SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت پنجم

سلام بکس...

من امروز زیاد شیمی خوندم اعصابم ریدمانیه...

نه باو شوخی کردم...منو اعصاب ریدمانی؟

 برین بخونین دیگه...هی واسادن منو نگاه میکنن



فدای عشقم که این قسمت نیستش دلمو کباب میکنه







الی پشت به در اتاق جونگمین درحال فحش دادن بود...

الی:پسره ی بیشعور احمق دراز ترن گاو خرتوچش...

_چته؟چی شده؟چراهی فحش میدی؟

صدای جونگ اومد:وقتی میخوای بیای داخل لااقل در بزن...

پریا و ذکری هم گیجتر از من زل زده بودن به الی...

الی:چتونه خر تو چشا؟چرا زل زدین به من؟

پریا:تو داد زدی...

الی:من؟من ب گور هربوجی هیون خندیدم...این مردتیکه ی دیلاق جیغ زد...

ذکری بلندخندیدوگفت:خو چرا جیغ زد؟

الی:داشت لباس عوض میکرد یهو کلمو بردم تو...پسره ی احمق خوبه حالا پیراهن تنش نبود اینطور جیغ زد!

اینبار سه نفری زدیم زیرخنده....جونگمینم از اتاق بیرون اومد و روبه الی گفت:به تو یاد ندادن در بزنی؟

الی:این چه گوهی خورد؟

_میگه بلد نیستی در بزنی؟

الی:بش بگو گوه خوریش به تو نیومده...نه نه اینو نگو....اممم....

روبه جونگ گفتم:سخت نگیر...بیا بریم ناهار...

ذکری:بریم ناهار بخوریم که از دهن افتاد...عین قوم مغول رفتیم سرمیز و شروع کردیم به خوردن....الحق که عالی بود...

پریا:آقا دستت درد نکنه....عالیه...

ذکری:نوش جون...

الی:راستی کیمی برا گرفتن کارتامون کجا باید بریم؟

_  0______0 کارت؟چه کارتی؟

ذکری:مگه بت نگفتیم؟

_  0______0 چیو؟

پریا:ما مهاجرت کردیم به کره....برا مسافرت نیومدیم....

_ توروخدا؟جدی میگین؟خوب فکراتونو کردین؟مطمئنین؟

الی:نترس زیاد سرت آوار نمیشیم...

_  -____- نه خره...منظورم این نبود...اتفاقا خیلی ذوق زدم...

جونگ:خب یه جوری حرف بزنین منم بفهمم...

_خواهرام اومدن که برای همیشه کره بمونن...

وبعد به فارسی گفتم:خب حالا میخواین شناسنامه هاتونو تبدیل کنین و اینا؟

الی:آره دیگه خره....اون کارت اقامتم تاوقتی شناسنامه ها عوض شه لازم داریم...

_ای جونم....همین فردا وکیلمو میفرستم کاراتونو درست کنه....فقط مدارکو بدین بیاد...

ذکری:خوبه....باید دنبال کارم باشیم...

_شما سهام دار یه کمپانی بزرگین....دیگه چی میخواین؟

پری:خو باید یه جوری سرمون گرم شه یا نه؟

کمی فکر کردم و گفتم:خب....توی کمپانی خودمون دوتا جای خالی داریم...یکی مقام کارگردانیه یکی عکسیه ک جفتش خالیه!

ذکری:من عکاسی

پری:منم کارگردانی

_خوبه....به رشته هاتونم میخوره...و میمونه الی...

الی:حالا بعدا راجع به کار من حرف میزنیم...فعلا باید دنبال کارتامون باشیم تااجازه ی فعالیت داشته باشیم...

_درسته....فردا حلش میکنم....

درهمین حین گوشی جونگ زنگ خورد!گوشی رو از جیبش بیرون کشید و با ذوقی وصف ناپذیر گفت:سلام بیشعور بی معرفت...دلم برات یه ذره شدهههههه

_.................

جونگ:آره خوبم....سرتمرین پام پیچ خورد...

_.................

جونگ:من؟خو من الان....خونه ی رئیس کمپانیمم...

_.................

جونگ:داستانش مفصله برات میگم بعدا....چن لحظه گوشی...

روبه من گفت:آآآ میتونم آدرس خونتو به هیون جونگ هیونگ بدم؟میخواد بیاد دیدنم...

_آره....میخوای خودم آدرسو بهش بدم؟

جونگ:نه بلدم....

و بعد به هیون جونگ آدرس داد...بعداز تموم شدن تلفنش گفت:هیون جونگ هیونگ گفت که فرداشب میاد دیدنم....البته اگه اجازه بدی میخواد به بقیه هم بگه که بیان...

_آره حتما....خیلیم خوشحال میشیم...اگه بخوان میتونن شبم بمونن...

جونگ باخوشحالی بغلم کردو گفت:واقعا ممنون هانا

بعد پیامی برا هیون فرستادو به سرعت غذاشو تموم کرد و رفت توی اتاقش....

پریا:این چش بود؟

_هیچی گف میشه پسرا بیان دیدنم؟منم اجازه دادم....

الی با شدت پرپری گفت و بعدادای پرواز کردنو درآورد...بااین حرکت زدیم زیرخنده....اما من فکرم حسابی مشغول بود...ینی همشون میخواستن بیان؟

ذکری:ای داد برمن....

پری:چیه؟

ذکری:فردا که تولد کپله...

راس میگفت!فردا سوم نوامبر بود...

الی:نظرتون چیه براش تولد بگیریم؟

_فکر باحالیه...پس باید عصری بریم خرید...

پری:باید کادوام بخریم...

ذکری:خونه روهم باید تمیز کنیم...

الی:وااااااای لباس چی؟چی بپوشیم؟

_چقد کارداریم ما....زود باشین غذاتونو بخورین ک کلی کار داریم....

خیلی زود غذامونو خوردیمو از تمیزکردن خونه شروع کردیم...پریا آشپزخونه،من اتاقا،الی نشیمن و ذکری زحمت تغییر دکوراسیون رو به عهده گرفت!3تااز اتاقا رو تمیزکردم و قاب عکسایی رو که توی کشوهای مخفی گذاشته بودم،برداشتم...نوبت اتاقی بود که جونگمین توش بود!در زدمو داخل رفتم...

جونگ:چیزی شده؟

_نه...فقط اومدم اتاقتو تمیز کنم...

جونگ با تعجب نگام کردوگفت:تمیز کنی؟ مگه خدمتکار نداری؟

خندیدم و همونطور که دستمالو روی آینه ی اتاقش میکشیدم گفتم:نه بابا...من زیاد اینجا نمیام...

باتعجبی بیشتر گفت:زیاد اینجا نمیای؟مگه اینجا خونه ات نیست؟

آخ...چرا همچین گفتم؟باید بپیچونم!

_راستی...فرداتولد یونگ سنگ هیونگه...میخوایم اینجا براش یه جشن کوچیک بگیریم....فقط بهش نگو

جونگ:اووو راس میگی....وای چه خوب...پس منم باید براش کادو بگیرم...

وسایل جونگو دوباره روی میزتوالت گذاشتم و گفتم:پس عصری که میریم خرید توام بیا....

جونگ لبخندی زدوگفت:واقعا ممنون...

رفتم سمت کمد قدی و درشو باز کردم!ته کمد رو ازسمت راست کمی فشار دادمو کشوی مخفی باز شد....همه ی تابلوها رو برداشتم و در کمدو بستم...

جونگ:این تابلوها چین دیگه؟

لبخندی زدمو بدون حرف از اتاق بیرون اومدم...رفتم تو اتاق خودمو همه ی تابلوها رو توی کمدم گذاشتم...کل اتاقو تمیز کردم و آخرسر پوستری که روبروی تخت بود رو برداشتم و تابلوی بزرگ تکی رو جاش گذاشتم...عشقو از ته دلم حس میکردم...از اتاق بیرون اومدم وبازم درو قفل کردم...وقتی نگاهم به نشیمن افتاد دهنم باز موند....خونم چقددددد تغییر کرده لامصب...و باید بگم چقد قشنگ شده....

جلوتر رفتمو با دیدن دخترا که هرکدوم رویه مبل ولو بودن بلند گفتم:همگی خسته نباشید....دست گلتون درد نکنه....

پری:توام خسته نباشی....

_سلامت باشی...خب ساعت چنده؟

ذکری:4/30 بعدازظهر است و من به شدت خسته و خواب آلودم...

الی:نقطه سرخط...هرکی میاد خرید بلند شه...

پری:فقط اون مرکز خرید قبلی نریم...

_باشه....من میرم جونگمینو صدا کنم...

بازم پراکنده شدیم و منم بعد از خبر دادن به جونگمین رفتم آماده شم...(عکس تیپامونو میذارم)

هرچی فک کردم جایی به نظرم نرسید و به پیشنهاد جونگمین رفتیم مرکز خرید شینهوا...بازم ازهم جداشدیم اما منوجونگ همراه هم رفتیم...یه بلیز شلوار ساده اما شیک برای خودم گرفتم و یه پالتو برای یونگ...جونگمینم بعداز کلی چرخ زدن بلاخره به یه جفت کفش گرون قیمت رضایت داد...حدودا سه ساعت توی مجتمع بودیمو بعد بیرون اومدیم...قبل از رفتن به خونه،کیک سفارش دادم و حدود ساعتای 9 شب برگشتیم خونه....ازبس خسته بودیم که فقط رفتیم توی اتاقامون و خوابیدیم....

نمیدونم ساعت چند بود که با ویبره ی گوشیم از جام پریدم...گوشیمو برداشتم وجواب دادم

_بله؟

باصدایی که پشت خط بود،لبخند پت و پهنی زدموگفتم:فدات شم من....

و دوباره باهمون صدا خوابم برد...صبح زود،حدود ساعت6 بیدار شدم...خیلی زود آماده شدمو مدارکی رو که روی اپن بود برداشتم و رفتم کمپانی....توی اتاق منتظر وکیلم بودم...تقه ای به در خورد...

_بفرمایید

آقای کانگ:سلام...اجازه هست...؟

_بله خواهش میکنم...

بلند شدمو به طرف کانگ رفتم!باهاش دست دادمو دعوتش کردم ک بشینه...

کانگ:بامن امری داشتین هانا شی؟

مدارکوجلوش گذاشتم وگفتم:میخواستم کارای اقامت خواهرامو ک از سهامدارای کمپانی هستن درست کنین...

کانگ نگاهی به مدارک انداخت وگفت:باهمون نام خانوادگی کیم شناسنامه بگیرم؟

_بله...موقع ثبت هم بهم بگین تا اسما رو بهتون بگم...

کانگ:چشم....امر دیگه ای ندارین؟

_دنبال اون مجوزی هم ک گفتم باشین...

کانگ:چشم...نهایتا 3 روز دیگه کارتای اقامتو میفرستم براتون...

_ممنون...اسامی رو زودتر براتون میفرستم...میتونین تشریف ببرید...

کانگ بلند شدو بعد از ادای احترامی،از دفتر بیرون رفت...بعداز رفتن کانگ،خودمم از دفتر بیرون رفتم...منشی با دیدنم بلند شدوگفت:امری داشتین خانوم کیم؟

_سه دفتر کاری که تواین طبقه هستنو بدین تمیزکنن و وسایل جدید رو براش خریداری کنین...

منشی:چشم...

تا ظهر مشغول سرکشی و رسیدگی به گروه ها کردم و ظهر با ذوق زیادی برگشتم خونه...وقتی رسیدم همه مشغول ناهار بودن...

_بی من؟تنها تنها؟ای نامردا....

سرمیز نشستمو پریا برام غذا کشید...

الی:تو خسته نیستی وقتی از سرکار برمیگردی؟

_نه بابا...من اصن شمارو میبینم روحیه میگیرم...

ذکری:میگم جونگمین چشه؟از سر صب کسله...

نگاهی ب جونگ انداختم ک داشت با غذاش بازی میکرد...

_جونگمین؟

نگام کردو چیزی نگفت!ادامه دادم:چیزی شده؟

جونگ:هیون جونگ هیونگ زنگ زد..

نکنه..... : خب؟

جونگ:گفت که کیوجونگ هیونگ نمیتونه بیاد...

چی؟چرا آخه؟

_اممم خب حتما فردا میادش...

جونگ آهی کشیدوگفت:شاید...

بلند شدو بعداز تشکر ساده ای برگشت به اتاقش....وقتی ک ماجرا رو برای بچه ها گفتم،الی گفت:بابا هیون میاد کافیه دیگه...

ذکری:تولد یونگه اصن...

پریا:راستی کیک کو؟

_برای ساعت 5 حاضره...

پری:راستی اوناساعت چند میان؟

_فک کنم 6...

بعداز تموم شدن غذا،مسئولیت جم کردن ظرفا رو به عهده گرفتم و ظرفا رو شستم...بعداز اینکه کارم تموم شد،رفتمو جلوی تلویزیون نشستم...این چن روزه اخبارو پیگیری نکرده بودم...وقتی اخبار شروع شد،صداشو بلند کردمو گوش دادم...الی هم اومدو کنارم نشست...

"سهام کمپانی دی اس پی با دوپله نزول در رده ی هشتم قرار گرفت"

_ایول...

الی:چی؟

_سهام دی اس پی افت داشته

الی:خاموش کن اینو کارت دارم...

تی وی رو خاموش کردم و گفتم:به گوشم...

الی:برا کار من چه فکری داری؟

_یه فکر ناب...منتظر مجوزم...دو یا سه روز دیگه مجوز ک صادر شه کارتوام شروع میشه...

الی کمی فکر کردو گفت:چی تو کلته؟

نیشخندی زدمو گفتم:میفهمی...حالا برو کم کم آماده شو...منم میرم که کیکو بیارم...

الی:خیلی آشغالی....من از انتظار متنفرم...

خنده ی شیطانی سردادمو گفتم:میدونم...

و قبل ازاینکه توسط المیرا کشته شم پریدم تو اتاقم...در کمدامو باز کردم....باید یه لباس مناسب میپوشیدم...امممم...ترجیح دادم همون لباسی ک دیروز گرفتمو بپوشم...کمی آرایش کردم و موهامم باز گذاشتم....ساعت نزدیک 5 بود...پالتومو برداشتم و از خونه بیرون زدم...شیرینی فروشی تقریبا نزدیک مرکز شهر بود و رفتوبرگشتم تقریبا یه ساعتی طول میکشید...

وارد شیرینی فروشی که شدم،خانوم پارک سمتم اومد...

_سلام خانوم پارک...

پارک:سلام دخترم...حالت چطوره؟

_مچکرم...کیک آمادس؟

پارک:البته...

همراه خانوم پارک رفتمو کیک شکلاتی وانیلی رو که باعکس یونگ سنگ تزیین شده بود تحویلم داد...پولشو پرداخت کردمو بی معطلی برگشتم خونه....و شانس آوردم که دقیقا ده دقیقه قبل از رسیدن مهمونا،رسیدم خونه...

کیک رو روی میز گذاشتم و رفتم تا پالتومو آویزون کنم...وقتی برگشتم همه سر کیک بودن...

ذکری:وای پررررررپرررررر....چه خوشگل شدههههههه....

پری:لپاشووووو چه بزرگ افتاده....

الی:ژوووووون....لپ سمت راستش مال من...

_چپشم مال من....

ذکری:خیلی خوشگل شده....دست گلت درد نکنه....

_خواهش میکنم....تو عروسیم جبران کنین...

پری:هی عن...عروسی چی؟

الی:ای بابا توهم  زده تو باید بزنی تو ذوقش؟

_برین کنار ببینم...بذارین کیکو بذارم تو یخچال...

کیکو توی یخچال گذاشتم و بعداز چک کردن همه ی وسایل پذیرایی،در یخچالو بستم....

_وا؟شما چرا لباساتونو نپوشیدین؟

ذکری:خاک عالممممم...بریم لباسامونو بپوشیم...

پری:راستی توام خوشگل شدی...

_تنکیووووووو....

الی:باز جوگیر شد....بریم بپوشیم...

دخترا رفتن لباس بپوشن...از آشپزخونه بیرون اومدم که جونگمین با دیدنم سوتی کشیدوگفت:خوشگل شدی دختر...

_تنکی.....

با صدای زنگ در،حرفمو نیمه تموم گذاشتم و رفتم سمت در...درو ک باز کردم،باچهره ی سه تا گل پسر روبرو شدم....

_سلام...خوش اومدین....بفرمایین داخل...

یونگ:سلام هانا....حالت چطوره؟

_خوبم...

هیونگ:سلام هاناشی....

هیون:شما؟؟؟؟جونگ پیش شما چیکار میکنه؟

خندیدم وگفتم:رئیس کمپانیشم...بفرمایید داخل...

پسرا جلو رفتن و منم درو بستم و پشت سرشون رفتم داخل...از وصف خوشحالی پسرا واقعا عاجزم...اونقد خوشحال بودن از دیدن همدیگه که متوجه حضور دخترا نشدن...بعداز چند دقیقه جونگ گفت:آآآآ من نمیتونم معرفی کنم...هانا؟

_اوه بله...یادم رفت...

رفتم کنار دخترا ایستادم و شروع کردم به معرفیشون...

_ایشون اسمش لیان هست...خواهر کوچیک من...

پریا جلو رفت و با پسرا دست دادو:از دیدنتون خوشحالم آقایون...

_ایشون ماری هستن....خواهر بزرگتر من...

ذکری هم جلو رفتوباهاشون دست داد...چشمم به الی افتاد که سرش پایین بود!با یادآوری صحنه ی برخورد اول هیونو الی زدم زیرخنده و گفتم:ایشونم الی هستن....خواهر بزرگم...ک فک میکنم هیون جونگ خاطره ی خوبی با الی داشته باشه...

بااین حرف ذکری وپریا زدن زیرخنده...الی لگدی نثارم کرد و گفت:ای نمیری....اسم منو چرا عوض نکردی؟

الی که سرشو بالا آورد هیون باچشای گرد داد زد:شماااااا؟؟؟؟؟

الی:حالا داد نزن کره خر...آره من...پس کی؟

_خواهرم میگه که از دیدنتون خوشحاله...

هیون:هووووووف مام خیلی خوشحالیم...

جونگ:بهتر نیست بشینیم؟

روی مبلا نشستیم...دخترا روی یه مبل،پسرا یه مبل و منو جونگ روی مبلای تکی نشسته بودیم...

هیونگ:چه خبرا جونگ؟خوش میگذره؟

یونگ پوزخندی زدوگفت:مگه میشه به این کله پوک خوش نگذره؟

جونگ:یااااا کله پوک خودتی....چرااینقد دیر اومدین دیدنم؟

هیون:واقعا ببخشید...خیلی درگیر بودیم...

جونگ:من واقعا مدیون هانام...این مدت خیلی اذیتش کردم...

یونگ:بله...واقعا ممنون هانا شی...و ممنون خانوما

ذکری:چی گفت این پرپر؟

_تشکرمیکنه....

الی:واسه چی؟دیوونه س؟

_نه بابا...برااین مدت ک مراقب دیلاق بودیم...

پری به انگلیسی:خواهش میکنیم...کارخاصی نکردیم...

الی و ذکری بلند شدنو پری هم بعداز اونا رفتن آشپزخونه و چند دقیقه بعد،وسایل پذیرایی رو آوردن و روی میز گذاشتن...

هیونگ:واو...چرااینقد زحمت کشیدین؟

_خواهش میکنم...قابلی نداره....بفرمایید...

همه مشغول شدیمو پسرا باهم شوخی میکردن و مام اینور مسخره بازیو شوخی...

جونگ:چرا کیوجونگ نیومد؟

یونگ:گفت باید جایی بره ولی حتما میاد بت سر بزنه...

هیونگ:کیوجونگ هیونگ این روزا حسابی مشکوکه...

هیون:چطور؟

هیونگ:دوهفته که رفته مسافرت...از وقتیم اومده درگیر فیلمشه و ازهمه مهمتر خونه ی خودش نمیره!همش میره خونه ی مادرش...

جونگ:خیلی عجیبه...هانا؟توچیزی نمیدونی؟

شربت پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه زدن!ذکری فورا چن ضربه به پشتم زد!کمی که بهتر شدم گفتم:من؟من چرا باید بدونم؟

جونگ:آخه کیوجونگ آیدل موردعلاقته...گفتم شاید بدونی...

دوباره سرفه کردموگفتم:نه...نمیدونم...

ساعت تقریبا هشت بود...میخواستیم قبل از شام،کیکو برای یونگ بیاریم...چشمکی به دخترا زدمو بلند شدیم تا کیکو بیاریم....باصدای زنگ در،از آشپزخونه بیرون اومدم...

پری:منتظر کسی بودی؟

_نه...بذار برم ببینم کیه؟!

به سمت در رفتم و بازش کردم....بادیدن کسایی که پشت در بودن،نفسم بند اومد...

*

*

*

*


اینم لباسایی که گرفتیم

ذکری...منتها با ساپورت ضخیم



الی میرا....حالا ساپورت اینا خواستی خودت توذهنت اضاف کن


 


پریا 



و خودمممممممممممممم




و من پرررررررررررررررررررپر خودمونو تیپامون




طاقتم نگرفت بیاین این تیکه رو هم بخونین

خیر مقدم بگین به جیگرم




سورا بادیدنم دستاشو باز کرد و منم قبل اینکه بیوفته،بغلش گرفتم...محکم فشارش دادموگفتم:الهی من فدای چشات بشم عزیز دلم....

ازخودم جداش کردم!چنان خندید که یه دونه دندونی که تازه داشت رشد میکرد،مشخص شد...

_نخند پدر سوخته...نخند غش میکنم...

دستای کوچولوشو دوطرف صورتم گذاشت وچشاشو بست....محکم لباشو بوسیدمو دوباره بغلش کردم...

_دلم برات یه ذره شده بود....

_برای من چی؟

سورا رو زمین گذاشتم و گفتم:برو داخل باشه؟

سورا سری تکون داد و چهاردستوپا راه افتاد سمت نشیمن...نگاهی به مردی که روبروم بود انداختم وگفتم:خیلی بی معرفتی...چرا جواب تلفنامو ندادی؟

بدون اینکه منتظرجوابش باشم پریدم بغلش!محکم بغلم گرفت و گفت:میخواستم سوپرایزت کنم...

_دلم برات یه ذره شده بود...

ازش جدا شدمو توی چشاش نگاه کردم...غرق شدن تو نگاه ینی همین...بی اختیار جلورفتم و کوتاه بوسیدمش...

_جونگ اینجاست؟

_آره....یهویی شد...چون هیونگ نبود آوردمش اینجا...

_آآآ فک کردم این جمع برای علنی کردنش مناسب باشه....

_موافقم بیا داخل...

قبل ورود به نشیمن،صداها توجهمونو جلب کرد...

ذکری:واااااااای زندگییییییییییی

الی:چه چشمایی دارهههههههه

پریا:کاش بشه گازش گرفت....

جونگ:وای این دختر کیه؟؟؟

یونگ:وای خدا....لپاشووووو.....لابد چالم میشه...

هیونگ:واااااای یه دندون دارهههههههه

هیون:این دختر کیه؟

باهم وارد نشیمن شدیم و کنارهم ایستادیم!سورا نشسته بودوباتعجب به آدمایی که اطرافش بودن نگاه میکرد!آخرش هم چال لپای یونگ توجهشو جلب کرد و انگشتشو محکم توی چال لپ یونگ فرو کرد و بلند خندید...

یهو جونگمین سرشو بالا آورد و بلند داد زد:کیو جونگگگگگگگگگگگ

کیو سمت جونگمین رفت و بغلش گرفت:چطوری اسب هویج خوار؟

جونگ محکم کیو رو بغل کردوگفت:وای دلم برات یه ذره شده بود...

کیو:باز جفتک انداختی پاتو داغون کردی؟

قبل ازجونگمین،یونگ باخونسردی گفت:مام اینجا آدمیما....

کیو تک تک پسرا رو بغل گرفت و بعد روبروی دخترا ایستاد...احترامی گذاشت وگفت:شماباید خواهرای هانا باشین...به کره خوش اومدین...

با لذت به کیوجونگ خیره بودم که حس کردم چیزی به پام چسبیده....پایینو نگاه کردموبا دیدن سورا زدم زیرخنده...دوس داشتم چنان لپشو گاز بگیرم که اشکش دربیاد...سورا نگام کردو دستاشو سمتم بلند کرد و لباشو بین لثه هاش گرفته بود...خم شدمو بغلش گرفتم...سرشو کنارگردنم گذاشت و دستاشو هم حلقه کرد دور گردنم...

پریا:این......کیوئه؟داره چی میگه؟

_میگه به کره خوش اومدین...

همه شوکه بودن....کیوجونگ برگشت و کنارم ایستاد...

کیو:میگم میخواین بشینین؟

همه اوتوماتیک وار نشستن و ما دوتام کنار هم نشستیم....سورا رو روی زمین گذاشتم تا کمی راه بره...

_آآآ قبل هر توضیحی و هر سوالی اون شمعو فوت کن یونگ سنگ....

یونگ که به خودش اومده بود،گفت:واقعا ممنون هانا...خیلی سوپرایز شدم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.