SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

اینم از تیکه ی اول

مردم کنکورین چشاشون 7 درجه ضعیف میشه روکتابا

اونوقت من نشستم آهنگ اوه آه هیونگو گوش دادم و......

و........

و............

و...............

داستانی که اولین بار از چهارتامون نوشتم رو با یه ورژن دیگه شروع کردم :| 

B037U4ICIAIkEGy Kim Kyu Jong with baby girl at drama SOS please saving me shooting (14/10/26)


کیو و دخملمون همینجوری یهویی

.

.

.

صحنه ی آخرو که فیلم برداری کردیم،کارگردان خسته نباشید گفت وهمگی سمت رختکن رفتیم...ججونگ پشت سرم وارد رختکن شد...پیراهن مسخره ای ک تنم بود رو عوض کردم وشلوارلی وتیشرت مشکیمو پوشیدم...کت سفیدمو روش پوشیدم واز اتاقک بیرون اومدم...موهامو ک خوشبختانه برااین قسمت آخر صاف بودوجمع کردمو بالای سرم بستم...کلاهمو سر گذاشتم وبلند گفتم:خوش گذشت این دوماه....امیدوارم دیگه نبینمتون...

همگی خندیدن وخدافظی کردن...سوییچ موتور رو از کتم بیرون آوردم وکلاهمو با کلاه کاسکتم عوض کردم...قبل اینکه راه بیوفتم ججونگ سمتم اومدو دستشو ب طرفم دراز کرد:همکاری خوبی بود...واقعااز بازیت لذت بردم...

باهاش دست دادمو گفتم:منم همینطور...

ججونگ چشمکی زدوگفت:بوسه ی آخرم خوشمزه بود...

لگد آرومی به پاش زدم وگفتم:دیگه پررو نشو...

موتور رو روشن کردم وباچشمکی از ججونگ جدا شدم وبه سمت خونه رفتم...خسته بودم ومیخواستم فقط بخوابم...به آپارتمان ک رسیدم فوری پریدم توی آسانسور ودکمه ی آخرو فشار دادم...تا برسم بالا چشامو بستم ومتوجه ی کسی که بین راه سوار شد،نشدم...کمی بعد باشنیدن صدای اپراتور بی توجه ب کسی که کنارم بود،بیرون اومدم ووارد خونم شدم...برقو روشن کردمو بلند داد زدم:سلام آزادیییییییییی....

صدای در اومد!برگشتم سمت درو گفتم:خدافظ آزادی...

درو باز کردم وبا دیدن همسایه ی روبه رویی آه از نهادم بلند شد....

_آنیووووووو....

_آه....سلام هونگ کی...حالت چطوره؟

_خوبم دونگ سنگ...یا دونگ سنگ امشب یه مهمونی کوچولو گرفتم...میای؟

_مناسبتش چیه؟

_دورهمی....و معرفی کردن دوستام به همدیگه...

_اوکی شب ساعت7میام....

و درو بستم...باید فقط میخوابیدم...رفتم سمت اتاقمو شیرجه زدم توی تخت...نفهمیدم کی خوابم برد....وقتی بیدار شدم اتاق تاریک بود...موبایلمو نگاه کردم....ساعت6بود...هنوز وقت داشتم!از جام بلند شدمو روانه ی حموم شدم...یه دوش سریع گرفتم ولباس پوشیدم و ازخونه بیرون زدم...به طرف فروشگاه اونور خیابون رفتم ویه شیشه مشروب گرون قیمت گرفتم...به هرحال نمیتونستم دست خالی برم پیش هونگ کی...

زود برگشتم خونه و باعوض کردن کتم با یه کت چرم قهوه ای رنگ وکلاه قهوه ایه ستش رفتم خونه ی هونگ کی...باخوشرویی همیشگیش،بهم خوشامد گفت ورفتیم داخل...هنوز کسی نیومده بود پس به هونگ کمک کردم تا وسایل پذیراییشو آماده کنه...سرگرم بودیم که درزدن....هونگ رفت درو باز کنه و بعداز چن لحظه فضای خونه پرشد از صدای خنده و جیغ وداد....دوستاشم عین خودش بودن...

آخرین ظرف ژله روهم تزیین کردمو از مشروبی ک برای هونگ خریده بودم،لیوانا رو پر کردم...هونگ کی برگشت توی آشپزخونه و ازم آویزون شد...

_دونگ سنگ....بیا میخوام بهترین دوستامو بت معرفی کنم...

کلامو برعکس سرم گذاشتم و با هونگ رفتم توی پذیرایی...بادیدن دوستاش نزدیک بود شاخ دربیارم...یه لحظه به خودم اومدم دیدم زشته وا بدم...به هر حال منم یه آیدل بودم...کمی سرخم کردم وسلام کردم...

هونگ:هیونگ(داداش) این دونگ سنگمه...اسمش هاناست...آه دونگ سنگ دوستامو ک میشناسی؟

لبخندی از سر ذوق روی لبام نشست و گفتم:بله...کیه ک نشناسه...؟

با دوستاش دست دادم و منو هونگ روبه روشون نشستیم...جو تقریبا سنگین بود وهمه معذب بودیم...دوباره زنگ در به صدا دراومد واینبار واقعا شاخ درآوردم....این که نیویورک بود!اینجا چیکار میکرد؟

باانرژی وصف نشدنی سلام کردو روبه من خودشو معرفی کرد...

_آنیو هانا شی...من استیون لی هستم....از دیدنتون خوشحالم...

متقابلا سلام کردم و گفتم:منم از دیدنتون خوشحالم...

کنار من نشست و هونگ رفت تا نوشیدنیا رو بیاره!وقتی برگشت روبه دوستش گفت:هیونگ چرا اینقد ساکتی؟

نوشیدنیا رو روی میز گذاشت و همونطور که مینشست گفت:یه چیزی بگم شاخ دربیارین!هانا از مهمونی رسمی خوشش نمیاد...

دوستش نگاهی سرد بش انداخت وگفت:مام دوس نداریم هونگ کی...

خندیدم وگفتم:واقعا مهمونیای رسمی مسخرن....

استیو از جاش بلند شدوهمونطور ک ادای رقص دونفره رو درمیاورد گفت:واقعا مسخرس...شاید حین رقص پیشنهاد ازدواجم بگیره آدم....

همه به اداهای استیو خندیدیم...نوشیدنیمو برداشتم ک موبایلم زنگ خورد...ناشناس بود...

_یوبوسئو؟

_گوه نخور بابا....یوبوسئو چه کوفتیه؟

بلند خندیدم وگفتم:ینی بله بفرمایید؟!

_زهرمار بابا...پاشو بیا فرودگاه ببینم....

باچشای گرد گفتم:مگه فرودگاهی؟کی اومدی؟

_آره حاجی....پاشو بیا دیگه....

شوکه بودم واز طرفیم ذوق ازاینکه بعد از یه سال بازم میبینمش...ازجام بلند شدموگفتم:بمون اومدم....

_باشه حاجی فقط زود بیا ک فرودگاهو رو سرمون گذاشتیم...

و تلفنو قطع کرد....اصلا به چیزایی که گفت توجه نکردم...هونگ با تعجب نگام کردوگفت:دونگ سنگ....جایی میری؟

_آره...میرم فرودگاه دنبال خواهرم...

کارتمو روی میز گذاشتم وگفتم:خوشحال میشم ارتباطمون ادامه داشته باشه...

دوباره رو به هونگ کی گفتم:ببخشید که اینطوری میرم...مهمونی خوبی بود...

خدافظی کردم و رفتم تو واحد خودم ...سوییچ ماشینمو ورداشتم و رفتم سمت فرودگاه....

نظرات 1 + ارسال نظر
Eli Eshghi یکشنبه 4 آبان 1393 ساعت 22:26

Vaaaaaaay un man bodam midooooonaaaam
Kheili eshghiiiii
Asheghetam zood bezar


فدای تو عشقم....
چشم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.