SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت 6

 سلامممممممممممممممممممم
اون تیکه ی قرمز اولو که برااین قسمت بود،قسمت قبل دادم خوندین...
ازاونجا حذفش کردم گذاشتمش اینور
کم نوشتمااااااا
چال لپ جیگرموووووو
 






سورا بادیدنم دستاشو باز کرد و منم قبل اینکه بیوفته،بغلش گرفتم...محکم فشارش دادموگفتم:الهی من فدای چشات بشم عزیز دلم....

ازخودم جداش کردم!چنان خندید که یه دونه دندونی که تازه داشت رشد میکرد،مشخص شد...

_نخند پدر سوخته...نخند غش میکنم...

دستای کوچولوشو دوطرف صورتم گذاشت وچشاشو بست....محکم لباشو بوسیدمو دوباره بغلش کردم...

_دلم برات یه ذره شده بود....

_برای من چی؟

سورا رو زمین گذاشتم و گفتم:برو داخل باشه؟

سورا سری تکون داد و چهاردستوپا راه افتاد سمت نشیمن...نگاهی به مردی که روبروم بود انداختم وگفتم:خیلی بی معرفتی...چرا جواب تلفنامو ندادی؟

بدون اینکه منتظرجوابش باشم پریدم بغلش!محکم بغلم گرفت و گفت:میخواستم سوپرایزت کنم...

_دلم برات یه ذره شده بود...

ازش جدا شدمو توی چشاش نگاه کردم...غرق شدن تو نگاه ینی همین...بی اختیار جلورفتم و کوتاه بوسیدمش...

_جونگ اینجاست؟

_آره....یهویی شد...چون هیونگ نبود آوردمش اینجا...

_آآآ فک کردم این جمع برای علنی کردنش مناسب باشه....

_موافقم بیا داخل...

قبل ورود به نشیمن،صداها توجهمونو جلب کرد...

ذکری:واااااااای زندگییییییییییی

الی:چه چشمایی دارهههههههه

پریا:کاش بشه گازش گرفت....

جونگ:وای این دختر کیه؟؟؟

یونگ:وای خدا....لپاشووووو.....لابد چالم میشه...

هیونگ:واااااای یه دندون دارهههههههه

هیون:این دختر کیه؟

باهم وارد نشیمن شدیم و کنارهم ایستادیم!سورا نشسته بودوباتعجب به آدمایی که اطرافش بودن نگاه میکرد!آخرش هم چال لپای یونگ توجهشو جلب کرد و انگشتشو محکم توی چال لپ یونگ فرو کرد و بلند خندید...

یهو جونگمین سرشو بالا آورد و بلند داد زد:کیو جونگگگگگگگگگگگ

کیو سمت جونگمین رفت و بغلش گرفت:چطوری اسب هویج خوار؟

جونگ محکم کیو رو بغل کردوگفت:وای دلم برات یه ذره شده بود...

کیو:باز جفتک انداختی پاتو داغون کردی؟

قبل ازجونگمین،یونگ باخونسردی گفت:مام اینجا آدمیما....

کیو تک تک پسرا رو بغل گرفت و بعد روبروی دخترا ایستاد...احترامی گذاشت وگفت:شماباید خواهرای هانا باشین...به کره خوش اومدین...

با لذت به کیوجونگ خیره بودم که حس کردم چیزی به پام چسبیده....پایینو نگاه کردموبا دیدن سورا زدم زیرخنده...دوس داشتم چنان لپشو گاز بگیرم که اشکش دربیاد...سورا نگام کردو دستاشو سمتم بلند کرد و لباشو بین لثه هاش گرفته بود...خم شدمو بغلش گرفتم...سرشو کنارگردنم گذاشت و دستاشو هم حلقه کرد دور گردنم...

پریا:این......کیوئه؟داره چی میگه؟

_میگه به کره خوش اومدین...

همه شوکه بودن....کیوجونگ برگشت و کنارم ایستاد...

کیو:میگم میخواین بشینین؟

همه اوتوماتیک وار نشستن و ما دوتام کنار هم نشستیم....سورا رو روی زمین گذاشتم تا کمی راه بره...

_آآآ قبل هر توضیحی و هر سوالی اون شمعو فوت کن یونگ سنگ....

یونگ که به خودش اومده بود،گفت:واقعا ممنون هانا...خیلی سوپرایز شدم...

یونگ خیلی سریع شمعا رو فوت کردو گفت:خب حالا توضیح بدین...اینجا چه خبره؟

کیو روی زمین نشست و سورا رو روی پاهاش گذاشت....گونه شو بوسید وگفت:اول ازهمه باید این کوچولو رو معرفی کنم...

سورا رو به سمت پسرا برگردوند وگفت:بخند بابایی...

نیش سورا که باز شد،کیوجونگ ادامه داد:این خانوم کوچولوی دوساله،اسمش سوراست...دخترمن و هانا...

جونگ:اگه میگفتی دخترته ومابین کارای خاک برسریت بچه دار شدی بیشتر باورم میشد...

هیون خندید و گفت:خفه شو جونگمین....فعلا که دلم داره واسه این کوچولو ضعف میره...

الی:این توله کی ب دنیا اومده؟کی ریختین روهم؟

به انگلیسی گفتم:همه انگلیسی متوجه میشن؟

همشون سری به نشونه ی مثبت تکون دادن و من شروع کردم به حرف زدن....

_ماجرا از اونجایی شروع میشه که من....تازه به کره اومده بودم....سرگردون و متعجب ازاینکه چرا همچین کاری کردمو از کشور خودم بیرون اومدم...

فلش بک6 سال پیش

یه ماه بود که ایران رو ترک کرده بودم...هنوز نه کارتی برای اقامت داشتم و نه شناسنامه ی معتبری...توی این یه ماه با ته مونده ی پولی که همرام زندگی کردم اما اینجا هزینه ها سرسام آوره...

بی هدف میچرخیدم توی خیابونا که چشمم به یه اطلاعیه ی بزرگ افتاد...چندتا رقاص دختر،برای کمپانی بی تو ام....خب میتونست یه شانس باشه برام....آدرسو یادداشت کردمو روز بعد با سرووضع مناسبی رفتم کمپانی...متقاضیای زیادی اونجا بودن...یه تیر در تاریکی میزنیم دیگه...تقریبا من ته صف بودم....وقتی میخواستم برم داخل،تقریبا موقع ناهار بود...با متانت رفتم داخل و احترامی گذاشتم...کسی که به نظرم مدیر میومد،بادیدنم گفت:پارتنر اصلی رو عوض کنین و این دخترو به جاش بذارین....

باتعجب نگاش کردموگفتم:اما من ک هنوز تست ندادم...

مدیرنگاهی به صورتم انداخت و مهربون خندید وگفت:تو خوشگلی.....همین کافیه....

خدارو شکر که نگاش کثیف نبود وگرنه میزدم لهش میکردم همینجا...مدیر که رفت،مردی سمتم اومد وگفت:فک کنم باید توی این یه ماه حسابی ورزش کنی تا رو فرم بیای....

سری تکون دادموگفتم:حالا خواننده ای که قراره پارتنرش باشم کیه؟

مرده:من منیجر اون خواننده هستم...فعلا بیا بریم ناهار بعدش وقتی بریم خونه میبینیش!

_خونه؟کدوم خونه؟

منیجر:خونه ای که قراره با خواننده و رقاصا بمونین تا اتمام پروژه....حالا میای بریم ناهار؟

سری تکون دادمو رفتیم که ناهار بخوریم...بعداز صرف ناهار،همراه منیجر و چندتا دختر،سوار ون بزرگی شدیمو راه افتادیم...

وقتی که از ون پیاده شدیم،توی حیاط یه عمارت بزرگ بودیم....بدون حرف پشت سر بقیه رفتم داخل...منیجر همه جا رو بهمون نشون داد...حتی سالن تمرین...دخترا که رفتن داخل اتاقاشون،منیجر سمتم اومد و گفت:اتاق تو طبقه ی بالا،روبروی اتاق خوانندس...

همراش رفتم بالا و اتاقمو بهم نشون داد...در یکی ازکمدا رو باز کردوگفت:میتونی ازاینا استفاده کنی اما دربقیه رو باز نکن...

_باشه...

منیجر:ته همین سالن،یه در هست!اون اتاق تمرین شمادوتاست...

_فهمیدم...

وااااای چقد دنگ وفنگ داشت!یه کلیپ میخوان ضبط کننا....منیجر بعداز گوشزد کردن همه چیز از خونه بیرون رفت!از اتاقم بیرون اومدمو رفتم پایین...توی حیاط میچرخیدم که دخترا بیرون اومدنو از خونه خارج شدن....خب....الان کسی خونه نیست....وقت سرک کشیدنه...

(فعلا پایان فلش بک)

_گلوم خشک شد...

ذکری:اه خو بقیشو بگو...

یه لیوان شربت برداشتم و سرکشیدم...

_برو بابا....گلوم خشکید...

نگاهی به جمع انداختم!همه متعجب و حیرون...حتی کیو هم بادقت گوش میداد!فک کنم حرفام قبل آشناییمون براش جالب بود...یه لحظه نگام به سورا افتاد که بی سروصدا داشت به کیک نگاه میکرد...

_هی پدرخوب...سورا داره براکیک نقشه میکشه...

کیو که تازه از هپروت بیرون اومده بود یهو گفت:سورا....برگرد اینجا...

سورا که هول شده بود،دستش لیز خورد و با لپش توی کیک فرود اومد...

یونگ سریع سورا رو بلند کردوگفت:هی کپلی کیکمو خراب کردی!

سورا دوباره نیششو باز کردو دندونش مشخص شد...خندیدیم و بعد کیوگفت:خیله خب...حالا کیک بخوریم یا کادو تولد بدیم؟

هیون سورا رو از یونگ قاپید و گفت:اول کیک....زن داداش زحمتشو بکش!

_با منی؟

هیون لبای سورا رو بوسید وگفت:چه خوشمزه ای تو...بله دیگه...فعلا ک فقط شما زن داداشمونی...

هیونگ کمی فکر کردوگفت:وای چه باحال....ما الان عمو شدیم...

رفتم سمت میز وچاقو رو برداشتم!کیک رو جوری بریدم که دقیقا لباش به ذکری افتاد... 

الی:ای کوفتت شه اون لبا...منم ک چش یونگ بم افتاد...

جونگ دست سورا رو گرفت وگفت:ببینم کیوجونگ...این کوچولو چیزیم میتونه بگه؟

قبل از جواب کیوجونگ،سورا اخمی کردو گفت:تیو؟.....نوچ.....بابا...(من پررررررررررررررررررررررررررررپررررررررررررررررررررر)

جونگ ادای غش کردن درآورد و گفت:کیوجونگ....من خودم دربست دامادتم....

کیو:اصلا حرفشم نزن...

سورا رو از هیون گرفتم و گذاشتم بغل پریا...

_فک میکنم خاله هاش مقدم تر از عموهاش باشن...

پریا:وااااااااااااااااااااااااااااااای چقد تو شیرینی توله سگ...

الی:وای کیمی بگو بخنده چال لپشو ببینم...

_ :| بش بگم؟4تا ادا بیا زودی میخنده...()

ذکری یکم از کیکو روی بینی سورا زدو خندید...سورام با دیدن خنده ی ذکری خندید و چال لپش مشخص شد...دخترا وپسرا مشغول سورا بودنو منوکیو نگاشون میکردیم...ساعت 10 شب بود...کادوها رو که به یونگ دادیم،بدون باز کردنشون همه رو یه گوشه گذاشت وبا سورا مشغول شد...

.


.


.


.

دیگه سر نداشتم بنویسم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.