SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت دوم

 سلامی دوباره....
آقو من کنکوریم پریا وذکری کجان؟
اینم از قسمت دوم...ینی به جان خودم الی رو دراون حالت تصور میکردم،قشنگگگگ شاشیدم ازخنده

من مجروح 
 سوییچ ماشینو ورداشتم ورفتم سمت فرودگاه....اونقد ذوق داشتم ک بدون اینکه عینک یا کلاه پوشیده تری بپوشم،بعداز پارک ماشین دویدم توی سالن فرودگاه....شنیدن کلی صدای جیغ بهم فهموند چه غلطی کردم اما بازم مهم نبود...همونطور ک امضا میدادم،همینطوری چشمی دنبالش میگشتم....بادیدن کسی که تقریبا از روبروم گذشت کپ کردم!پریا؟

از بین جمعیتی ک اطرافم جمع شده بود به سختی بیرون اومدم و رفتم دنبال کسی ک فکر کردم پریاست....و.....با دیدن سه تا خل وچلی که نشسته بودنو مردمو مسخره میکردن،نیشم تا بناگوشم باز شد...

با ذوق وصف نشدنی دادزدم:خیلییییییی خریننننننن.....

پریا:دکترررررررررر....

با شتاب طرف همدیگه دویدیم ولی توی چن قدمی همدیگه استپ کردیم و باهم دست دادیم وهمزمان گفتیم:ارادت داریم خدمتت دکتر...

همدیگه رو بغل گرفتیم و نفر بعد برام ذکری بود....

_عشقممممممممممممم.....

وپریدیم بغل همدیگه....محکم بغلش گرفتم...انگار که میخواستن ازهم جدامون کنن...بعداز چن لحظه از ذکری هم جدا شدم واینبار....

_حاجی....

الی:حاجی....

_فدایی داری حاجیییییییی....

محکم همدیگه روبغل کردیم....

الی:خیلی آشغالی....

_ها این چراهه؟

الی:چقد لفتش دادی تا اومدی بغل من؟اعصابم داشت به اف میرفت...

بلند دم گوشش خندیدم وگفتم:خدا خفت کنه بابت این اعصاب چیزمرغیت...

از المیرا هم ک جدا شدم،متعجب گفتم:پ ساکاتون کو؟

پریا:اونا...

پشت سرمو که نگاه کردم شوکه شدم!تقریبا 6ساک بود...

_ایرانو چپوندین تو این ساکا؟

ذکری:نخیر....فقط وسایل شخصی رو آوردیم....

_اصن مشخصه وسایل شخصیتونه هاااا....

پریا:آی بریم خونه دیگه....دلم وای فای میخواد...

به نگهبانی ک ساکا رو حمل میکرد،نگاه کردم وگفتم:اگه میشه ساکا رو بفرستین به این آدرس....تا نیم ساعت دیگه میخوام ساکا دم خونم باشن....

وکارتمو ک آدرس روش بود، بهش دادم...نگهبان کارت رو گرفت و منم روبه بقیه گفتم:بریم ساکا رو میفرستن....

الی:اوهو...چه چس کلاسیا....

خندیدیم وگفتم:خو حالا بیاین بریم خونه....

به سمت درخروجی میرفتیم که بازم یه دسته از طرفدارا اومدن سمتم...پاکتای کادو رو ازشون گرفتمو باخوشرویی مشغول امضا دادن شدم که داد بچه ها دراومد...معذرت خواهی کردم وروبه بچه ها گفتم:خل وچلا....بریم بابا بریم....

پریا:خل وچل عمته....

_آره بابا اونم هست....

با شوخی وخنده راهی خونه شدیم...قبل خودمون ساکارسیده بودن....رسید رو از مسئول حمل بار گرفتم وامضاش کردم!بعداز اینکه انعامشو دادم ساکا رو چپوندیم تو آسانسور و رفتیم بالا...در آسانسور ک باز شد،در خونه رو باز کردمو بچه ها رفتن داخل وساکاشونم بردن...میخواستم برم داخل ک در واحد روبه رویی باز شد و استیون وهونگ توی چارچوب ظاهر شدن...

استیو ازهونگ بابت مهمونی تشکر کرد....هونگم جوابشو دادوبعد روبه من گفت:دونگ سنگ....زود رفتیا...

لبخندی زدم وگفتم:باشه برای دفه ی بعد...خدافظ استیو...

استیون هم لبخندی زدو خدافظی کرد...وارد خونه شدمو در و بستم....خدایا.....ممنون....چقد دلم هوای این روانیا رو کرده بود....

کفشامو با دمپایی عوض کردم و داخل رفتم...هرسه ولو شده بودن رو مبلا...

_هووووو چرا پخش شدین شماها؟

ذکری آروم گفت:ساکت شو...بذار یکم بخوا....

و قبل از تکمیل جملش از شدت خستگی بیهوش شد...حق داشتن...پرواز ایران خیلی سنگینه...الانم ک شبه...ولی هنوز ساعت10 بود و قصد خواب نداشتم...فردام فقط یه سر باید میرفتم کمپانی...

رفتم تو اتاق و سه تا پتو وبالش برداشتم...بالشا رو زیر سرشون گذاشتم وپتوها رو هم روشون زدم...یادم افتاد ک تو فرودگاه چن تا پاکت گرفتم...نگاهی به اطرافم انداختم تا پیداشون کنم...کنار در گذاشته بودمشون!

به سمت در رفتمو پاکتا رو برداشتم و رفتم سمت آشپزخونه...قهوه ی توپی براخودم درست کردم و روی میز گذاشتم!قابلمه رو پراز آب کردم و یه بسته نودل توش انداختم...تا نودل آماده بشه هم قهوه مو میخورم وهم پاکتا رو نگاه میکنم...

همه ی کادوها باسلیقه و چن تایی هم کار دست بودن!یکی از پاکتا یه پالتوی تقریبا بلند وقاب گوشی بود،یکی هم یه جفت کفش پاشنه بلند مشکی ک اسم خودم واون شخصی ک برام فرستاده بود روش بود...به نظرم این دوتا پاکت باهماهنگی خریده شده بودن....خندم گرفت...اینا ک همیشه منو توی تلویزیون با لباس دخترونه میبینن چرا اصرار دارن بقیه ی جاها همونطوری بپوشم؟

با صدای بیرون ریختن چیزی به خودم اومدم...وای غذام...سریع گاز رو خاموش کردم وقابلمه رو روی میز گذاشتم...چاپ استیکا رو دست گرفتم و مشغول شدم...تصمیم گرفتم فردا همین کادوها رو موقع رفتن به کمپانی بپوشم و البته گردنبند چوبی ک به نظر کار دست بود وشاید از نظر بقیه بی ارزش،بپوشم....

بعد ازتموم شدن غذام،ظرفا رو شستم ومثل هرشب ک بعد غذا میرفتم تو بالکن،اینبارم یه لیوان لیموناد برداشتم و رفتم توی بالکن...هوا نم دار و عالی بود...نفس عمیقی کشیدم و لیوان لیمونادو سر کشیدم...سروصدای هونگ کی زیاد بود!فک کنم اون دوتا دوستش که یکیشون یونگ سینگ بود،خونش مونده بودن...ذکری میدونست یونگ یه قدمیشه کلی پرپر میشد...هرچند خودمم پرپر اون لپای بزرگش شدم...

اه این حرفا چی بود ک میگفتم؟خودمم نمیدونم...به ساعت مچیم نگاهی انداختم!11/30....دیگه وقت لالاست....

برگشتم توی خونه و خیلی زود رفتم توی اتاق...روی تختم ولو شدم وگوشیمو برداشتم!عکسی از ساکای گوشه ی اتاق انداختم و روی صفحه ی اینستاگرامم گذاشتم!

"پایان دلتنگی یه ساله...."

به چن تا از کامنتا جواب دادم وبعد از فرستادن یه پیام،گوشیمو برای ساعت7 تنظیم کردم....دیگه وقت خوابه....شب بخیر قشنگترین روز زندگیم...

**********

شروع یه صبح تازه...آلارم گوشیمو قطع کردم و بلند خندیدم...بیدار شدن با صدای عشق دیرینه...عالیه...

از تخت پایین اومدمو رفتم تا صورتمو بشورم...بعداز شستن صورتم حوله رو برداشتم و صورتمو خشک کردم...حوله رو روی شونم انداختم و از اتاق بیرون اومدم...

ینی اگه بگم شبیه جنازه بودن،دروغ نگفتم...سه تاشون خواب خواب بودن....فک کنم به خاطر بارون بود ک همه خواب بودن...کنترل پنجره ها رو برداشتم و با زدن دکمه ی سبز رنگش،کرکره ها بالا کشیده شدن... حالا منظره ی سئول قشنگتر به نظر میرسید...

به سمت آشپزخونه رفتم و صبونه ی مفصلی ترتیب دادم...خودمم کمی صبونه خوردم....کنار ظرف بزرگ کیک،یادداشت کوچیکی گذاشتم ورفتم تا آماده شم...

لباسایی که کادو گرفته بودمو پوشیدم و موهامو ساده از بالا بستم...کیف،چتر و سوییچ ماشینو برداشتم واز خونه بیرون زدم...

حدودا نیم ساعت بعد رسیدم دم کمپانی....بادیدن دخترا و پسرایی که تقریبا خیس شده بودن،فورا ماشینو نگه داشتم و پیاده شدم...همه به سمتم هجوم آوردن....با مهربونی پرسیدم:شماها چرااینجا وایسادین؟میتونستین توی لابی هم منتظر بمونین...

یکی از خانوما که دختر کوچولوشم همراش بود گفت:نگهبان به ما اجازه ی ورود نداد...

دختر بانمکی داشت و تقریبا از سرما میلرزید...دخترشو بغل گرفتم و گفتم:همرام بیاین...

به سمت ساختمون راه افتادم سوییچ رو به نگهبان سپردم وبهش گفتم که بعدا بیاد دفترم...طرفدارا رو به منیجر سپردم و گفتم که بهشون نوشیدنی گرم و لباس بده....

وارد آسانسور شدم و دکمه ی طبقه ی آخرو فشار دادم!

این کمپانی متعلق به هرچهارنفر ما بود و تاحالا مدیریتش با من...خودم به عنوان بازیگر مشغول بودمو گروهای موسیقی و بازیگرای زیادی توی کمپانی مشغول بودن....

حرکت آسانسور که متوقف شد،بیرون اومدمو به سمت اتاق ریاست رفتم!کسایی که اونجا بودن احترام میذاشتن و سلام میکردن...متقابلا جواب میگرفتن!رو به منشی گفتم:به آقای هو بگین کارش تموم شد بیاد دفتر من...و اگه نامه ای چیزی اومده بیارین تو دفتر....

_چشم خانوم کیم...

وارد اتاق شدمو مستقیم رفتم پشت میز!پالتومو روی صندلی انداختم ونشستم...چند لحظه بعد منشی وارد شد و جعبه ی بزرگی روی میزم گذاشت!

_اینا هدایای طرفداراتون هست....

یه سری پوشه جلوم گذاشت وگفت:اینم قراردادایی ک گفتین تنظیم کنم ودرخواستایی که براتون رسیده...

_خیله خب....امروز روز کاری کدوم گروهاست؟

_تقریبا همه امروز توی کمپانی هستن....به خاطر دریم کنسرت....

_ممنون...راستی قرعه کشی آهنگ اول وآخر دریم کنسرت چی شد؟

_هردو قرعه به نام دوگروه از کمپانی خودمون...

لبخندی از سر رضایت رو لبام نشست و از منشی تشکر کردم...منشی که بیرون رفت مشغول بررسی پرونده ها شدم و زمان از دستم در رفت....

باصدای زنگ گوشیم از بین اون همه پرونده بیرون اومدم!شماره ی خونم بود... گوشیو روی آیفون گذاشتم و گفتم:جونم؟

و با صدای جیغی که از پشت تلفن اومد،گوشامو گرفتم....

_چته روانی؟

الی:کیمیا خررررررررررررررر....به دادم برسسسسسس....

_چته؟چی شده؟

الی:ساکم.....ساکم عوض شدهههههههههه....

_ 0_____0 خب چه اشکالی داره؟پیداش میکنیم...

پریا گوشیو ازش گرفت و همونطور که خنده امونش نمیداد گفت:ساک.....ساکش....وای....

نگران شدم....حتما تمام مدارکش و چیزای باارزشش تو اون ساک بود....صدای جیغای المیرا کر کننده بود.....اینبار ذکری گوشیو گرفت وبا خنده گفت:ساک لباسای ناموسیش بودههههههه.....

اول یه لحظه به حرف ذکری فک کردم وبعد بلند بلند شروع کردم به خندیدن...وای خدای من.....

الی گوشیو گرفت وگفت:کیمیااااااااا نخندددددددد.....ساکمممممم.....

همونطور که میخندیدم گفتم:خیله خب....الان میام خونه....نیم ساعت دیگه میرسم....

الی گوشیو قطع کرد...از شدت خنده اشک از چشام سرازیر شد....وای پوکیدم از خنده....منیجر هو که تازه وارد دفتر شده بود نگاهی بم انداخت وگفت:هانا؟حالت خوبه؟

باخنده نگاش کردم وگفتم:آره....فنا چی شدن؟

_هر کاری خواستی انجام دادم دیگه....

بلند شدمو پالتومو پوشیدم...به کیوجون نگاه کردم وگفتم:کیوجون پرونده ها تکمیله...این بسته رو بفرست خونم...من دارم میرم خونه....

کیوجون باتعجب گفت:این وقت روز؟

دستی رو شونش زدم وگفتم:آره...مهمون دارم...کاری پیش اومد تماس بگیر....

و به سرعت خودمو به پارکینگ رسوندمو به سمت خونه راه افتادم....



نظرات 1 + ارسال نظر
Eli Eshghi سه‌شنبه 6 آبان 1393 ساعت 19:05

Vay dahanet seviiiiiiic .... Mikoshamet sakam peida nashe
Aliiiii bod eshghe mashange ghashangam


خدا نکشتت پوکیدم از خنده ینی....
پیدا میشه نترس
خواهش جیغولی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.