SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت 9

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
من چقد پرانرژیم خدا منو براتون نگه داره!
چطورین خل و چلا؟؟؟
من دو سه ساعت پشت سر هم نوشتم ولی بازم کمه :|
نمیدونم واقعا چرا همچینه؟!
حالا شما برین بخونین منم کم کم عکسا رو آپلود میکنم و داستان مینویسم میذارم...
 Kim Kyu Jong speaks about his new drama “S.O.S. Save Me”

ساعتش تو حلقمممممممممممممممممممممممم

 

دخترا که ساکاشونو جمع کردن،همه رو توی ماشین منوکیو چپوندیم و راه افتادیم!خونمون توی محله ای بود که کسی بدون کارت مخصوص نمیتونست واردش بشه واین برای امنیت ما خیلی عالی بود...کیو جلوتر میرفت ومنم پشت سرش!ذکری وپریا همراه کیو ومنو الی وسورا باهم...
 وارد عمارت بزرگی شدیم که از سه سال پیش،یعنی زمانی که باردار بودم،توی این عمارت بودیم...
الی:وااااااای عجب عمارتی....خر تو چشت فقط....آشغال اینو کی گرفتین؟
خندیدم وگفتم:میدونی عاشق ابراز علاقتم؟
الی:میدونم میدونم....هی کیمی سورا خوابید...
_ای جونم...الان ازت میگیرمش!پیاده شو...
الی:غلط کردی...بغل خالشه...
همگی پیاده شدیم...
پریا سوتی کشید وگفت:عجب عمارتیییییی....دهنت سرویسه دکتر...
ذکری دستاشو بهم کوبیدوگفت:چه خوشی بگذره اینجا...دمت گرم بابا...
کیو همونطور که سمت الی میرفت به فارسی گفت:امیدوارم بهتون اینجا حسابی خوش بگذره...
وبعد جلوی الی وایسادوگفت:خسته شدین...سورا رو بدین به من...
برای چن لحظه سکوت برقرار شد!کیو متعجب سورا رو بغل گرفت وگفت:حرف بدی زدم هانا؟
خندیدم وگفتم:نه عزیزم...هی بچه ها شوهرم از خودش شد...چرا کپ کردین؟
ذکری:این....این....فارسی....بلده؟
_آره بلده...تو خونه بیشتر فارسی حرف میزنیم!
پریا:یا حضرت عباس...اونوقت دیگه چیا درمورد کیو هست که نگفتی؟
کیو:منو هانا کره ای،ژاپنی،فارسی،انگلیسی رو به خاطر سورا حرف میزنیم...البته دیگه من کردی بلد نیستم ولی سورا بعضی کلماتو میفهمه....
الی:دهن هانا جونت سرویسه کیوجونگ...امشب باید کلی راجع به گذشته بگه...
_باشه بابا نکشین منو....فعلا بیاین بریم داخل...
باهم رفتیم داخل!پیشکار سمتمون اومد وگفت:خوش اومدین آقا وخانوم کیم...
کیو:ممنون پیشکار...اگه میشه ساکای مهمونا رو توی اتاقای مهمون بذار...
پیشکار چشمی گفت و رفت سراغ ساکا...با بچه ها رفتیم بالا!کیو سورا رو برد توی اتاقش...منم اتاق بچه ها رو نشونشون میدادم...سر راهرو ایستادیم وگفتم:توی این طبقه 6تا اتاق هست...طبقه ی بالا هم 7 تا که البته یکیش سالن رقصه...
الی:ژووووووون....هرکدومو خواستیم میتونیم برداریم؟
_هرکدومو که عشقتونه وردارین...ببینم بخت هرکدومتون چطوری میوفته!
ذکری:اتاق سبز داره؟
_قطعا...
پری:مشکی چی؟
_آره...اونم هست....
الی:جیــــــــــــــــــــــــخ بنفشه مال خودمه...
و هرکدوم سمت یه اتاق رفتن...پریا رفت سمت اتاق منوکیو که گفتم:پریا اون اتاق منوکیوئه...
پریا دستشو از روی دستگیره برداشت وگفت:اوهو...ببخشید....پ من برم یه دید به بالا بندازم!
لبخندی زدمو رفتم توی اتاق سورا که چسبیده به اتاق خودمون بود!سورا خوابیده بود وکیو بالای سرش....دقیقا مثل چیزی که همیشه تو تصوراتم بود...سورا توی اون پیراهن سفید یقه باز خوابیده بود!پرده ی حریر سفید اتاقش باد رو توی رقص شبانه ش همراهی میکرد وکیو جونگ بالبخند بالا سر سورا بود!
کیو:میدونم که خیلی خوشگلم!
_من عاشقتم خوشگله...لباسشو عوض کردی؟
کیو:اهوم...خودت گفته بودی هروقت میخوابه باید سفید تنش باشه!
سمتش رفتمو بغلش گرفتم:فدات شم که همه چیز یادته...
کیوام دستاشو دور کمرم حلقه کردوگفت:خدانکنه عزیزم...
سرمو بوسید وگفت:خواهرات مستقر شدن؟
_فک میکنم...
نفس عمیقی کشیدمو تمام عطرشو توی ریه هام کشیدم!کیو ریز خندیدوگفت:چقد عمیق...
سرمو روی سینه ش جابه جا کردموگفتم:عطر شوهر خودمه دوس دارم...
کیومحکمتر بغلم گرفت وگفت:ولی شما هنوز به همسرت بدهکاری...
ازش کمی فاصله گرفتم وگفتم:بدهی شما رو هم پرداخت میکنم آقای کیم...فعلا بهتره بریم شام...
کیو بازوهامو گرفت و آروم اما طولانی لبامو بوسید!عاشق این آرامشتم دیگه...ازم جدا شدوگفت:حالا بریم...
باهم از دری که بین اتاق خودمونواتاق سورا بود،رفتیم تو اتاق و بعداز تعویض لباسا از اتاق بیرون اومدیم!کیو رفت پایین ومنم رفتم ببینم کجان دخترا؟
اول مستقیم رفتم اتاق سبزی که کنار اتاق خودمون بود!ذکری مشغول چیدن لباساش توی کمد بود!
_به به....به سلامتی...
ذکری:خیلی اتاق قشنگیه....واقعا تنکیو...
_دوطرفش قلب...ذکری یه لباس مناسب بپوش و بیا پایین برا شام...
ذکری:لباس مناسب؟چرا؟
_یه لباس نه خیلی باز نه خیلی بسته که خفه شی!
ذکری:باشه...
چشمکی زدمو از اتاق بیرون اومدم!سمت اتاق بنفش رفتم...الی اونجا نبود!متعجب  در بقیه ی اتاقا رو باز کردمو درنهایت به اتاقی رسیدم که دکور بنفش و سفید داشت!
_فک کردم اتاق تمام بنفشو برمیداری!
الی نگام کردوگفت:کیمیا این یکی خیلی قشنگه...یادم باشه خونمو همچین دکوری بزنم...
_قابلی نداره عزیزم...راستی...میای پایین یه لباس مناسب بپوش!
الی:وا؟چرا؟میخوام ساطوری بپوشم!
_نه یه مناسب بپوشو بیا شام!
قبل اینکه ترور شم،ازاتاق بیرون اومدم ورفتم طبقه ی بالا سراغ اتاق مشکی!طبقه ی بالا دوتا اتاق مشکی داشت!در اولیو که باز کردم خوشبختانه پری رو پیدا کردم!
_خوشت میاد؟
پریا:عالیه...دکور مشکی سفید...بسی باحاله...ویو هم که توپ...
_قابلی نداره کوچولو...
پریا:کوچولو عمته...
_خیله خب...اگه کارت تموم شده بیا پایین شام!
ازاتاق پری هم بیرون اومدم و رفتم پایین...همزمان الی و ذکری هم اومدن!پیشکار جلو اومد وگفت:شام حاضره خانوم!
_مچکرم پیشکار...حال همسرت چطوره؟
پیشکار:به لطف شما خیلی بهتره...
_خدا روشکر...مراقبش باش
پیشکار در سالن غذاخوری رو باز کرد ورفتیم داخل!کیو سرمیز نشسته بود ومنتظر ما...روی صندلی کنار کیو نشستم!ذکری روبرم والی کنار ذکری!تا ما مستقر شدیم،پری هم اومد وکنار من نشست!
پریا:چقد خشک ورسمی...
ذکری:اهم...ببخشید چرااینقد خشک نشستیم؟
کیو که چشماش بسته بود،چشماشو بازکردوگفت:معذرت میخوام...داشتم دعا میکردم...چرا شروع نمیکنین؟
شروع کردیم به غذا!کیو برای من غذا کشید!
_این خیلی زیاده کیوجونگ
کیو:تو که همیشه زیاد میخوری...
_ایششش....باشه!
الی:یه سوال بپرسم؟
کیو با مهربونی گفت:خواهش میکنم...
الی:کیمیا چرا گفتی لباس مناسب بپوشیم؟قراره کسی بیاد؟
لقمه ای که توی دهنم بود رو قورت دادم وگفتم:چون کیو معذب میشه!
ذکری:بروووووو باباااااااا
کیو قاشقش رو کنار بشقابش گذاشت وگفت:حق با هاناست!
پریا:خب چرا؟
_چون کیو شیعه شده!ینی همون موقع که ازدواج کردیم مسلمون شد!
ذکری که لقمه توی گلوش پریده بود،شروع کرد به سرفه زدن!الی چن ضربه به پشتش زدو کیو هم براش یه لیوان آب ریخت...
ذکری:تو که اینو جدی نمیگی؟
کیو با جدیت گفت:چرا...جدی گفت!اگرم دقت کرده باشین،هانا اکثرا لباسای پوشیده میپوشه!حتی برای سریالایی که بازی میکنه!
الی:وای اینو دیگه باورم نمیشه!ینی نمیتونم باور کنم...
پریا:پس بوسه هایی که تو سریالا داره چی؟
خندیدم وگفتم:اونا بدلن!یعنی بدل من اون صحنه ها رو بازی میکنه!
ذکری:میخوای کل گذشته رو الان بگی که بیشتر شوکه نشیم؟
کیو صداشو صاف کردوگفت:اجازه بدین من بگم...
(فلش بک)
رقصو خیلی زود یادگرفت!این دختر هرچقدرم گیج بود اما استعداد عجیبی توی رقصیدن داشت!از سخت کوشیش خوشم میومد...یه تیکه رو صدبار تمرین میکرد!4ساعتی بود که یه سره میرقصیدیم...ازنفس افتاده بودم اما نمیخواستم جلوش کم بیارم!پابه پاش میرقصیدم که تقه ای به درسالن خورد و جی مین داخل اومد!
جی مین:هی کیوجونگ...کافیه دیگه...4ساعته داری میرقصی...
کیو:شما شام بخورین...مام میایم...
جی مین چشمکی زدو بیرون رفت!آشغال...منظورشو فهمیدم...برگشتمو به دختره نگاهی انداختم!خیلی جدی هنوز مشغول بود...صورتش سرخ شده بود واز موهاش آب میچکید...ضبط روخاموش کردم که برگشت وگفت:عه؟داشتم تمرین میکردما...
نگاش کردموگفتم:من سلامتیمو لازم دارم چون کلی کنسرت واجرا پیش رومه!و توام باید مراقب خودت باشی چون تو همه ی اینا توام شریکی...
برق خاصی توی چشماش پخش شدو مهربون گفت:خیله خب...تمرین بعدی کی هست؟
حولمو برداشتموهمونطور که روی سرم مینداختم گفتم:فردا...همین ساعت...
با ذوق دستاشو بهم کوبید وگفت:عالیه...پس من میرم دوش بگیرم و بخوابم...
به طرف در رفت که گفتم:واقعا گشنه نیستی؟
خندیدوگفت:اگه گشنم شد یه چی میخورم ولی الان گشنه نیستم!
و بیرون رفت...خدایا...این دیگه کی بود؟من که چندین ساله روی استیجم بازم بعداز دوساعت تمرین باید حسابی غذا بخورم ولی این دختر...
سرمو به شدت تکون دادم تا افکار مزاحم از کله م دور شن!از سالن بیرون اومدمو رفتم سمت اتاقم!یه دوش سریع گرفتمو رفتم پایین...همه سرمیز بودن و دخترای تازه واردی که همه با لباسایی باز و خجالت آور سر میز نشسته بودن...
جی مین:هی کیوجونگ...پارتنر خوشگلی داری...
یکی ازدخترا گفت:فک نمیکنم اونقدرام خوشگل باشه...چیزی که ما دیدیم اینطور نبود...
دخترای حسود وعقده ای!
_شامتونو بخورین و زود بخوابین...فردا صب باید برین کمپانی برای تمرین!
کانگ مین:شوخیت گرفته کیو جونگ؟فردا که استراحته!
_استراحتی درکار نیست!شما کمپانی تمرین میکنین و من توی خونه!استایل جدیدم نباید لو بره!
مشغول همین بحثا بودیم که پارتنر منم اومد!خیلی راحت،یه بلیزشلوار پوشیده بود و حولشو دور سرش پیچیده بود!مستقیم رفت سر یخچال و لیموناد رو برداشت!
جی مین:شام میل نمیکنین خانوم....
پارتنرم برگشت وگفت:اسمم هاناست!
جی مین:خوشبختم...منم جی مین هستم!شام میل نمیکنین؟
هانا لیوان لیموناد رو سرکشید وگفت:نه ممنون...هنوز گشنه نیستم!
و از آشپزخونه بیرون رفت!به وضوح حسادت دخترا رو میدیدم...ولی چرا حسودیشون میشد؟(چون دووووووز دارن)
یادم اومد که اسم دخترا رو نپرسیدم!روبه جی مین گفتم:هی نمیخوای دوستامونو معرفی کنی؟
جی مین:خودشون که زبون دارن!
دخترا باعشوه شروع کردن!
_من سوهیونم واز طرفدارای دوآتیشه ی اوپا...
خب اینکه سردسته ی شر سازانه!
_منم یونا هستم!از طرفدارای تو اوپا...
اینم از اوناشه!
_من یئون هستم...خوشحالم که باهاتون همکاری میکنم...
این یکی به نظر معقول تره...خداروشکر...
_سونگ یون هستم اوپا...میتونی منو سونگ صداکنی...
اینم جز هموناست!صدامو صاف کردمو گفتم:خوشبختم...امیدوارم همکاری خوبی داشته باشیم!
غذامو تموم کردمواز سرمیز بلند شدم!یه راست رفتم تو اتاقم و روی تخت ولو شدم...دیگه متوجه نشدم کی خوابم برد...وقتب بیدار شدم،همه جا تاریک بود...تشنه م شده بود!بلند شدمو از اتاق بیرون اومدم!سروصدایی از آشپزخونه میومد!کلید چراغو که زدم هانا سریع برگشت سمتم وگفت:وای خدا....ترسیدم...چراهمچین میای؟
سرمو خاروندمو گفتم:چیکار میکنی نصفه شبی؟
_گشنم شد اومدم یه چی درست کنم!
یه لیوان برداشتمو در یخچالو باز کردم:رامن داشتیم...گرم میکردی!
_هوس تخم مرغ کردم!
لیوانو پر آب کردم وسرکشیدم:تخم مرغ؟
_اوهوم...املت...نخوردی؟
لیوانو سرجاش برگردوندم وگفتم:اینی که میگی نه...
ماهیتابه رو روی میز گذاشت وگفت:اگه بخوای میتونی امتحانش کنی!
قیافش به نظرم جالب میومد!احتمالا خوشمزه هم هست!سرمیز نشستموگفتم:بده ببینم چیه؟!
برام با نون باگت یه ساندویچ کوچیک درست کرد!ازش گرفتم و اولین گاز رو که زدم چیزی که متوجه شدم خیسی دستم بود!به دستم نگاه کردم که ازش روغن میچکید!
هانا خندیدوگفت:ببخشید یادم رفت بگم مواظب روغنش باش!
نگاهی به آستین لباسم و میز انداختم وگفتم:به گند کشیده شدم...
هانا بلندتر خندیدوگفت:عیبی نداره!پیش میاد...لباستو ک باید بشوری!میزم من تمیز میکنم!
همونطور که حرف میزدم متوجه خوشمزگی لقمه ی توی دهنم شدم!
_خوشمزس...چطوری درستش کردی؟
هانا ساندویچ دومو برای خودش درست کردوگفت:این یه رازه...
شونه ای بالاانداختم وگفتم:به هرحال خوشمزس...
پابه پاش غذا رو تا ته خوردم!خوبه گشنم نبود که این همه خوردم!اگه گشنم میبود احتمالا باید زنگ میزدم رستوران!...بعداز خوردن غذا از هانا تشکر کردمو رفتم بالا که به خواب نازنینم ادامه بدم!
(پایان فلش بک)
کیو نگاهی به جمع انداخت وگفت:فک میکنم تا همینجا کافی باشه!لااقل برای امشب...
پری:عه کیو؟ارواح خاک عمت بقیشم بگو...
الی برگشت و خیلی خنثی گفت:خاک توسرت...عمشو چرا میکشی؟
کیوخندیدوگفت:من عمه ندارم...راحت باشین...
ذکری:عه؟ایول بابا چه پایه ای تو!
خمیازه ای کشیدموگفتم:من که خیلی خوابم میاد!
پریا:مرغ :|
کیو:خب مثه اینکه جز هانا کس دیگه ای خوابش نمیاد!
ذکری:دقیقا...ما الان خوابمون نمیاد!
کیو:پس بریم توی نشیمن که براتون بازم از گذشته بگم!
همگی از سرمیز بلند شدیمو رفتیم توی نشیمن!کیوجونگ پیشکارو صدا زدوگفت:وسایل پذیراییو آماده کن...و از فردا تا یه ماه آینده همتون مرخصید!دستمزداتونم واریز میکنم... 
کیو سر کاناپه نشست وگفت:هانا تو دراز بکش...خوابت برد خودم میبرمت تو اتاق...
با بیحالی گفتم:کیوجونگ...به خدا خیلی خوابم میاد...
ذکری:زهر مار...سرتو بذار رو پای کیو وبتوپ...
کیوخندید وگفت:بیا هانا...خواهرات مشتاق شنیدن ادامه ی ماجران...
دراز کشیدمو سرمو رو پای کیو گذاشتم...پیشکار مشغول چیدن میز شد وکیو هم شروع کرد به تعریف ماجرا!
(از اینجا به بعد فلش بک و دیگه تا آخر این قسمت راوی کیوئه)
دوهفته ای میشد که از خونه بیرون نرفته بودم و تمام این دوهفته هانا نذاشت آب خوش از گلوم پایین بره...صدرحمت به هیون نه به این دختر!خسته نمیشد از رقصیدن...فیلمرداری موزیک ویدئو با موفقیت تموم شد وحالا همه منتظر واکنشا بودیم!توی خونه همه جلوی تی وی نشسته بودیم...هانا سرش توی گوشیش بود ومدام اخماش میرفت تو هم....بلند شدم ورفتم کنارش...
_هانا؟حالت خوبه؟
نگام کرد و گفت:واکنشا مثبت نیست...به هیچ عنوان...
متعجب گفتم:چرا؟
_چون من پارتنر توام...یه دختر غیر کره ای...و واکنشا نسبت به من خوب نیست...
گوشیشو روی میز گذاشت و رفت بالا...گوشیو برداشتم و صفحاتو چک کردم...درست میگفت...واکنشا نسبت به حضورش مثبت نبود...یه چیزی توی دلم میگفت که نباید بذارم ضربه بخوره...به هر حال  به خاطر من بود که اینقد روش فوکوس کرده بودن...گوشی خودم زنگ خورد...از جیبم بیرون کشیدمش وجواب دادم:بله؟
منیجر با صدایی تقریبا داد مانند گفت:کیوجونگ خیلی زود،دست اون دختره رو بگیر وبرو ویلای خارج شهرت...به هیچکسم هیچی نگو...
وقطع کرد...حتما مشکل مهمی بود! سریع رفتم بالا ...خودمو تقریبا پرت کردم توی اتاق هانا وگفتم:همرام بیا هانا!
دستشو گرفتم واومدم پایین!سوییچ وکتمو برداشتمو بیرون اومدیم...نشوندمش توی ماشین و راه افتادم!دوساعتی توی راه بودیمو هانا حتی یه کلمه هم حرف نزد!وقتی رسیدیم بازم بدون حرف پیاده شد وهمرام اومد داخل...
جلوی شومینه نشستم وگفتم:چرا هیچی نمیگی؟
هانا:چی بگم؟
کلافه گفتم:هرکس دیگه ای بود تاحالا صدتا سوال ازم میپرسید...تو چرا هیچی نمیگی؟
شرمنده گفت:چون......چون فک میکنم بدونم جواب چراهای ذهنمو...
با تعجب نگاش کردمو گفتم:میدونی؟....هانا محض رضای خدا بگو چه خبره؟
آروم گفت:من.....من.....من مدارک ندارم!نمیتونم کار کنم...نمیتونم کره باشم...اگه دیپورت شم بدبخت میشم...
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دستمو به یه جایی بگیرم وبشینم روی زمین...
_چرا زودتر نگفتی؟ها؟
سرشو بین دستاش گرفت وگفت:نمیدونم....نمیدونم...تورو خدا تو دیگه چیزی ازم نپرس...
با صدای در ازجام بلند شدمو رفتم درو باز کردم...منیجر ورئیس!همینو کم داشتم...چرا کامبکم باید اینطوری میشد؟
بیخیال جلوتر داخل رفتم وروی یکی از مبلا نشستم!منیجر ورئیس روبروم نشستن...هانا هم با فاصله ازم نشسته بود...
منیجر:کیو جونگ؟
_چیه؟
منیجر:باید به حرفامون گوش بدی...باشه؟
سرمو تکون دادم وگفتم:گوش میدم...
رئیس گلویی صاف کردوگفت:هانا؟تو چند سالته؟
هانا:من؟خب من....17 سالمه...
رئیس:میخوای کره بمونی ومعروف شی؟
هانا:میخوام بمونم اما برای معروف شدن.....شک دارم...
رئیس:پس من کاری میکنم که تو بمونی...ولی درعوض باید معروف شی!
با تعجب به رئیس نگاه کردمو گفتم:منظورتون چیه؟
رئیس:واضحه...تو باید با هاناازدواج کنی...یه ازدواج سوری...فقط تا زمانی که مدارکش حاضر میشه!
بلند گفتم:چیییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
(پایان فلش بک)
به هانا که سرش روی پام بود نگاهی انداختم...غرق خواب بود...روبه دخترا گفتم:دیگه واقعا کافیه!برین بخوابین...
پریا:من که خوابم گرفت...شب بخیر...
همگی شب بخیر گفتن ورفتن...هانا رو بغل گرفتمو بردمش بالا...روی تخت گذاشتمشو از در بین اتاقا رفتم به سورا سر بزنم...همونجوری که خوابونده بودمش خوابیده بود...گونشو بوسیدمو برگشتم توی اتاق...پیراهنمو از تنم بیرون کشیدمو رفتم روی تخت!پتو رو باز کردمو روی جفتمون کشیدم!آروم لباشو بوسیدمو کشیدمش تو بغلم...
شب بخیر دختر کوچولوی سرتق...()
.

.
.
.
بازم اضافه میکنم داشته باشین اینو
دیگه زهرمار زیاده
اتاق الی

اتاق پریا

اتاق ذکری


اتاق منو کیویی



اتاق سورا کوشولو

شما پردشو سفید درنظر بگیرین
این لباس هانا توی فلش بکی که کیو گفت


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.