم و یه دوش حسابی گرفتم...بعداز حموم رفتم پایین و از اونجایی ک خدمتکارا نبودن،پس مسئولیت صبونه باخودم بود...یه میز درست و حسابی چیدم...میخواستم برم هانا رو بیدار کنم ک دیدم دم آشپزخونه ایستاده و داره موهاشو خشک میکنه...سمتش رفتمو حوله رو ازش گرفتم ومشغول خشک کردن موهاش شدم...
_زود بیدار شدی کوچولو...
هانا:امروز کنفرانسه دیگه...
حوله رو روی شونه ش گذاشتم وگفتم:بقیه رو بیدار کن تا بریم...
عقبگرد کرد که بره،یهو برگشت وگفت:کیو؟
_بله؟
هانا:به خیر میگذره؟
_آره...نترس...حالا برو بقیه رو بیدار کن تا پن کیکا سرد نشدن...
باشه ای گفت و رفت!به میز تکیه دادم...همونطور ک 6سال پیش یه اتفاق شیرین افتاد،ایندفه هم اتفاقات بد رو خوبش میکنیم...
بااین فکر،لبخندی روی لبام نقش بست...و دوباره مشغول میز شدم...کم کم همه بیدار شدن و اومدن توی آشپزخونه...و نفرات آخرهانا و سورا بودن ک اومدن!
الی:به به...خبریه امروز؟عجب میزی...
_امروز؟آره...کنفرانس مطبوعاتیه...
ذکری:کنفرانس؟واسه چی؟دابل اس کامبک داره؟
سرجام نشستم وگفتم:نه...میخوایم ازدواجمونو اعلام کنیم...
پریا ک آبمیوه پریده بود توی گلوش،شروع کرد به سرفه...یکم ک بهتر شد گفت:دیوونه شدین؟اونوقت وجود سورا رو چطوری توجیه میکنین؟
نگاهی به هانا انداختم...مشخص بود استرس داره...سورا رو ازش گرفتم و مطمئن گفتم:مردم از خداشونم باشه بچمو ببینن...(گوز...تی اسا میان بوووووق)
هانا نگاهی بم انداخت و لبخندی تحویلم داد...چشمکی بش زدمو گفتم:صبونتونو بخورین...کلی کار داریم...
صبونه رو ک تموم کردیم بدون تلف کردن حتی 1ثانیه رفتیم تا آماده شیم...همراه هانا،اول سورا رو آماده کردیمو گذاشتمش روی تخت...جفتمون وارداتاقک لباس شدیم!هانا درگیر بود...کت و شلوار مشکیمو پوشیدمو کراواتمم گذاشتم ک هانا برام ببنده...موهامو روی پیشونیم ریختم و رفتم کنار سورا...
_بابا خوشتیپ شده؟
سورا سری تکون داد وگفت:مامان؟
_تنکیو بابایی...من به این خوشتیپی جلوت وایسادم اونوقت سراغ مامانتو میگیری؟
هانا:چون میدونه مامانش خوشتیپ تره...
برگشتم سمت هانا...سوتی کشیدمو گفتم:به به خوشگل خانوم...
هانا خندیدوگفت:هندونه زیربغلم نذار...بده کراواتتو ببندم...
کراواتمو بهش دادمو برام بست...نفس عمیقی کشیدموگفتم:این ادکلنتو دوس دارم...
_میدونم...
ازم فاصله گرفت و گفت:دیگه بهتره راه بیوفتیم...
سورا رو بغل گرفتو ازاتاق بیرون اومدیم...دخترا هم آماده شده بودن...بازم تقسیم شدیمو راه افتادیم!از در پشتی کمپانی وارد شدیمو رفتیم بالا!توی سالن کنفرانس غوغا بود...
(دیه کیو خسته شد راوی خودم)
از استرس زیاد،ساکت شده بودم...برای خودم مهم نبود ک چی میشه اما برای کیوجونگ وموقعیتش نگران بودم(تر...هی اول برا خودم نگرانم)
ساعت 10 بود...دیگه باید وارد سالن میشدم...هیون وپسرا هم اومده بودن کمپانی...حتما کار کیوئه دیگه!چن تا نفس عمیق کشیدم وخواستم برم داخل ک دستی روی شونه م نشست! برگشتمو الی رو دیدم...
لبخندی بهم زدوبغلم گرفت:بااعتماد به سقف حرف بزن...اینطوری راحت حرفات تو کتشون میره...
ازش جدا شدموگفتم:باشه...مرسی از حرفت...
ذکری هم طرفم اومدوبغلم گرفت:هر اتفاقی بیوفته ما هستیم...سوت بزنی ریختیم سرشون...
خندیدمو ازش فاصله گرفتم:باشه دیوونه...مرسی
و بعد پریا جلو اومد و بغلم گرفت!همه تعجب کردیم ک پریا ازم جدا شدو گفت:دیدم صحنه درامه منم اومدم دیگه...زل نزنین...
زدیم زیر خنده و گفتم:خب...باید برم داخل...
لباسامو مرتب کردمو رفتم داخل...صدای فلش دوربینا بی وقفه به گوشم میرسید...سرجام که نشستم به منیجر اشاره دادمو منیجر عکسبرداری رو متوقف کرد!
صدامو صاف کردم وشروع کردم...
_سلام...ممنون که عکسبرداریو متوقف کردین...واقعا اذیت میشدم...
همه ساکت بودن...مکثی کردمو ادامه دادم:دلیل کنفرانس امروز معرفی دونفر هست که به نظرم این حق طرفدارای هردوی ماست که اینو بدونن...
یکی ازخبرنگارا ک خوب میشناختمش-خبرنگار شین ک ازهمون اول بامن پدرکشتگی داشت- گفت:حتما خبری راجع به زندگی شخصیتونه...
با لبخند ادامه دادم:بله...از همینجا به همه اعلام میکنم که من........ازدواج کردم.....
پچ پچا شروع شد...
شین:این یه شوخیه خانوم کیم؟
_خیر آقای شین...من با 23 سال سن،ازدواج کردم...البته این ازدواج به قبل از معروف شدنم برمیگرده!یعنی 6 سال پیش...
شین:فک نمیکنین برای بازگو کردن همچین چیزی یکم دیر شده باشه؟شما 6 ساله که متأهلید وحالا اینو میگین؟
_اجازه بدین خانوم شین...این مسأله مربوط به زندگی شخصی منه...وهر زمان که صلاح ببینم اینو بازگو میکنم...
شین ساکت شد...
_خب...حالا اگه اجازه بدین بگم همسرم بیاد داخل!
همه کنجکاو ومنتظر بودن...کیوجونگ سورا رو به هیون سپرد ووارد شد...همه میخکوب بودن...کیو سمتم امد ومنم بلند شدم...دستشو دور کمرم گذاشت وگفت:سلام...حالتون چطوره؟
یهو همه ی دوربینا شروع به کار کردن !منو کیو کنار هم نشستیم و منتظر سوالا شدیم!
شین:شما چطور تونستین 6 سال به طرفداراتون دروغ بگین؟خصوصا شما آقای کیم...
کیو با خونسردی گفت:من دروغی نگفتم...هانا هم همینطور...کسی از ماها نپرسید ک مجردین یا نه؟!
شین:اما میدونین ک عمده ی طرفدارای شما دخترن و بااینکار ممکنه ساپورت قسمت عظیمی از طرفداراتونو از دست بدین؟
کیو با مهربونی و با لحنی ک خیلی برام آشنا بود گفت:اینطور نیست خانوم شین...خوشگلای من احساساتمو درک میکنن و آرزوشون خوشبختی منه...پس باشنیدن این خبر خوشحال میشن و به تصمیم و زندگیم احترام خواهند گذاشت....سهم خوشگلا توی زندگی من خیلی زیاده....و من همیشه برای اون ها خواهم خوند واون ها رو خوشحال خواهم کرد...(نقطه سر خط)
به معنای واقعی کلمه همه رو خر کرد!چیزی نگفتم....شین هم ساکت شده بود...
کیو لبخند پهنی زدوگفت:منم میخوام یه شخصو بهتون معرفی کنم...
همون لحظه منیجر سورا رو آورد داخل!کیو بغلش کردو رو به بقیه گفت:پرنسس من،کیم سورا....
 


:|
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.