SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

SS501 FOREVER

JUST FOR FUN

قسمت 28

سلام 

تولد عشقمممممممممممم و روز مهندسا مبارککککککککککککککک

برین ادامه که من میخوام با کیو روز تولدش دعوا کنم :|

پسره ی بی جنبه :))

پوسترم جدیده خخخخخخخخخخخخخ

Still-KHJ




  .

.

.

.

.

.

.

.

هیون:آره آمریکا...چیزی هست که ما باید بدونیم؟

کیو:هانا...لطفا قرارداد رو لغو کن!

سرجام نشستم و گفتم:بعدا راجع بهش حرف میزنیم 

یونگ:ینی محترمانه گفت خفه شین غذاتونو بخورین...

اشتهام کور شد!قاشق و چاپ استیکا رو. کنار گذاشتم و بعداز تشکر آرومی از کیوجونگ رفتم جلو تلویزیون...

دخترام خیلی زود اومدنو کنارم نشستن!

الی:کیو چه مرگشه کیمیا؟

لبخندی زدمو گفتم:چ حس خوبیه ک اسم خودمو میشنوم...

الی زد پس کله م و گفت:باز فاز معنوی برداشتی؟!

پریا خندید و گفت:حالا نزن تو ذوقش

ذکری:خفه شین و بیاین یه فیلم نگاه کنیم...

خندیدمو گفتم:استپ آپ ببینیم؟

پریا:شان مال منه هاااااااااا

ذکری :/ خفه باو

الی:اصن یه چی ببینیم جانی دپ داشته باشه...

_اصن کنسرت نگاه میکنیم...

بلند شدمو دی وی دی استپ آپو توی دستگاه گذاشتم!استپ آپ کنسرتیه برا خودش...

یکی دوساعت دور شدن از کارو مشکلات واقعا ذهنمو باز کرد!ممنون بودم ازاین خل و چلای کنارم که همیشه سعی میکردن ذهنمو منحرف کنن...

.

.

.

(زمان:نصفه شب، مکان:عمارت کیم :/  )

(راوی یونگ)

روی تخت خودمو جمع کرده بودم و بالش یونگسو رو بغل گرفته بودم...حالا من بااین مدعی جدید چیکار کنم؟اون دختره چی؟کارم؟آیندم؟

نفس عمیقی کشیدمو سرجام نشستم...نخیر باید یه بادی به کله م بخوره...از تخت پایین اومدم و رفتم سمت ایوون اما با صدایی که به نظرم شبیه صدای کیوجونگ بود متوقف شدم...خیلی آروم درو باز کردم تا صدای کیوجونگو بهتر بشنوم...اوه...انگلیسی حرف زدنشو...

کیو:چرا؟

....

کیو:اما من بهت این اجازه رو نمیدم...

....

کیو:چی میخوای از جون من؟سه سال پیش کافی نبود؟

کمی سرمو بیرون بردم تا قیافه ی کیوجونگو ببینم...تنها و کلافه بود...سه سال پیش چه اتفاقی افتاده؟

کیو:حتی اگه به خانوادم نزدیک شی قسم میخورم که نابودت میکنم...

اوه چه عصبی!گوشیو قطع کرد و همزمان صدای دست زدن اومد...کیو متعجب برگشت و گفت:هانا؟کی بیدار شدی؟

اوه اوه مچشو گرفت...

هانا:انگلیسی رو عالی حرف میزنی کیوجونگ!

با صدای ضعیفی که کنار گوشم شنیدم هینی کردمو برگشتم...

_ماری؟؟؟؟

میخواست بلند بخنده که سریع دستمو روی دهنش گذاشتم و عقب بردمش و روی تخت نشوندمش...

_هیسسسسسس هیچی نگو...

سریع برگشتم و در ایوون رو بستم!دوباره بلند شدو میخواست بخنده که خیز برداشتم و دستمو روی دهنش گذاشتم اما...تعادلم بهم خورد و افتادیم رو تخت....بی توجه به شرایطمون گفتم:هیسسسس صدات درنیاد...

دستمو کنار زدو گفت:دارم له میشم...

نگاهی به وضعمون انداختمو خیلی زود از روش بلند شدم...

_اهم...ببخشید!

ماری بلند شدو گفت:دم ایوون چیکار میکردی؟

_آآآآ خب...هیچی...صب کن ببینم...اصن خود تو اینجا چیکار میکنی؟

ماری:خوابم نمیبرد هیچکسم جز تو بیدار نبود...

_آها...خب...الان...چیکار کنیم؟

شونه ای بالا انداخت و روی تخت دراز کشید:چ میدونم؟بیا حرف بزنیم که خوابمون ببره...

کنارش دراز کشیدمو گفتم:اما الان ذهنم مشغوله و نمیتونم حرف بزنم...

انگار ک حرفمو نشنیده باشه گفت:میشه "این عشقه" رو برام بخونی؟

_اما لیریکشو خیلی خوب یادم نیست...

ماری:چرت نگو...تو خودت اونو نوشتی چطور فراموشش میکنی؟

راس میگفت!گلومو صاف کردمو خیلی آروم شروع کردم به خوندنش...

حس خوب این آهنگ منو میبرد به اون سال هایی که خوشحال بودم!زمانایی که فقط با خوندن و رقصیدن کنار بهترین دوستام گذشت...چقد هممون اون موقع خوشحال بودیم وبی دغدغه...نهایت نگرانیمون یه جایزه بود که میگیریمش یا نه؟

بی اختیار وسط آهنگ مکث کردمو گفتم:دلم تنگ شده...

ماری که لحنش مهربون تر شده بود گفت:برای کی؟

_برای خوندن کنار پسرا...

چیزی نگفت!دوباره دراز کشیدمو گفتم:بیا بخوابیم...

اونم دراز کشید و خیلی زود هردمون خوابیدیم...

***

(راوی کیو)

تلفن رو قطع کردمو کلافه نفسمو بیرون دادم...با صدای دست زدن برگشتم و با دیدن هانا انگار کسی منو توی استخر پراز یخ هل داده بود...عصبانی،کلافه،ترسیده...همه ی اینا رو داشتم...

_هانا؟کی بیدار شدی؟

هانا:انگلیسی رو خوب حرف میزنی کیوجونگ...

دستی توی موهام کشیدمو گفتم:آآآ خب من.....آها داشتم با استیون حرف میزدم...

پوزخندی زدوگفت:دروغگوی خوبی نیستی...

چشامو بستمو کلافه سرمو تکون دادم!حس میکردم هانا دیگه نگام نمیکنه...چشامو که باز کردم،هانا توی اتاق بود...دنبالش رفتم و پشت سرش جلوی آینه ایستادم...بدون توجه به من موهاشو مرتب کرد و رفت سمت اتاق لباسا...آه خدایا...

بازم دنبالش رفتم!دم اتاقک لباسا ایستادم...لباسشو با یه شلوارجین و تیشرت عوض کرد!از بین کتای چرم مردونش یکی رو برداشت و پوشید...اومد و جلوی در ایستاد!

_کجا میخوای بری؟

هانا:برو کنار

_اول به من بگو نصفه شبی کجا میری؟

دوباره پوزخندی تحویلم داد و هلم داد!از کنارم رد شد و بعداز برداشتن یکی از سوییچا از اتاق بیرون زد...گاهی این کاراش اعصابمو داغون میکرد!خیلی زود پالتومو برداشتمو دنبالش رفتم اما هانا زودتر با موتورش بیرون زد...آخخخ لعنت به گذشته ی مزخرفت هیون جونگ که منم درگیر کرده...

رفتم سمت استخر و خیره شدم به آب!بی اختیار پالتو وپیراهنمو از تنم بیرون کشیدمو پریدم توی آب....نه ترسی از آب داشتم و نه سرماشو حس میکردم...زیرآب رفتمو تا جایی که تونستم موندم...

من دارم چیکار میکنم؟اصلا چرا از همون اولش من خودمو درگیر گذشته کردم؟چرا پریدم وسط ماجراهای گذشته؟الان هانا کجاست؟چرا اینقد رنجوندمش که اینطور بیرون بزنه؟گذشته ی مزخرف هیون جونگ و من حسابی باهم گره خورده و حالا باید محافظت کنم از الانمون...

از استخر بیرون اومدم و لبه ش نشستم!پاهام هنوز توی آب بود...حالا سرما رو حس میکردم!بدنم شروع کرده بود به لرزیدن...با فرود اومدن پتویی روی شونه هام برگشتمو لیان رو دیدم...

لیان:توی این هوای سرد چطوری پریدی تو آب؟اونم تو که از آب میترسی...

پتو رو پیچیدم دور خودم و گفتم:تو چرا بیدار شدی؟

لیان:هانا زد بیرون نه؟صدای موتورش منو بیدار کرد...

چیزی نگفتم!ینی حرفی نداشتم که بگم...

لیان:همه چیزو خیلی بزرگ کردی کیوجونگ!به نظرم هانا حق داره که از دستت عصبانی شه...

به سختی لرزش فکمو کنترل کردمو گفتم:من نمیخوام هانا درگیر گذشته شه...

لیان:حرفمو کوتاه میکنم چون داری عین بید میلرزی...توی ذهن هانا علامت سوالای زیادی ایجاد کردی...پس همه رو خیلی زود براش رفع کن!

دستی روی شونم گذاشت و گفت:مطمئن باش اونقد دوست داره که بازم چشمشو روی همه چیز ببنده...

بلند شد و گفت:زودتر برو بالا وگرنه سرما میخوری

یعنی من میتونستم از عشق هانا نسبت به خودم سوء استفاده بکنم و همه ی حقیقت رو بهش بگم؟(تو از خود هانام میتونی سواستفاده کنی :/  )

بلند شدمو همونطور که میلرزیدم خودمو به اتاق رسوندم!بعد از عوض کردن لباسام خزیدم زیر پتو اما هنوزم میلرزیدم...

****

(راوی هانا)

از خونه با بیشترین سرعتی که میشد بیرون زدم!بی هدف توی خیابونا میرفتم...نزدیک رود هان توقف کردمو پیاده شدم!کلاه کاسکتو روی موتور گذاشتم و کنار رودخونه زانو زدم...موهامو باز کردمو سرمو توی آب رودخونه فروبردم!سرمو بالا آوردم و شروع کردم به نفس نفس زدن!خانومی بهم نزدیک شد که به نظرمیومد دوره گرد باشه...

خانوم:چرا اینطوری سرتو توی آب فرو کردی؟

_کلافم...فک میکنم آب بهترین گزینه برای آرامش باشه...

خانوم خیلی راحت و بی ریا کنارم نشست و گفت:پس معلومه که دعوا کردی...منم وقتی جوون بودم،وقتی با همسرم دعوام میشد میومدم اینجا و همینکارو میکردم!

موهامو جمع کردمو بستمش...کنارش نشستم و گفتم:منو نمیشناسین؟

خانوم:چه اهمیتی داره که تو کی هستی؟درنهایت توام انسانی،یه زن...

_چه خوبه که منو نمیشناسی!اینطوری حرف زدن باهات راحتتره...

خانوم:آدما وقتی نمیدونن باید چیکار کنن تنها بودنو انتخاب میکنن!اینطوری میتونن تصمیم بگیرن...ولی همیشه تنها موندن جواب نمیده!

به روبروم خیره شدمو گفتم:اینکه کیوجونگ گذشته رو از من مخفی نگه میداره عذاب آوره...من در 6سال گذشته کنارش بودم اما نمیدونم اتفاقاتی که براش افتاده توی همون 6سال بوده یا قبلترش...

خانوم:شاید نمیخواد از دستت بده...

_چچ...من کیوجونگو آسون بدست نیاوردم که آسون از دستش بدم...7سال از زندگی قبلیم میگذره...7ساله که من خانوادمو ندیدم...7ساله که دارم با تمام وجودم میجنگم برای این زندگی...اما الان....حس میکنم باید برم...حس میکنم باید مادرمو ببینم...

نفسمو با حرص بیرون دادمو سرمو پایین انداختم:شاید مسخره باشه اما...من....مامانمو میخوام...

سرمو که بالا آوردم اون خانوم کنارم نبود!بیخیال...درددل کردن فایده ای نداره هانا...بلند شدمو سوار موتورم شدم...راه افتادم سمت آپارتمانم...

****

(راوی هیون)

صب که از خواب بیدار شدم،بدون هیچ شکایتی از زودبیدار شدنم،صورتمو شستم و ازاتاق بیرون رفتم!خونه توی آرامش عجیبی فرو رفته بود...نگاهم به اتاق کیوجونگ و هانا افتاد!درش باز بود...چچچ ینی اینقد هولی که در اتاقم نبستی؟

با احتیاط رفتم سمت اتاق که درشو ببندم اما بادیدن کیوجونگ که خودشو روی تخت جمع کرده بود و میلرزید،متعجب وارد اتاق شدمو کنارش نشستم!

_کیوجونگ؟یااا کیوجونگ؟

به وضوح میلرزید....دستمو روی پیشونیش گذاشتم!چقد داغ بود...(من مرگ :/ )

تکونش دادم:کیوجونگ؟حالت خوبه؟کیو؟

به سختی چشاشو باز کرد و گفت:سرده....س...رده...

_پسره ی احمق!

بلند شدمو برگشتم به اتاقم!پالتومو برداشتم و بیرون اومدم... تقه ای به دراتاق یونگ زدم:یااااا هئویونگ سنگ زود باش بلند شو باید کیوجونگو ببریم بیمارستان...

دوباره برگشتم کنار کیو!پالتوشو برداشتم و بلندش کردم...

_باید بریم بیمارستان!تبت خیلی بالاس...

اما قبل ازاینکه پالتوشو تنش کنم ازحال رفت!

یونگ:چی شده؟چرا سر صبی اینقد......کیوجونگ؟

یونگم زود کنار کیو نشست و سعی کرد بیدارش کنه...

_مراقبش باش میرم دکتر خبر کنم...

زود پایین رفتم و بادیدن پیشکار گفتم:میتونی یه دکتر خبرکنی؟کیوجونگ حالش خوب نیست...

پیشکار:حتما...

دوباره برگشتم بالا!هانا کدوم گوریه؟ینی وضعیت کیوجونگو دیده و رفته کمپانی؟وارد اتاق که شدم یونگ گفت:میتونی یه کاسه آب و یه حوله بیاری؟

خیلی زود چیزایی که یونگ میخواستو آماده کردمو بردمش بالا!یونگ باحوصله مشغول شد تا شاید کمی تبشو پایین بیاره...مردتیکه ی بی فکر...آخه الان چه وقت مریض شدنه؟

از سروصدای منو یونگ دخترام بیدار شدنو اومدن تو اتاق!

ماری:چی شده؟چرااینقد سروصدا میکنین؟

_د آخه ببین حالشو...هانا کجاست؟

میرا:لابد باز رفته کمپانی!خودشو خفه کرد با این کمپانی...

یونگ:میشه لطفا ساکت شین؟

آخرین نفر لیان وارد اتاق شد و گفت:چچ خوبه بهش گفتم زود برگرده تو اتاقش...

ماری:چی؟چی شده مگه؟

لیان:فک کنم دیشب دعوا کردن!وقتی من بیدار شدم هانا با موتور بیرون زد کیوجونگم پرید تو استخر...

_هووووووووف مردتیکه ی بی عقل!

میرا:خیله خب...نمیخواد رئیس بازی دربیاری!یه فکری به حال کیوجونگ بکن...

بلاخره دکتر رسید و هممون رو از اتاق بیرون انداخت...بعد از چند دقیقه منو یونگ سنگ رو صدا زد که بریم پیشش!

وارد اتاق که شدیم دکتر برگه ای رو سمتمون گرفت!

دکتر:یکی بره این داروها رو بگیره!

یونگ برگه رو گرفت و رفت!

_حالش چطوره؟

دکتر:تبش خیلی بالاست!چن وقته که تب داره؟

_فک میکنم کمتر از12 ساعت باشه...

دکتر:این افتضاحه!کیوجونگ خیلی بی فکره!

چرا اسمشو گفت؟متعجب گفتم:شما باهم صمیمی هستین؟

دکتر نگام کرد و گفت:من از دوستای قدیمی کیوجونگم!حتی زایمان خانومش توی بیمارستان خصوصی ک من رئیسشم انجام شد...

_معذرت میخوام من نمیدونستم شما با کیوجونگ دوستین!

بلند شد و دستشو سمتم گرفت:چویی شین وو هستم!از دیدنتون خوشحالم هیون جونگ شی...

باهاش دست دادم:منم همینطور...

دوباره کنار کیوجونگ نشست و گفت:هانا کجاست؟توی چنین شرایطی باید کنار کیوجونگ باشه...

_منم نمیدونم کجاست؟!فک میکنم دیشب دعواشون شده و هانا از خونه بیرون رفته!

شین وو:پس سعی کن پیداش کنی!تا وقتی هانا پیداش شه من کنار کیوجونگ میمونم...

_ممنون...پس میرم که هانا رو پیدا کنم...

***

(راوی هانا)

با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم!نگاهی بهش انداختم...هیون جونگ بود!حتما تاالان همه فهمیدن که دعوامون شده...تماسو رد کردمو گوشیمو خاموش...باید ذهنم خالی میشد تا بتونم با آرامش برگردم خونه...از تخت پایین اومدم وآماده شدم تا برم کمپانی...

.

.

.

توی دفترم نشسته بودم!به منشی سپرده بودم که ب هیچکس اجازه ی ورود نده...نزدیک ظهر بود و حسابی گرسنه بودم... منشی وارد شد و گفت:هانا شی...ناهار میمونین؟

_آره...برای من کیمچی سفارش بده!

منشی سری تکون داد و قبل اینکه بیرون بره گفتم:دفتر ثبت فعالیتای دابل اسو برام بیار...

منشی که رفت خودمو ولو کردم روی صندلی!وای که چقد خستم...کلی کار ریخته سرم!دوباره منشی وارد شد و دفتر و بهم داد!بذار ببینم اینا این مدت چیکار کردن؟!

دفتر رو باز کردم و بادیدن صفحه های خالی مغزم سوت کشید...خوردن و خوابیدن زیر دندونشون مزه کرده...

نامه ای نوشتم و ازاونجایی که حال نداشتم بلند شم برای منشی ایمیلش کردم...

تنبلی کافیه آقایون...

****

(راوی یونگ)

کنار کیوجونگ نشسته بودم...بااینکه سرمش تموم شده بود اما هنوز بهوش نیومده بود!بابلند شدن صدای گوشیم،خیلی سریع از جیبم بیرونش کشیدم...هیونگ جون بود...

_سلام...

هیونگ با گریه گفت:داداش...من کار بدی کردم؟

_چی شده جونی؟چرا گریه میکنی؟

جون:هانا برام احضاریه فرستاده...من که کاری نکردم...

_چی؟هانا؟واسه چی؟

جون:نمیدونم!جونگمین داره میاد دنبالم که بریم کمپانی...

_خیله خب اشکاتو پاک کن بعد برو...منو بی خبر نذار...

گوشیو قطع کردم!هانا زده به سرش؟این کارا چیه؟تقه ای ب در خورد و هیون جونگ همراه منیجر هانا وارد شدن!

هیون:هنوز بهوش نیومده؟

_نه...

دخترا جلوی در جمع شده بودن!منیجر پاکتی رو بهم داد و گفت:این از طرف خانوم کیم هست...

نامه رو گرفتم و گفتم:قضیه ی احضاریه چیه ک برای هیونگ جون فرستاده؟

منیجر:کیم کیوجونگ،پارک جونگمین وکیم هیونگ جون هرسه اززمانی ک قرارداد امضا کردن هیچ فعالیتی نداشتن و اگر امروز کمپانی نیان قراردادشون لغو میشه...

هیون:چی؟ینی این نامه هم احضاریس؟

منیجر:بله...هانا شی بعداز بررسی دفتر فعالیتا اینا رو فرستادن...

هانا پاک زده به سرش!

هیون:چچچ اون کوچولوی عوضی حتما زده به سرش...

میرا:هوووووووووی راجع به خواهر من درست صحبت کن...

هیون:مثلا اگه درست صحبت نکنم چی میشه؟

با صدای هانا همه برگشتیم سمت در!هانا توی چارچوب ایستاده بود و شین وو بالبخندی پیروزمندانه پشت سرش!

هانا:میشه به خاطر بقیه دعوا نکنید؟

_هانا؟چه خوب شد که اومدی...

شین وو:خیلی سروصدا میکنین!برین بیرون ببینم...

همگی راضی ازاینکه هانا برگشته از اتاق بیرون اومدیم...

***

(راوی هانا)

وقتی تماس شین وو رو جواب دادم،تازه فهمیدم چرا هیون اینقد صب بهم زنگ زده!سراسیمه خودمو رسوندم خونه....آخه مردم اینقد احمق؟ با حفظ ظاهر خونسرد وارد خونه شدم...شین وو به استقبالم اومد:ممنون ک اومدی...منیجرت تازه رسیده!

_کی کنارشه؟

شین وو:همه توی اتاقن...

باهم بالا رفتیم و باشنیدن صدای هیون والمیرا،توی چارچوب ایستادم و گفتم:میشه به خاطر بقیه دعوا نکنید؟

یونگ ذوق زده گفت:هانا؟چه خوب شد که برگشتی...

نگاهم روی کیوجونگ که شدت تب صورتش قرمز شده بود افتاد!ته دلم لرزید...

شین وو:خیلی سروصدا میکنین!برین بیرون ببینم...

همه اتاقو ترک کردن و قبل ازاینکه منیجر بره قرارداد کمپانی تایمز رو بهش دادم و گفتم:آقای واتسون اومدن بگو ک مشکلی پیش اومده برام!لیست برنامه های اون دوتا کله پوکم بهشون بده که حتم دارم هیونگ جون کمپانی رو با گریه هاش باخاک یکی کرده...

منیجر:چشم!مراقب کیوجونگ باش...

لبخندی زدمو در اتاق رو بستم!کنار کیوجونگ روی تخت نشستمو دستمو روی پیشونیش گذاشتم!خیلی تبش بالا بود...محکم پیشونیمو زدم و گفتم:لعنت به من که اینقد تو رو دوست دارم...

حوله رو برداشتم و بعداز خیس کردنش روی پیشونیش گذاشتم!سرمش درحال تموم شدن بود...دستشو گرفتم و گفتم:کیوجونگ...مهم نیست که گذشته چه اتفاقی افتاده...مهم نیست شبا با کی حرف میزنی...مهم نیست که اینقد راجع به هیون حساسی...هیچی مهم نیست...فقط چشاتو باز کن....هوم؟کیوجونگ...

اشکی که از چشام پایین اومد و پاک کردم و بلند شدم!رفتم پایین و رو به شین وو گفتم:سرمش داره تموم میشه...

شین وو که رفت بالا،ماری سمتم اومد و گفت:ببینمت کوچولو؟گریه کردی؟

همین سوالش کافی بود تا عین بچه ها سرمو بالا بیارمو گریه کنم...همونجا دم سالن نشستم و گفتم:اگه بهوش نیاد چی؟؟؟اگه نخواد بهوش بیاد چی؟

لیان:جفت سوالت یکی بود باو....کسی که با تب نمیمیره...

میرا:عشقم خفه!میبینی داره گریه میکنه چرا همچین میکنی؟

هیون اومد و جلوم نشست و گفت:تو...یه دختر کوچولوی عوضی هستی که از شانس خوب کیوجونگ،عاشقشی...نترس اون مردتیکه هزارتا جون داره...

یونگ:ینی من میمیرم برای دلداری دادنت هیون جونگ....

ماری:همچین نکن دختر!کسی که با یه تب نمرده...

با گریه دستای هیون که روبروم بود رو گرفتم و گفتم:هیون جونگ...برو بهش بگو بیدار شه...بگو هانا قول میده دیگه باهات دعوا نکنه...بگو فقط بیدارشه من دیگه هیچ سوالی ازش نمیپرسم...

هیون آروم بغلم گرفت و گفت:نگران نباش کوچولو...اتفاقی نمیوفته!کیوجونگ فقط مثل یه خرس قطبی خوابیده!همین...

شین وو کنارم نشست و گفت:فک کنم داره بهوش میاد!برو بالا...

از هیون جدا شدم و دویدم سمت اتاق بقیه هم دنبالم...وارد اتاق شدم و بادیدن چشمای باز کیوجونگ،پریدم بغلش...

_عوضی...منو تاحد مرگ ترسوندی!

دستاش ک دورم حلقه شد،خیالم راحت شد که این خیال نیست اما گریم ادامه داشت!

(پ.ن: واقعا من اگه زن کیوجونگ بودم این کارا رو میکردم!ینی میخوام بگم این واقعا احساسمه که مینویسمش)

****

(راوی هیون)

با دیدن کیوجونگ که چشماش باز بود،همگی با خیالی راحت تنهاشون گذاشتیم...اما توی وجودم یه چیزی کم بود!قبل ازاینکه میرا پایین بره،دستشو گرفتم و مانعش شدم...

میرا:چی شده؟

_میخوام گیتار بزنم!میای؟

میرا:باشه...

باهم رفتیم توی اتاق تمرین!یکی از گیتارا رو برداشتم و نزدیک ایوون نشستیم...

میرا:من بگم چی بزنی؟

_اهوم...بگو!

میرا:میتونی "هنوز" رو بزنی؟

لبخندی زدم و گفتم:البته که میتونم...

شروع کردم به نواختن آهنگ و خودمم باهاش میخوندم...چه حس خوبی داشتم ازاینکه یه نفر تماشاگرم بود...همیشه ده ها شایدم صدها هزار نفر تماشاگرم بودن اما هیچوقت این حس الانمو نداشتم!یه حس گرم از یه احساس گرم...

آهنگ که تموم شد،گفتم:میرا؟

میرا:بله؟

نگاهمو ب میرا دادمو گفتم:میخوام تو رو کنارم داشته باشم و عشقی قشنگتر از عشق کیوجونگ و هانا بسازم!

با شیطنتی ک توی چشماش موج میزد گفت:حسودیت شد؟من هیچوقت برات گریه نمیکنمااااا...

لبخندی زدمو گفتم:این ینی درخواست ازدواجمو قبول کردی...

دستپاچه سرشو پایین انداخت و گفت:نخیر!من کی گفتم قبوله؟

خندیدمو گفتم:خیله خب حالا دستپاچه نشو...پاشو بریم یه چیزی بخوریم

.

.

.

 دو قسمت دیگه جشنوارس 

نظرات 1 + ارسال نظر
دست نوشته های عاشق سه‌شنبه 5 اسفند 1393 ساعت 14:50 http://jmp.blogsky.com

دوست عزیزم سلام..

این گل زیبا هم تقدیم شما

_______@@@________@@_____@@@@@@@
________@@___________@@__@@@______@@
________@@____________@@@__________@@
__________@@________________________@@
____@@@@@@___وبلاگت خیلی قشنگه______@@
__@@@@@@@@@__@@@@@@@_________@@
__@@____________منتظر حضور گرمت_______@@
_@@____________@@@@@@@@@@_____@@
_@@____________ هستــــــــم ___@@@
_@@@___________@@@@@@@______@@
__@@@@__________@@@@__________@@
____@@@@@@_______________________@@
_________@@_________________________@@
________@@___________@@___________@@
________@@@________@@@@@@@@@@@
_________@@@_____@@@_@@@@@@@
__________@@@@@@@
___________@@@@@_@
____________________@
____________________@
_____________________@
______________________@
______________________@____@@@
______________@@@@__@__@_____@
_____________@_______@@@___@@
________________@@@____@__@@
_______________________@
______________________@

سامانه مکتب زندگی آماده خدمات به شما عزیزان است.
کافی ست در انجمن مکتب زندگی عضو شوید و از خدمات آن استفاده کنید.

مشاوره ازدواج، خانواده، شکست عاطفی، استرس، وسواس، افسردگی، مشکلات عصبی، لکنت زبان، اختلالات رفتاری، تیک و...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.