SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت4 فک کنم

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

این چن روزه نتم قط بود همچین درحد ریدنااااااا

خب برین بخونین دیگه...فقط قبلش برین قسمت دوم یه تیکه رو با قرمز نوشتم بخونین

فردام تولد کپلیه که مصادف شد با تاسوعا ولی تولدش مبارک


من پرررررررررررررررررررپررررررررررررررر 


من میخندیدم و المیرا حرص میخورد!از فرودگاه بیرون زدیم وسوار ماشین شدیم...

الی:میگی چی گفت به کره ای؟

یکم خودمو جمعوجور کردم وگفتم:گف ک دفه ی بعد همه ی لباساتو توی یه ساک بریز!

_به گور هربوجیش خندیده بااین حرف...

جفتمون خندیدیم تا کمپانی کلی راجع به هیون حرف زدیم...به کمپانی که رسیدیم،قبل پیاده شدن،الی گفت:کیمیا؟

_جونم حاجی؟

الی:سر فناتو ندارم،برو تو پارکینگ...

میخواستم چیزی بگم ک گوشیم زنگ خورد!کیوجون بود...

_بله؟

کیوجون:هانا؟کجایی؟

_دم کمپانی...

کیوجون:زود بیا سالن تمرین...

_چیزی شده؟

کیوجون:فقط زود بیا....

نگران از ماشین پیاده شدمو الی هم دنبالم اومد!بدو بدو رفتیم داخل و سوار آسانسور شدیم...دکمه ی طبقه ی 7رو فشار دادم و چن لحظه بعد که آسانسور توقف کرد،به سمت سالن تمرین دویدم...باشدت درو باز کردم و رفتم داخل...همه  دور کسی جمع شده بودن....رفتم سمتشون و با دیدن جونگمین آه از نهادم بلند شد...کنارش نشستم و گفتم:چی شده؟

کیوجون:فک کنم پاش شکسته...

به جونگمین که از درد صورتشو مچاله کرده بود،نگاهی انداختم!مچ پاشو که کمی فشار دادم،دادش دراومد...

جونگ:یواشتر...دردش همینجوریشم وحشتناکه!

به کیوجون نگاه کردم و گفتم:ببرینش بیمارستان و لحظه به لحظه گزارششو ب من بده!

کیوجون:باشه....راستی مهمونات توی اتاقتن...

_باشه مرسی...

برگشتم و با المیرا ازاتاق بیرون زدم!یه طبقه ی باقی مونده رو از پله ها بالا رفتیم و به سمت اتاق من راه افتادیم...وارد اتاق که شدیم،پریا مشغول دیدن کاتالوگای من بود وذکری هم داشت جعبه ها رو که حدس میزدم کادو باشنو نگاه میکرد

الی:سلام خر توچشا؟

جفتشون بادیدن الی زدن زیر خنده...

الی:بابا دیگه به چی میخندین؟من که ساکمو پیدا کردم...

همه دور میز چهارنفره ی گوشه ی اتاق جمع شدیم...

ذکری:خب خب...تعریف کن ببینم....ساکت دست کی بود؟

الی:ها؟ساکم؟

پریا:آره ساکت....ساک تو...ساک لباسای ناموسیت...

خندیدم وگفتم:به جون خودم اگه بگه باورتون نمیشه....

ذکری:تو بگو ما باورمون میشه!

الی:دست هیون بود...وای خدای من...

برا چن لحظه پریا و ذکری به این شکل دراومدن 0_______o و بعد از شدت خنده اشکشون دراومد...منو المیرام خندمون گرفته بود...

خوب که خندیدیم گفتم:ناهار چی میخورین؟من که هوس یه غذای جالب کردم!

الی:هر گوهی میخوری مام همونو میخوریم...

باخنده سمت میزم رفتمو با منشی تماس گرفتم تا برامون غذای مخصوص سرآشپز کانگ رو سفارش بده!غذایی که هیچکس توی کل کره نظیرشو نمیتونست درست کنه....دوباره کنار بچه ها برگشتم و تا رسیدن غذا فقط خندیدیم...

غذاها که رسید منشی غذاها رو آورد و همه رو روی میز گذاشت!

_اینم از غذا....حلاله و فوق العاده خوشمزه!منم اسمشو نمیدونم چون اسمش سخته!

پریا:بوش که خوبه....امیدوارم مزه شم همین طوری باشه....

ذکری کمی از سوپشو خورد وگفت:عالیه....

باتأیید ذکری،الی و پریا هم شروع کردن به خوردن و خلاصه مشغول شدیم...نمیدونم چقد گذشته بود که تقه ای به در خورد و کیوجون درحالیکه دست جونگمین دور گردنش بود،وارد شدن...جونگ رو کمی پایینتر از ما نشوند و خودشم نشست...

کیوجون:هانا...

لقمه رو قورت دادم و گفتم:ها؟

کیوجون:من......دیگه......از دست .......جونگمین دارم روانی میشممممممم....

با دادی که زد همه ی سرا به طرف کیوجون برگشت!

باحالتی عصبی گفتم:چته؟چرا داد میزنی؟

کیوجون:پسره ی سر به هوا چن دفس پاش پیچ میخوره ولی هیچی نمیگه....دکتر گفت پاش باید تا یه ماه تو گچ باشه!

یه ماه؟؟؟؟خاک عالممممم....دوهفته ی دیگه کام بک رومئو بود که....

_ینی چی؟جونگمین؟چرا هیچی نگفتی؟

جونگ سرشو پایین انداخت وگفت:نمیخواستم کام بک رومئو عقب بیوفته! ببخشید....

کیوجون سرش داد کشیدوگفت:حالا باید دوماه عقب بیوفته پسره ی احمق....

کیوجون دیگه داشت اعصابمو به گند میکشید!درسته ک ازم بزرگتر بود اما اجازه نمیدم سر آیدلام داد بکشه...خیلی عصبی داد زدم:کیوجون برو بیرون...

باتعجب نگام کرد!دوباره گفتم:برو بیرون بهت گفتم...

کیوجون بدون حرف دیگه ای از دفتر بیرون رفت!

ذکری:میگم کیمیا میخوای آروم باشی؟

الی:اون مردتیکه چرا داد میزد؟

_هیچی...چون باید کام بک جونگو دوماه عقب بندازیم اینطوری میکرد!

پریا:چرا باید عقب بندازی؟

_پاش باید تا یه ماه تو گچ باشه :/

بلند شدمو رفتم کنارجونگمین...سرش پایین بود و معلوم بود ناراحته...

پریا:هی جونگمین بدبخت از خودش شد...

الی خندید وگفت:فک کن این بچه پررو از خودش بشه....

ذکری:بیگ لایک...زمانی ک جونگ از خودش بشه یونگ پیراهنشو روی صحنه پاره میکنه...

خندیدم ورو به جونگ گفتم:پات خیلی درد داره؟

سرشو تکون داد وگفت:متأسفم ک اینطور شد!

دستمو زیر چونش گذاشتم وسرشو بالا آوردم!

_چطوری شده؟اتفاق خاصی نیوفتاده....فقط کام بکت یکم دیرتر برگزار میشه!

جونگ:خسارت این مدتو بهت پرداخت میکنم!

_نترس بچه پررو...خسارت چندانی بم وارد نکردی...فقط خیلی زود خوب شو...

جونگ لبخندی زدوگفت:میشه این مدتو برم پیش مادربزرگم؟خونش خارج از شهره...

_چرا اونجا؟

جونگ:خانوادم مسافرتن...

برگشتم رو به بچه ها گفتم:بروبچ....بیارمش خونه خودمون؟

الی:اگه هیون میاد بش سر بزنه بیارش!

پری و ذکری هم حرفشو تأیید کردن...عاشق این هماهنگیام دیگه....کسی ک الان ب فکر جونگ نیست!همه تو فکر دوستای جونگمینن....

_نمیتونی بری چون باید دکترم بری یه مدت دیگه...

جونگ:آخه هیونگم خونه نیست...کجا برم؟

_میای خونه ی من...

جونگ:نه...همینجوریشم ب خاطر من تو دردسرافتادی...

پریا:آی بش بگو زیاد تعارف نکنه...غذاتم یخ کرد!

خندیدم و خلاصه جونگمینو راضی کردم!به کیوجون گفتم جونگ رو ببره خونش و تا وسایلشو جم کنه و بیاد خونه پیشمون...ساعت تقریبا5 بود که از کمپانی خارج شدیم ورفتیم کمی بچرخیم....

ذکری:پوکیدیم باو...بریم بازاری،مرکزخریدی،عنی...

الی:عن؟؟؟مگه تو عن چیزیم پیدا میشه؟

پریا:آره دیگه...تو عن،عن پیدا میشه!

_بوش اومد...اه اه اه...

الی:اه خاک توسر احمقت...

کنار یه مرکز خرید بزرگ توقف کردمو رفتیم پایین...کیف پولمو باز کردم و سه تا کارت بانکی بیرون کشیدم!تقریبا نصف سهم بچه ها از هر سودو براشون رو این حسابا میریختم!کارتا رو سمتشون گرفتم وگفتم:برین خرید کنین...یه ساعت دیگه همینجا باشین!رمز کارتام 1997 هست

ذکری:تو کجا میری پس؟

_منم میام داخل ولی ممکنه ک فنا بیان طرفم!

باهم رفتیم داخل و یکم از مسیرو باهم رفتیم ک طبق حرف خودم،فنا طرفم اومدن!من مشغول شدمو دخترا رفتن...بعداز تموم شدن کارم با فنا،به سمت یه لباس فروشی رفتم و یه دست لباس شیک بچگونه گرفتم...همه میدونستن ک عاشق لباسای بچگونم!چن تا مغازه رو گشتم و بعد وارد یه مغازه ی نسبتا بزرگ شدم که فقط وسایل و لوازم مردونه میفروخت!

صاحب مغازه به طرفم اومد و احترام گذاشت:خوش آمدید هانا شی...

_مچکرم آقای جی...

به ستای کمربندو کراوات خیره شدمو آخر یه ست سبز لجنی انتخاب کردم!آقای جی همون ست رو برام بیرون کشید و روی میز گذاشت!

جی:توی جعبه ی مخصوص بذارمش؟

_لطف میکنین...برای تولد دوستم میخوام...اوج هنرتونو روش بذارین...

آقای جی لبخندی زدو مشغول شد!بعداز چند دقیقه یه جعبه ی فوق العاده تحویلم داد!یه جعبه ی اضافه هم ازش گرفتمو بعداز پرداخت پول بیرون اومدم!یه ساعت گذشته بود...از مرکز خرید بیرون زدم و بین راه کلی پاکت برام آوردن...بچه ها نیومده بودن و احتمال میدادم ک یه ساعت دیگم تو مرکز خرید بمونن!پس من وقت کافی داشتم...جعبه ها رو توی ماشین گذاشتم و گازشو گرفتم...

بعد از 20دقیقه رسیدم دم خونه!جعبه ها رو برداشتم و رفتم داخل!چراغا خاموش بودن...آهی کشیدمو جعبه ها رو روی میزوسط سالن گذاشتم و ازخونه خارج شدمو رفتم مرکز خرید...جلوی مرکز خرید توقف کردم که دخترا بیرون اومدن!همگی چپیدن تو ماشین با کلی خرید!

_اووووو....سئولو خریدین ک...

ذکری:آدم نمیتونه جلو این چیزای خوشگل دووم بیاره دیگه...

پریا:تازه کلی چیزای دیگم نشون کردیم بیایم بخریم!

الی:خودت چیا خریدی بلا؟

_عن... :/ همش کادو گرفتم...

پریا:من گشنمه....

_فعلا بذار بریم خونه...جونگم باید رسیده باشه....

الی:واااااای چه خوشی بگذره باجونگمین....کلی اوسکولش میکنیم...

اول همه تبدیل شدیم به -_____- و بعد زدیم زیرخنده....خیلی زود رسیدیم خونه و رفتیم بالا!کیوجون و جونگ دم در منتظرمون بودن و هردو مشغول صحبت با هونگ کی...کیوجون بادیدنمون خیلی رسمی سلام کرد و گفت:من دیگه باید برم...

_باهات کار دارم کیوجون

الی:هی برو...ترن....کلیدو بده کیمی...

کلید درو بهش دادمو در رو باز کرد!جونگ و دخترا رفتن داخل و هونگم رفت واحد خودش!روبه کیوجون گفتم:بابت ظهرمعذرت میخوام!

کیوجون:منم معذرت میخوام....دیگه باید برم...همسرم منتظرمه...

_برو به سلامت...

کیوجون رفت!قبل از اینکه وارد خونه شم صدای گوشیم دراومد...یه پیام داشتم...پیام رو باز کردمو به عکسی که برام فرستاده بودن نگاه کردم!

وپیامی که نوشته بود"خیلی زود برمیگردیم"

لبخندی روی لبام نشست و جوابشو فرستادم و بعد داخل رفتم....وارد نشیمن که شدم با دیدن صحنه ی روبه روم دهنم باز موند...

_خرتوچشتون....چقد خرید کردین....

ذکری:توام چیزایی ک کادو گرفتیو بیار ببینیم...

کنار پریا نشستمو پاکتایی که دستم بودو زمین گذاشتم...جونگم روی یکی از مبلا نشسته بود وباتعجب نگامون میکرد....هرکدوممون یه پاکت باز کردیم....

پریا:واااااای اینو....یه سرویس جواهر!آخه کدوم احمقی برات همچین کادوی گرونی گرفته؟

خندیدم و پاکتی ک دست خودم بود وباز کردم!

_درعوض این یکی فقط یه دفترچه ی خاطرات وگله....

ذکری هم پاکتو باز کرد:اینم.....وااااااای چه شالگردنییییییییی....

المیرا:حالا اینو ببینین....یه عکس دو نفره....کیمیا و......این پسره....

و بادیدن فتوشاپ کاملا ضایع زدیم زیرخنده...اشکم دراومده بود از خنده ی زیاد....

جونگ:شما رفتین خرید؟

ذکری:این داره چی وز وز میکنه؟

_میگه رفتین خرید؟.....پ ن پ....

و روبه جونگ گفتم:آره رفتیم خرید و اینا خریدای بچه ها و کادوهایی هست ک من گرفتم...

الی:بش بگو گوه خوریش به تو نیومده...

خندیدم و گفتم:خب کی چی کوفت میکنه برا شام؟

پریا:همون همیشگی...

_  0_____0 همیشگی؟ها منظورت غذای ظهره؟

بازم زدیم زیرخنده....دراون لحظه به ترک دیوارم میخندیدیم...

_جونگ شام چی میخوری؟

جونگ:فرقی نداره....

بلند شدمو رفتم تو اتاق... اول زنگ زدمو دوباره همون غذا رو سفارش دادم!بعد لباسامو عوض کردم و یه تیشرت و شلوار گشاد پوشیدم!موهامو باز کردم و بیرون اومدم...دخترام رفتنو لباساشونو عوض کردن...خریداشونم جابه جا کردن!

یه ساعت بعد،هرکی توی یه اتاق چپید برای خواب...مثل هرشب،مشغول قهوه درست کردن بودم که جونگ وارد آشپزخونه شد...

_الان باید خواب باشی که....

جونگ:بوی قهوه به مشامم خورد...

_برات درست میکنم...

دوفنجون قهوه درست کردم ویکیشو جلوی جونگ گذاشتم...خودمم رفتم توی بالکن...بازم خیره شدن به بزرگی شهر...بعداز چن لحظه جونگم اومد و کنارم بافاصله ایستاد...

جونگ:کیوجونگ هیونگ رو دوس داری؟

یکم جا خوردم:چطور؟

جونگ:آخه توی اتاقی که بم دادی،تابلوی عکسش رو دیدم...

لبخندی رو لبام نشست و گفتم:آره....داداشت عشق زندگیمه...

لبخندی زدوگفت:دلم براش تنگ شده....برای همشون...

تودلم گفتم:منم همینطور....

باقی مونده ی قهوه مو سر کشیدم وگفتم:زود بخواب...شب بخیر...

و به سمت اتاقم راه افتادم...

*

*

*

*

تقریبا یه هفته ای میشد که باجونگمین و دخترا گذرونده بودم....یه هفته از بهترین روزای زندگیم...پراز خنده،کار و جنب وجوش...به خاطر جونگ و بقیه ساعت ناهار برمیگشتم خونه!اون روز وقتی برگشتم خونه،بوی لازانیا به مشامم رسید...کولمو یه گوشه انداختم و عین بچه ها مدرسه ایا رفتم تو آشپزخونه...

_به به....عجب بویی...

ذکری:سلام...کی اومدی؟

_سلام ب روی ماهت...تازه رسیدم!چه کردی دختر...

ذکری:برو لباساتو عوض کن اون جنازه هارم از تو اتاقاشون صدا کن بیان!

خندیدم و رفتم تا هم لباسامو عوض کنم،هم بچه ها رو صدابزنم...وارد اتاق الی وپری شدم!

_سلام خوشگلا....

الی:خوشگلو با من بود...سلام به روی ماهت عزیزم...

_اتفاقا با تو نبودم...

پریا خندیدوگفت:میدونستم با منی دکتر....سلام به روی ماه دکترخودم...

_باتوام نبودم اون خوشگلو...

الی:خرتوچشت خاک بر سر...

خندیدم وگفتم:یکیتون جونگمینو صدا کنه و برین ناهار تا منم لباسامو عوض کنمو بیام...

پریا:باشه عوضی...

پریدم تواتاق خودم ودر رو از پشت قفل کردم!گوشیمو درآوردم و بااولین شماره توی لیستم تماس گرفتم....یه بوق....دوبوق....سه بوق....رفت رو پیغام گیر...

_این پنجمین باره که تماس میگیرم...تونستی باهام تماس بگیر...

تلفنو قطع کردم وبعداز عوض کردن لباسام، روی تخت ولو شدم...توی افکارم غرق میشدم که باصدای جیغ بلندی ازجام پریدم و سراسیمه بیرون دویدم

 .

.

.

.

 بمونین تا قسمت بعد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.