SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت6

سلام احوال پرسی نمیکنم...

امشب با همتون حرفیدم ماشالا همه خوووووووب :))

کلیم که ذکری به من خندید :|

از گلوتون پایین نره... :))

کمه آقا...کم نوشتم... :)) دستتونم بم نمیرسه که :))

 4mntg08lnodb984wt95u A Fan Twi tt er Update


همگی جمیعا پرپر شین

.

.

.


سرمو روی شونه ی کیو گذاشتم وچشامو بستم!

_انگارازقفس آزاد شدم...واقعاچطور تونستم6سال همه چیزو از خواهرای عزیزتر ازجونم پنهون کنم؟

کیو:حالانگاشون کن...چقد برای سورا ذوق دارن...

با فکر کردن به دورانی که سورا رو باردار بودم،بغض کردم...چقد سخت بود برام...درسته که کیوجونگ کنارم بود اما واقعا احساس تنهایی شدیدی میکردم...اشک از چشام سرازیر شد....حتی فکرکردن بهش باعث آزارم بود...

کیو باتعجب گفت:گریه میکنی؟

همه برگشتنو نگام کردن!سورا سمتم اومد و سعی کرد بیاد بغلم...بغلش گرفتم ومحکم فشارش دادم!نفس عمیقی کشیدم و سورا رو بوسیدم...

_واقعا این مدت سختیای زیادی کشیدم...و فکر کردن بهش اشکمو درآورد...ولی الان خوشحالم...خوشحال از داشتن یه خانواده ی خوب....خواهرایی که کنارمن...سورا وعموهاش....و صدالبته کیوجونگ...

الی :اشکمو درآوردی احمق...

ذکری:خیلی خری....بعدا حسابتو میرسم...

پریا صداشو صاف کرد وگفت:هرچند تقصیرخودته اما توام ببخش که ما اینقد بیخیال بودیم راجع به تو...

لبخندی زدمو گفتم:خوبه که الان دورهمیم...

کیو که میخواست بحثو عوض کنه گفت:بیا...بچم خوابش گرفت...

سورا رو ازم گرفت و بغل یونگ گذاشت!

کیو:مواظب بچم باش و نخورینش...اتاقارم یه جری تقسیم کنین...

دوباره سمتم اومدو گفت:پاشو که خیلی خوابم میاد...

_ذکری...این دوتا بچمو میخورن...امشبو پیشش میمونی؟

ذکری:آره حتما

الی:آشغال ....همش یه گاز از لپش

_نوچ

بلند شدمو همراه کیوجونگ به سمت اتاقمون رفتیم...وارد اتاق شدیم کیو درو قفل کردو پرید رو تخت!با دستش به تخت ضربه زدو گفت:بیا اینجا ببینم...

لبخندی زدمو گفتم:اذیتم کنی چشاتو درمیارما...

کیو:تو این 5,6ساله کی اذیتت کردم؟

چهره ی متفکری ازخودم نشون دادمو گفتم:امممم....خداوکیلی هیچوقت...بذار لباسمو عوض کنم...

یه پیراهن ساده ورداشتمو رفتم تو حموم...لباسمو عوض کردموبعداز اینکه مسواک زدم بیرون اومدم...کنار کیو دراز کشیدم وگفتم:شب بخیر کیک شکلاتی...

کیو:یاااااا میکشمتاااا...حداقل یه بوس بهم بده...

_من که خوابم...

کیو پیشونیمو بوسید وگفت:بعدا تلافیشو سرت درمیارم...حالا ببین...

چشامو باز کردم دیدم چشاشو بسته!آروم لباشو بوسیدموگفتم:دیگه واقعا شب بخیر...

لبخندی زدوگفت:شب بخیر عشقم...

*

(راوی ذکری)

بعداز اینکه خوب با سورا بازی کردیم،پریا والی وپسرا رفتن که بخوابن...سورا روی پام نشسته بود ولپاش آویزون شده بود...با دستای کوچولوش چشاشو میمالید...

_خوابت میاد کوچولو؟

سورانگاهی بم انداخت وخمیازه ی طولانی تحویلم داد!بعد سرشو روی شکمم گذاشت و چشاشو بست...

_وای که چقد خوردنی هستی تو!ینی دلم میخواد گازت بگیرما...

تواین فکر بودم که چطوری برم برای سورا پتوبالش بیارم که یونگ از اتاقش بیرون اومد...یه پتوبالش کوچیکم دست بود...کاناپه رو خوابوند وبه تخت تبدیل کرد و واسه سورا رختخوابو پهن کرد روش...

به انگلیسی گفت:اگه خوابیده بذارینش اینجا!

به سورا نگاه کردم...نفس منظم شده بود!این عادتو فک کنم ازکیمیا به ارث برده!زودی خوابش برد!بغلش کردمو آروم روی کاناپه گذاشتمش!پتوشو مرتب کردمو کنارش نشستم...

_ممنون...

یونگ طرف دیگه ی کاناپه نشست وگفت:وظیفم بود...

انگشتشو روی لپ سورا کشیدوگفت:باورم نمیشه این بچه ی کیوجونگ باشه...

_منم همینطور...ولی اگه دقت کنین هم خیلی شبیه کوجونگه وهم خیلی شبیه کیمیا!

یونگ:ها؟کیم؟کیم......یا؟

تازه متوجه شدم وگفتم:آآآآ نه...منظورم هانا هست....

یونگ:آها بله...

گوشیمو درآوردمو با سورا یه سلفی گرفتم...روی پیجم گذاشتم و زیرش نوشتم:اولین سلفی با خواهرزاده م!

بعد بلند شدم وگفتم:قهوه میل دارین؟

یونگ:آآآ نه ممنون...صب باید برم سرکار پس باید یکم بخوابم...

وااااای جون دلم تپلی....سرکار رفتنتو عشقه!

_خب پس بهتره زودتر بخوابید!ساعت2 شبه...

یونگ شب بخیری گفت و رفت توی اتاقش...منم رفتم یه چایی دم کردم!الان چایی میچسبید تا قهوه!چایی میریختم که یکی کنارم ظاهر شد...

*

(خودم)

خوابم نمیبرد...خیلی آروم از تخت پایین اومدمو ازاتاق بیرون اومدم!سورا روی کاناپه خواب بود!رفتم سمت آشپزخونه که ذکری رو دیدم!

_برا منم بریز....

ذکری:ای وای خداخفت کنه....ترسیدم خره...

_ببخشید...حالا یه چایی بده بخوریم...

ذکری دوتاچایی ریخت وگفت:بیا بریم توهال!مثلا من قراره از سورا مراقبت کنما

رفتیم توهال و کمی دورتر از سورا نشستیم!هنوز چاییمونو برنداشته بودیم که دونفر دیگم اومدن تو هال!

پریا:خرا...تک خورا!مام چایی میخوایم...

ذکری بلند شدوگفت:یه بار اومدم تک خوری کنماااا...

_چرا نخوابیدین؟

جفتشون روبروم نشستن!

الی:نمیدونم....من که فکرم مشغوله....توچی پری؟

پریا:منم همینطور....اصن خودت چرا بیدار شدی؟

_بی دلیل....

ذکری برگشت و دوتا چایی رو جلوشون گذاشت!

ذکری:نمیخوای ادامه ی اتفاقاتو بگی؟

الی:اتفاقا منم همینو میخواستم بگم...

نفس عمیقی کشیدم وشروع کردم...

(فلش بک) 

اول برگشتم تو اتاق خودمو کمدای باقی مونده رو نگاه کردم...پربود از انواع لباسای دخترونه...ایول...مشغول دید زدن کمدام بودم که یهو دراتاقم باز شد...جیغی کشیدمو درکمدوبستم...کسی که پشت سرم بود گفت:تو کی هستی؟به چه حقی دراون کمدا رو باز کردی؟

آروم برگشتم وبادیدن شخصی که یه قدمیم بود،دهنم باز مونده بود...کیوجونگ؟؟؟

بی اختیار گفتم:کیوجونگ؟خودتی؟؟؟

باتعجب نگام کردوگفت:معلومه که خودمم...

دستمو رو صورتش گذاشتم و گفتم:واقعا خودتی؟؟؟یعنی باور کنم که خودتی؟؟؟(:| )

کیو :| اصلا تو کی هستی؟؟؟

_خودمم دقیقا نمیدونم ولی میگن پارتنر......پارتنر....

کمی فکر کردمو بعد با صدای بلندی گفتم:من پارتنر توام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کیو قیافه ی متفکری به خودش گرفت وگفت:خوشگلی...پارتنر خوبی میشی...

لپام گل انداخت و فورا سرمو پایین انداختم...کیوجونگ خندید وگفت:یکم استراحت کن...ساعت4 سالن تمرین خودمون باش...

_ینی سالن ته راهرو؟؟؟

کیو سری تکون داد وگفت:یه لباس راحتم بپوش...

و از اتاق بیرون رفت...خدایا باورم نمیشد...یعنی من قراره پارتنر کیو باشم؟یعنی این کیو بود که به صورتش دست زدم؟از ذوق زیاد خودمو روی تخت انداختم و نفس عمیقی کشیدم...حس میکردم تمام اتاق بوی عطرشو میده...

درحالتی کاملا ذوق مرگ خوابم برد...

نمیدونم چقد خوابیدم اما با تکون شدیدی از خواب پریدم وکله م به چیز محکمی برخورد کرد!دستمو رو سرم گذاشتم وگفتم:آخخخخخ...سرمممممم...

کم کم دیدم بهتر شد و بادیدن کیو که دستش روی سرش بود گفتم:سرت چی شده؟

کیو با حرص نگام کردوگفت:جنابالی از خواب پریدی و با من تصادف کردی...

منگ بودم:تصادف؟من با تو تصادف کردم؟من که ماشین ندارم...

کیوجونگ آهی کشید وگفت:پاشو یه لباس راحت بپوش بریم سر تمرین

اتوماتیک وار بلند شدمو رفتم سمت کمد...یه لباس راحت برداشتمو همراه کیوجونگ رفتم توی سالن...سالن بزرگی بود...کیو مانیتور بزرگی رو روشن کرد ورقصو نشونم داد...

کیو:من کامل رقصو بلدم اما باید به تو یاد بدم...امیدوارم تو یادگرفتنش گیج نباشی...

با حرص نگاش کردمو گفتم :گیج نیستم...

کیو:خیله خب بیا اینجا...باید زودتر شروع کنیم...رفتمو جلوی کیو ایستادم...قدم به قدم رقصو بهم یاد میداد...کیو به فکر رقصو من تو حالت پرواز...

(پایان)

باصدای گریه ی سورا بلند شدمو رفتم سمت دخترم...بغلش گرفتم و آرومش کردم...

_بهتره برین بخوابین...فردا باید بریم کمپانی...

پریا: ااااا عوضی خو همشو بگو دیگه...

_واسه امروز کافیه... 

لبخندی شیطانی زدمو رفتم تو اتاق...سورا رو بین خودم وکیوجونگ گذاشتم و زودتر از چیزی که فکر میکردم خوابم برد....

.

.

.

.

اینم لباس خوابم....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.